کابل‌نان؛ قصه‌ی کردیت‌کارت 500 افغانیگی

کابل‌نان؛ قصه‌ی کردیت‌کارت ۵۰۰ افغانیگی

این روزها آدم‌های زیادی در کابل سرگردانند. یکی از آن‌ها روح‌الله (اسم مستعار)، دانشجوی دانشگاه کابل است. سرگردانی روح‌الله زمانی شروع می‌شود که دولت برای جلوگیری از شیوع ویروس کرونا در یک اقدام مسخره به تاریخ چهارم ماه جوزا، دانشگاه کابل و دانشگاه‌های ۱۵ ولایت دیگر را تعطیل اعلام می‌کند. از آن جهت مسخره که دیرهنگام و بی‌تأثیر بود، در‌حالی‌که اماکن عمومی‌تر از دانشگاه‌ها باز بودند، تعطیلی دانشگاها نه‌تنها جلو شیوع ویروس را نگرفت که به سرگردانی دانشجویان زیادی منجر شد. این تعطیلی برای روح‌الله فقط به معنای دو هفته وقفه در جریان درس‌هایش نیست، بسیار ناخوشایندتر از آن است. چون دانشگاه که تعطیل می‌شود، خوابگاه دانشگاه نیز تعطیل می‌شود. خوابگاه که تعطیل می‌شود، روح‌الله مجبور می‌شود بساط مختصرش را از روی یکی از چپرکت‌های قراضه‌ی خوابگاه جمع کند و گورش را از دانشگاه گم کند.

هم‌صنفان و هم‌اتاقی‌هایش راهی خانه‌های‌شان در ولایات می‌شوند. روح‌الله نیز دوست دارد که به دیدار خانواده‌ی فقیرش در جبریل هرات برود، اما وقتی پول‌هایش را می‌شمارد، بیش از سه‌هزار و چندصد افغانی در جیب ندارد. با خود فکر می‌کند که با این پول نمی‌توانم سوار هواپیما شوم و اگر زمینی بروم، ممکن است در زابل یا قندهار به دست طالبان کشته شوم. اگر زنده هم بمانم از آن طرف کرایه راهم را از کجا کنم؟ بهتر است با همین پول تا شروع دوباره‌ی درس‌ها در کابل گذران کنم. درس‌ها که شروع شد، شاید یک راه چاره پیدا شود… در جواب تلفن مادرش به دروغ می‌گوید که کار دارم و نمی‌توانم بیایم. وقتی مادرش می‌پرسد، شب‌ها کجا می‌شوی؟ دروغ دیگری تحویلش می‌دهد و قصه را کوتا می‌کند.   

قصه کوتاه به دوستان و آشنایانی زیادی زنگ می‌زند تا این‌که یکی از دوستانش رویش را به زمین نمی‌گذراد و روح‌الله با کوله‌پشتی‌اش برای بودوباش موقت به اتاق هفت‌نفره‌ی هفت دانشجوی سرگردان دیگر در حوالی پل سرخ می‌آید. روزها بدون این‌که کاری برای انجام‌دادن و جایی برای رفتن داشته باشد، یکی پس از دیگری به شام می‌رسد. شام‌گاه یکی از همین روزها پیامی از طرف شرکت مخابراتی روشن برایش می‌رسد به این مضمون: «پیشکش خاص فقط برای شما! ۲۰ جی‌بی انترنت ماهانه را فقط در بدل ۹۰۰ افغانی به دست آورید. برای فعال سازی D90 را به ۸۸۸ ارسال کنید.»

روح‌الله در شرایطی که لبتابش در نبود برق خاموش است، انترنت شبکه‌ها‌ی دیگر در آن اتاق تنگ هفت‌نفره درست کار نمی‌کند و او از فرط بی‌مضمونی بی‌حوصله و کلافه شده است، می‌رود به نزدیک‌ترین سوپرمارکت در پل سرخ و یک هزار افغانی‌اش را دو تا کردیت‌کارت ۵۰۰ افغانیگی روشن می‌خرد تا با وصل‌شدن به ‌انترنت سردرگمی‌هایش را به سرگرمی تبدیل کند. حین بازگشت به اتاق، چون کوچه تاریک شده است، از کنار هرکسی که عبور می‌کند، با خود نجوا می‌کند؛ نکند در دستان این آدم چاقو باشد! با خوف و واهمه خودش را به اتاق می‌رساند. در اتاق دوبار ستاره، ۲۲۲، ستاره و به تعقیب آن شماره‌ی «سکرچ» کارت‌ها‌ را «دایل» می‌کند، اما فقط یک بار ۵۰۰ افغانی به حسابش اضافه می‌شود که آن هم در کسر از ثانیه ۴۵۰ افغانی می‌شود. ۵۰ افغانی آن را دولت اشرف غنی درحالی به‌عنوان مالیه از آدمی مثل روح‌الله کسر می‌کند که او در پایتخت همین دولت از بازار تا اتاقش احساس امنیت ندارد. ده بار دیگر شماره‌گیری می‌کند، اما ۵۰۰ افغانی دیگر اضافه نمی‌شود که نمی‌شود. شبکه‌ی روشن «ایرور» می‌دهد که ما این شماره‌کارت را نمی‌شناسیم.

ناچار می‌شود دوباره از همان کوچه‌ی تاریک و پر خوف و خطر به سوپرمارکت بازگردد. سوپرمارکت‌والا می‌گوید که به شماره‌ی ۳۳۳، شماره‌ی خدمات مشتریان شبکه‌ی روشن زنگ بزن. زنگ می‌زند. ۱۵ دقیقه طول می‌کشد تا یکی با صدای راحت و بی‌خیال جواب می‌دهد: سلام، کرام‌الدین با شما همکلام است، بفرمایید نام شما چیست و از کجا به تماس شده‌اید؟» وقتی مشکل را برایش توضیح می‌دهد، کرام‌الدین سریال‌نمبر کردیت‌کارت را می‌خواهد. آن را برایش می‌خواند. کرام‌الدین وعده می‌دهد که تا نیم ساعت دیگر مشکل رفع می‌شود و تماس را قطع می‌کند. تماس که قطع می‌شود، فوری این پیام را از شبکه دریافت می‌کند: «مشتری عزیز! مشکل شما حل گردید، با تشکر از اعتمادتان بالا روشن.»   

پیام درحالی دریافت می‌شود که نه اثری از ۵۰۰ افغانی است و نه خبری از اعتماد بالای روشن. نیم ساعت همان‌جا داخل سوپرمارکت صبر می‌کند. بازهم خبری و اثری نمی‌آید. دو باره زنگ می‌زند. دقیقه‌ها صبر می‌کند، اما کسی جواب نمی‌دهد. یک ساعت گذشته، سه‌باره، چهارباره و چندباره زنگ می‌زند تا اینکه کسی با صدای راحت و بی‌خیال جواب می‌دهد: سلام، رومل با شما همکلام است، بفرمایید نام شما چیست و از کجا به تماس شده‌اید؟ روح‌الله با صدای که از خشم می‌لرزد، مشکل را تلگرافی برای رومل شیرفهم می‌کند. رومل نیز در کمال خون‌سردی سریال‌نمبر می‌خواهد. روح‌الله می‌گوید سریال نمبر را پیش‌تر به ملانصرالدین همکار شما هم گفتم ولی مشکل حل نشد. رومل چند لحظه برای چک‌کردن وقت می‌خواهد و بعد می‌گوید همکار ما سریال‌نمبر را ساعت ۸:۳۲ دقیقه ثبت کرده. اگر تا همین وقت فردا‌شب مشکلت حل نشد، به یکی از نمایندگی‌های ما مراجعه کنید. این را می‌گوید و بدون این‌که واکنش روح‌الله را بشنود، تماس را قطع می‌کند و دوباره پیام می‌آید که: «مشتری عزیز! مشکل شما حل گردید، با تشکر از اعتمادتان بالا روشن.»   

روح‌الله این بار با دیدن پیام تقریبا فریاد می‌کشد: «مشکل آجِت حل گردید، مرده‌گاو!» فوری لازم می‌بیند رو به سوپرمارکت‌والا که مرد جوان و گردن‌کلفتی به‌نظر می‌آید، توضیح ‌دهد که منظورش شبکه‌ی روشن است، چون بازم پیام داده که تشکر از اعتمادت. هرهر خندها‌ی شاگردان سوپرمارکت فضا را پر می‌کنند. خود سوپرمارکت‌والا به خنده می‌گوید: «ایقه جوش نزن. نام خدا جوان استی باز پیر می‌شی. گفته که تا فردا همی وقت مشکل حل میشه، حل میشه بخیر! ما حالا مارکته می‌بندیم. برو راحت خوابته بزن. هیچ رای نزن.» نیش‌های شاگردان سوپرمارکت همچنان به خنده بازند.

۲۴ ساعت می‌گذرد، اما مشکل روح‌الله حل نمی‌شود. وقتی بازهم به شماره ۳۳۳ زنگ می‌زند، ماجرا عین زنگ‌های قبلی تکرار می‌شود، به اضافه‌ی این حرف که اگر روح لله پنج‌صد افغانی‌اش را می‌خواهد، باید به یکی از نمایندگی‌ها مراجعه کند. روح‌الله اما دوباره به سوپرمارکت مراجعه می‌کنند. این بار چیزی از حضورش در سوپرمارکت نمی‌گذرد که جنجال در می‌گیرد. غالمغال روح‌الله و سوپرمارکت‌والا که بالا می‌رود، شاگردان سوپرمارکت با نیش‌های تا بناگوش باز در اطرافش جمع می‌شوند. در این هنگام مرد میان‌سالی که صاحب اصلی سوپرمارکت است، راهش را از میان شاگردان باز می‌کند و با ناخن همچون نغوذ که فاصله‌ی چندانی از یک چشم روح‌الله ندارد، می‌گوید: تو می‌گی مه کارت جعلی به تو فروختیم؟ مه خودم حاجی یوم حاجی! دو بار حج رفتیم. در عمرم چیزی جعلی به کس نفروختیم. از پنج صد روپیه‌ی تو ۲۰ افغانی برای مه فایده نمی‌نماند. برو به نمایندگی و مشکل خوده با شرکت حل کو بیدر! برو خدا روزی ته جایی دیگه حواله کند. گیر عجب آدمی افتادیم… بوریند بچا به کارتان برسید… چه خبره!»

قبل از این‌که روح‌الله در جواب حاجی دهان باز کند، محافظ مسلح دروازه‌ی دفتری که در جوار سوپرمارکت قرار دارد، از راه می‌رسد و از قسمت پشت گردن یخن روح‌الله می‌گیرد و او را به سمت دروازه‌ی خروجی می‌کشد. در‌حالی که می‌کشد، با پرخاش می‌گوید: «حاجی صاحب مثل پدرم واری است، حق نداری به او بی‌احترامی کنی، فامیدی؟»

درست در همان لحظه من در آنجا بودم. پادرمیانی‌هایم تاثیری بر اوضاع نکرد، اما پس از آن‌که روح‌الله به بیرون انداخته شد و من رفتم کنارش و برایش سیگار تعارف کردم، قصه‌اش را با من در میان گذاشت.

این‌جا کابل جان است.