علیشاه فایق
مقدمه
جنگ و صلح دو رفتار انسانی واقعا متضادند که در باورها، ارزشها و شناختهای کلان و کوچک/ ذهنی و عینی آدمها ریشه دارند. بدون ساخت و ایجاد بنیادهای اعتقادی، ارزشی و شناختیِ جنگ و صلح به تحقق هریک از این دو رفتار نمیتوان امیدی داشت. با این فرض هر نوع تلاشی، چه در مسیر صلح و چه برای جنگ، اگر با آگاهی از این بنیادها و اصلاح و ایجاد آنها صورت نپذیرد، ناکام و بینتیجه است. از سوی دیگر، هر نوع تلاش بنیادینی نیز راهگشا و ثمربخش نیست. بهعنوان نمونه اگر برای صلحآوری از بستر و بنیاد تقویت قوتهای نظامی و توسعهی جنگابزارها و تغلب (غلبه نظامی) استفاده شود، تحقق صلح واقعی را نهتنها تسریع نمیکند که آن را با چالش جدی روبهرو میکند. برایناساس، جهان مدرن را که کشورهای پیشرَو آن در جهت توسعهی امکانات نظامی خود میکوشند و بالاترین درصد بودجهی ملی خود را به تولید یا خرید جنگابزارها اختصاص میدهند، نمیتوان جهانی در مسیر صلح دانست. وضعیت افغانستان نیز، که در چندین دهه، بلکه چندین سده، تغلب و قدرت نظامی تعیینکنندهی جایگاهها بوده، همین است. تا زمانی که هزینهکردهای نظامی جهتهای مختلف نزاع در افغانستان بیش از هزینهکردهای آنان در جهت توسعهی معارف، فرهنگ و فهم عمومی از خود و جهان اطراف خود باشد، نمیتوان به تعبیرشدن رویای صلح امیدی داشت. به بیان سادهتر تا زمانی که در چشمانداز رسمی نظام و مخالفان نظام، جایگاه یک جنرال و نظامی بالاتر از جایگاه یک معلم باشد، تحقق صلح آرزویی بیش نخواهد بود.
این یک بحث بنیادین و زیربنایی برای فهم جنگ و صلح و تحقق هریک از آن دو است. اما آنچه بهعنوان مقدمه پیرامون وضعیت واقعی اکنون و دو دههی اخیر میتوان گفت این است که:
۱۹ سال پیش از این، وقتی نیروهای ائتلاف شمال با همکاری قوتهای هوایی امریکا و متحدانش سنگرهای طالبان را در جایجای کشور ویران کردند و سربازان امارت اسلامی را، تا سرحد حذف کامل، به عقبنشینی مجبور ساختند و جشن پیروزی گرفتند و پایان یک نزاع ویرانگر چندساله را اعلام کردند، همه باور کردیم. آن روزها همه به این نتیجه رسیده بودیم که این جنگ، جنگ آخرین بود که صلح پایدار را برای ما به ارمغان آورد. غافل ازین که جنگ نمیتواند بسترساز صلح باشد و خشونت و خشم نمیتواند عطوفت و مِهر را بِزاید؛ حتا اگر قابلترین دایگان آن را دایگی کنند.
آن روز که سادهساده به صلح دل سپرده بودیم، هرگز تصور نمیکردیم که جنگ با قوت و قدرت بیشتر از پیش دوباره برگردد و نهتنها جامهی چاکچاک که حتا پوست زخمی و سوختهی ما را از تن رنجور و نحیف مان برکَند. حتا آشناترینهایمان به افغانستان و تاریخ پرهیاهوی آن، هرگز تصور نمیکردیم که روزی بازهم طالبان بازیگر اصلی میدان شوند و امارت اسلامیشان، با همان ویژگی قبلی، اعلام حضور کند. اما تاریخ، آنهم تاریخ این عصر و آنهم تاریخ کشوری بهنام افغانستان، استاد شعبدههاست. استاد تَردستی که گاه از زیر تکه/پارچهی یکلایه و کاملا سیاه، کبوتر سپید را بیرون میآورد و گاهی نیز کبوتر سپید و جاندار را در چشمبههمزدنی به پارچهی سپید بیجان بدل میکند. البته این نیز ممکن است که ما همان تماشاگر خیلی نادانی باشیم که معجزه را از شعبده، باز نمیشناسد و هر مدعیای را پیامبر زمانش میداند. در هر صورت بیان این مقدمه و برشماری این مشکلات و مصیبتها از آنروی بود که بپرسیم:
چگونه و با تکیه بر کدام صورت گفتمانی میتوان به صلح رسید؟ از کدام بستر میتوان با خشونت تاریخی و ریشهدار، مقابلهای کرد که خشونت مرگبارتر را تولید نکند؟ به بیان کلیتر در کدامین مسیر میتوان گام گذاشت که منجر به ایجاد وضعیت بدتر از وضعیت کنونی نشود؟
صورتهای گفتمانی جنگ و صلح در افغانستان با تأکید بر صورت گفتمانی صلحآور
باتوجه به مقدمهی که نوشتم، میخواهم بگویم که اکنون امارت اسلامی طالبان و حضور دوبارهی آنان یک واقعیت انکارناپذیر است. چه اینکه فاجعههای انفجار و قتل و کشتار بیگناهان بسیار در چند دهه گذشته و جریان آن تا همین روزها، در غرب کابل، واقعیت تلخ و انکارناپذیر است.
همزمان با این کشتارها و قتلها و خشونتها و خشونتآفرینیها، عدهای در طول همین چند دهه از صلح و مذاکرات سیاسی برای صلح گفتند و هنوز هم میگویند. میلیونها، بلکه میلیاردها دالر را در طول این دو دهه مصرف این مذاکرات و خرج خوردنی و نوشیدنی آدمهایی پیگیر آن کردند. در همین راستا شورای عالی صلح بهوجود آمد و هر روز نویدی تازه داد و ترس نوی بهوجود آورد. پس از اثبات ناکارآمدی شورای عالی صلح، وزارت دولت در امور صلح تشکیل شد. همراه و در کنار این صلحپیماییها، که بیشتر شکل و قیافهی ملی داشت، کشورهای مختلف در سطح منطقهای و بینالمللی نیز پیجوی صلح در افغانستان جنگزده شدند. در اواخر دورهی جمهوریت، جمعی از صلحجویان بینالمللی، مذاکرات سیاسی خود برای صلح را موفق دیده و برای آن دست و چکک زدند. در حالی که در واقعیت جنگ و صلح افغانستان، نهتنها هیچ تغییر چشمگیری بهنفع صلح رونما نشد که در فرجام، تعیینکنندهی میدان، جنگ بود.
ما در همهی این موارد و موارد بیشمار دیگر که برشمردنش بسی بیشتر از توان و ظرفیت چند مقاله و حتا چند کتاب است، صورتی از صلحطلبی و جنگجویی را به تماشا نشستیم. صورتی که نتوانست منسجم و دارندهی چشمانداز روشن باشد. و نتوانست در قالب هیچ از یک صورتهای گفتمانی واقعی جنگ و صلح ابراز وجود کند. این صورتی از جنگ و صلح که در این چند سال حضور داشت و بر روند و رویهی جنگجویی و صلحطلبی ما حاکم بود، پیوسته در قبض و بسط و همواره در حال جابهجایی از یک صورت گفتمانی به صورت گفتمانی دیگر بود. یک روز جنگطلبی بر صلحطلبی چیره میشد و فردا و شاید عصر همان روز یا حتا ساعت دیگر از همان روز، صلحطلبی جنگجویی را مغلوب خود میکرد و همه فریاد «برادری» سر میدادند/میدادیم.
حال با نگاه به این گفتهها و نگاشتهها، لازم است صورتهای گفتمانی مطرح و ممکن در جهت صلحآوری را بهصورت روشن و عینی طرح کنیم و بشناسانیم. سپس به نقد هر یک از آنها بپردازیم و درجهی توفیقمندی احتمالی هرکدام را در جهان واقع و وضعیت جاری ارزیابی و سنجش کنیم. شاید این طرح و نقد تئوریک، کارگزاران صلح و جنگ را در عرصهی عمل کمک کند و راهگشا باشد.
- صورت گفتمانی صلحطلبی از مسیر مقابلهی بهمثل در عرصهی جنگل
این صورت گفتمانی، صورت غالب در وضعیتها و برای کسانی است که جنگ در آن وضعیتها و برای آن افراد، اصل قلمداد میشود و صلح پدیدهی عارضی و عرضیای که بر اثر جنگ مداوم دو یا چند جانب و رسیدن آنها به نومیدی کامل و ماندگی و خستگی یا حذف قطعی یکی از طرفها بهوجود میآید. مبنای پذیرش این صورت گفتمانی، شاید همان اصل کلی «تنازع برای بقا» باشد که بر مبنای آن، جهان انسانی نیز جنگلی است که در آن «هر آدم، گرگ آدم دیگر است» که یا باید بدرد و بخورد و یا دریده و خورده شود.
از بستر همین صورت گفتمانی و بر مبنای همین نگاه بود که در دو دههی گذشته، برخیها در مواجهی با طالبان میگفتند، همه تفنگ و چاقو و چماق بهدست بگیریم و مقابلهی به مثل کنیم. کشتند، بکشیم؛ آتش زدند، آتش بزنیم؛ خانهی ما را خراب کردند، خانههای شان را خراب کنیم. یک گام هم فراتر بگذاریم؛ پوست سر کُشتههای شان را بکَنیم و جسدهای پوستشده را بگذاریم وسط میدان تا بازماندگانشان ببینند و عبرت بگیرند. متأسفانه، این سخن را امروز برخی از طالبان میگویند و براساس برخی از گزارشها، در مواردی نیز بر مبنای همین گفتمان با بازماندههای حکومت قبلی یا رقبای جدید خود تعامل میکنند. این یک راه است. راهی است که پیش از این در جنگهای مختلف تاریخی از جمله در جنگهای صلیبی و جنگ اول و دوم جهانی تجربه شده است. این همان راهی است که فیلم «پستفطرتهای لعنتی» را در ذهن من آدم فرهنگی و فیلمبین تداعی میکند.
این یک راه برای تحقق صلح است و یک صورت گفتمانی در این عرصه است. طرفدارانش نیز، در عرصهی تئوری و عمل، بسیاراند. احتمالا استاد سیاف یکی از جدیترین طرفداران این صورت گفتمانی در طول بیست سال گذشته بود که بارها دروازهای کابل را آدرس داد و این که عدهای را بکشند و در آنجاه بیاویزند. اما با توجه به واقعیتهای تلخ تاریخی باید پرسید: آخر این راه کجاست؟ نتیجهی این شیوه از مقابله چیست؟ آیا میتوان با رفتن در این مسیر و انجام اینگونه مقابله، جنگها، کشتارها و بیخانمانسازیهای چهاردههای افغانستان را به پایان رساند؟ آیا اینگونه مقابله، خشونتهای ویرانگر را باز تولید نمیکند؟ آیا «درد دیگری» را که سبب اصلی و علت بنیادین خشونتهاست درمان میکند؟
بهنظر من جواب همهی این سوالات منفی است. بنبستبودن این مسیر و ناکامی این نوع مقابله، از قبل مشخص و قطعی است. تجربهی تاریخی ما و جهانیان گواه این ادعا است. اگر بنا بود، مقابلهی بهمثل و بدتر، خشونتگری جریانهای خشونتطلب را از میان ببرد، جامعهی انسانی خیلی پیش از این باید از خشونت رَسته بود. ما نیز خیلی پیش از این باید به صلح فراگیر میرسیدیم. اگر فرجام این مسیر صلح بود، در سطح جهانی باید چنگیزخان پدیدآور و قهرمان این صلح قلمداد میشد. او که در پاسخ به قتل چند بازرگان مغول و سفیرانش توسط خوارزمشاهیان، کل بخارا، سمرقند، بلخ، هرات و نیشابور را ویران کرد و اکثریت قریب به اتفاق ساکنان آن را کشت. در سطح ملی و در دورهی معاصر نیز باید حفیظالله امین قهرمان آن صلح میشد. اما نشد. حفیظ الله امین، خود چوب سوخت همین آتش شعلهور شد. او که میکشت و میسوزاند و زنده بهگور میکرد، آخرِ کار خودش هم سوخت و دود و خاکستر شد. پس بهعنوان یک واقعبین و بهعنوان یک درسآموز از معلم تلخگوی تاریخ، باید بپذیریم که این راه، بُنبست و این نوع واکنش و مقابله، در بلندمدت، ناکام و نافرجام است. رفتن این مسیر و داشتن این نوع مقابله، حتا اگر برای چند روز و چند لحظه آرامشی را بهوجود آورد، آرامشی قبل از طوفان خواهد بود. این صورت گفتمانی جز اینکه خشونت و خشونتگری را بازتولید کند و جنگ را توسعه و عمق بخشد، نتیجهی دیگری ندارد.
۲. صورت گفتمانی تن دادن به خشونت و پذیرش خواست جنگجویان و خشونتطلبان
این صورت گفتمانی در مقام عمل، دو مسیر متفاوت زیر را ایجاد میکند.
الف: ترسیدن و از صحنه گریختن
تبعیت از این صورت گفتمانی، عدهای را میترساند و مجبورشان میکند از صحنه فرار کنند و به هیچگونه مقابله و مقاومتی تن ندهند. پایان این راه آوارگی است. انتخاب همین راه است که اکنون چندین میلیون آدم ما را آوارهی غرب و شرق دنیا کرده است. بر مبنای باور به همین گفتمان بود که تعدادی خود را به بال طیاره آویزان کردند و از آسمان به زمین سقوط کردند. از یک منظر، طرفداران این گفتمان، آدمهایی هستند که به گفتهی بازیگر اصلی زن در فیلم «جنگ سرد»، «برای کسب امنیت از اصالت و هویت خویش دست شستند.» باز بر مبنای گفتههای همان بانوی لهستانی، رنج بیهویتی و دورافتادگی از اصالت، کمتر از رنج بیامنیتی نیست. فشار روانی و زهرهای زبانی را که آورگان در هنگام آورگی تحمل میکنند، به اندازهی فشار ناشی از ناامنی طاقتسوز و ویرانگر است. طعم تلخ این آوارگیها پس از تشکیل نظامهای ملی و تشکیل جغرافیاهای رسمی سیاسی، بیش از ماقبل تشکیل این نظامها قابل درک و چشیدن است. این راه، افزون بر همهی آثار زیانباری که برای روندگان خود دارد، با چالش و مشکل دیگری نیز روبرو است. آن چالش این است که رفتن این راه برای همه ممکن و میسر نیست و نیز در جغرافیای درگیر جنگ، هیچ چشمانداز صلحی را ایجاد نمیکند. شاهد روشن و گواه آشکار، ما هستیم و جغرافیای ماست. چهلسال جنگ ما را مجبور کرد فرار کنیم و آواره شویم. اما چه تعداد به انجام این فرار موفق شدند؟ چنددرصد از مردمان دیار ما توانستند کولهبار مصیبت خویش بر دوش گیرند و از معرکه بگریزند؟ آیا فرار و گریز آنان، وضعیت جغرافیای ما را بهتر کرد؟ آیا آن آوارهشدنها و فرارکردنها، چشمانداز روشنی برای این جغرافیا ایجاد کرد؟ این چالش است که راه و مسیر دوم را در بستر صورت گفتمانی دوم ایجاد میکند و آن ترسیدن و فرار نتوانستن و به خواستهای خشونتطلبان تنسپردن است.
ب: ترسیدن، فرارنتوانستن و تنسپردن به خواستها و دستورات خشونتطلبان
برای فهم و دشواری این راه و مسیر، کافی است هرکدام از ما سالهای حضور خویش در روزهای سخت دههای شصت و هفتاد در افغانستان را تصور کنیم. یا آنانی که در روزهای خشونتبار نیمهی نخست دههی هفتاد مجبور شدند در کابل بمانند، کافی است که آن روزها را به یاد بیاورند. یا پس از آن و در آن سالها که از انتحار و انفجار خیلی خبری نبود. از این جهت، میتوان مدعی شد که در آن روزها «امنیت» وجود داشت؛ چون هر روز خونی در خیابانهای شهر جاری نبود. اما آیا امنیت فقط جارینشدن خون است؟ آیا آن روزها، بدتر و سیاهتر از اکنون که هر روزش سرخرنگ است، نبود؟ آیا نبض زندگی در آن روزها، کندتر و ضعیفتر از اکنون نمیزد؟
برای یافتن پاسخ این پرسشها، کافی است که هریک از ما خاطرات خود از آن روزها و سالها را مرور کنیم. خیلی راحت بهیاد میآوریم که وقتی از پیش یک پوستهی تفنگبهدستان دههی شصت و هفتاد رد میشدیم، چند بار میمُردیم. این در حالی بود که تمامقامت به خواستهی آنان تن داده بودیم.
بنابراین و با توجه به این تجربیات و خاطرات، باید پرسید: آیا فردی که هرلحظه چنین تجربیات تلخی را دارد، میتواند به صلح بیاندیشد و همواره از جنگ اجتناب و دوری کند؟ بدون تردید، پاسخ این پرسش منفی است. تحقق صلح در چنین فضای پررنجی نهتنها ممکنتر نمیشود و به پایداری نمیگراید که حتا همان صلح نسبی و ناپایدار را که پیشتر ممکن بود، ناممکن میکند.
با این توضیح، میتوان از ایجاد صلح با تبعیت و پیروی از این صورت گفتمانی نیز ابراز نومیدی کرد. میتوان به قاطعیت و محکمی ادعا کرد که این صورت گفتمانی، مثل صورت گفتمانی نخست، نهتنها صلحآور نیست که جنگآفرین است. میتوان گفت: عُقدههایی که در لحظهلحظهی این تجربیات تلخ و ترسناک صورت میبندد، بدون شک روزی چون طوفانی علیه آن نظم خشونتبار استبدادی میخروشد و جنگ ویرانگری را میآفریند.
۳. صورت گفتمانی «مقاومت منفی»
این صورت گفتمانی همان است که در قرن ۲۰، گاندی در هند و ماندلا در آفریقای جنوبی در پیش گرفتند. گاندی و ماندلا با استبداد و خشونتِ برخاسته از استبداد مبارزه کردند. هیچ وقت تسلیم استبداد نشدند و در برابر خشونت استبدادی، زانو نزدند و سر فرود نیاورند. فرار هم نکردند و به آوارگی نیز تن نسپردند. اما از جانب دیگر، خود دست به خشونت هم نزدند. ایستاده مُردند، اما هرگز دست به اسلحه هم نبردند. فرجام این نوع مبارزه، پیروزی دو ملت بود. فرجام این مقاومت، تحقق صلح پایدار در هند و آفریقای جنوبی بود. بهبیان دقیقتر فقط با این روش و بااستفاده از این صورت گفتمانی بود که پیروزیِ فراتر از پیروزی یکی از دو جانب جنگ رخ داد و آن «پیروزی صلح بر جنگ» بود. تفصیل این گونه از مقاومت (مقاومت منفی) را میتوان در نوشتههای خود گاندی و ماندلا و در مقالاتی که راجع به این دو فرد و انقلابهای هند و آفریقای جنوبی نوشتهاند خواند و به جزئیات آن آگاه شد.
اما آنچه در این جا لازم است یاد شود، دو نکته است:
- برای پایان بخشیدن به چندین دهه خشونتطلبی و خشونتگری در افغانستان نیز تنها راه همین راه و تنها صورت گفتمانی راهگُشا، همین صورت گفتمانی است.
- برخلاف صورت گفتمانی نخست که جنبهی فعالیت نظامی و مدیریت سیاسی در آن برجسته و قابل توجه بود و برخلاف صورت گفتمانی دوم که از هیچ مدیریت خاص و فعالیت منسجمی پیروی نمیکرد، در صورت گفتمانی سوم، نقش فعالیت فرهنگی و مدیریت تربیتی و آموزشی برجسته است. بهقول گاندی «این نوع مبارزه باید پیش از خواندن و نوشتن به کودک آموزش داده شود. به کودک همزمان با حقطلبی، باید محبتگری نیز آموخته شود و اینکه برای حقطلبی بهجای خشونت بتواند رنج را اختیار کند. ملایمت، طریق گذشت و کوتاهآمدن در نزاع نیست؛ بلکه طریق قانعساختن طرف به امر خیر است. مبارز، ترس ندارد و از اعتماد بهنفس بالا برخوردار است. او ممکن است بسیار مورد خشونت قرار گرفته باشد، اما هرگز از محبت دست نمیشوید. افرادی میتوانند این گونه مبارزه و مقاومت کنند که از روح انقلاب خشونتآمیز آزاد شده باشند.» (گاندی،۱۳۴۳، ص ۱۹۹)
نتیجه
نتیجهی این سخن این است که دولتهای جویای صلحِ پایدار و ملتهای خسته از جنگ، بهجای سرمایهگذاری بر روندها و نهادهای ناکام و تکراری سیاسی و فعالیت نظامیِ بازتولیدگر خشونت، بر فعالیتهای فرهنگی صلحآور بیشتر سرمایهگذاری کنند. نیز بایسته است که فعالان مدنی، فرهنگی و رسانهای جوامع درگیر جنگ، مثل جامعهی افغانستان، بیش از آنکه بر صورت گفتمانی ناکام «مقابله به مثل» پای بفشارند یا به صورت گفتمانی «ترس و فرار» تن دهند، از مسیر معقول مقاومت منفی سخن بگویند. از تودهها بخواهند که در این مسیر حرکت و نسلهای بعد را با این شیوه و رویکرد تربیت کنند.