حسن ادیب
یادداشت: بهدلیل ترس از خشونت خانوادگی، خواهش شده است که پدر بینام و دختر مستعار باشد.
اگنس، چهرهی گندمی و موهای دراز دارد. بازوی چپاش زخم است. صنف یازدهم مکتب و هژده ساله است. او از زخمیهای مکتب سیدالشهداست.
«ساعت آخر بود. درس ریاضی که تمام شد، زنگ رخصتی خورد. من و همصنفیام حمیده داشتیم خوشخوش از مکتب بیرون میشدیم که اولین انفجار اتفاق افتاد. صدا بسیار بلند بود. خودم را گم کردم. نمیدانم کدامطرف فرار میکردم که انفجار دوم شد. گرد و خاک و دود و سروصدا و شلوغ و گریه و ماتم زیاد بود. نمیدانم چه شد، ولی یکدفعه یادم آمد که همکلاسیام کجا شد. دستم را نگاه کردم، پرخون بود. خواستم ببینم پایم سالم است یا نه، دیدم حمیده اینطرفتر به زمین افتاده است. دستش از دستم افتاده است و هردوپایش نیست».
از آمبولانس خبری نبوده است. زرنج/ سهچرخی اگنس را به کلینک نزدیک مکتب میبرد. «آنجا بهدلیل اینکه نزدیکترین کلنیک به مکتب بود، بسیار شلوغ بود. پیش از من هم زخمیهای زیادی را آنجا منتقل کرده بودند. برای من جایی نمانده بود. در دهلیز چپرکت هم نداشت. در بازوی چپام چره خورده بود و خون میآمد. نیاز بود بهصورت عاجل به ما رسیدگی شود. ولی جایی نمانده بود. کسی هم نبود که ما را به شفاخانهی دیگری منتقل کند. همچنان که از بازویم داشت خون میآمد، در صندلی پلاستیکی منتظر ماندم. من منتظر بودم که زخمی دیگری آورد. دختر بزرگتر از من، احتمالا نزده بیستساله که در پشتاش چره خورده بود. او خیلی بیتاب و عاجل بود. برای او هم جایی نبود. داکتران به کسی نمیرسید. برای لحظهای منتظر بود که همانجا در دهلیز جان داد. من خوب متوجه بودم. برای آخرینبار میخواست چیزی را به داکتران بگوید، نه داکتری آمد و نه او توانست چیزی بگوید. حرفِ نامفهومی گفت و جان داد…»
اگنس را به شفاخانهی محمدعلی جناح میبرد. زخمش آنجا پانسمان میشود ولی سردردیاش همچنان شدید است. میگوید به علت صدای بلندی که شنیده است، سردرد دارد و باید به شفاخانهی علیآباد برده شود. «ناوقت شب مرا به علیآباد برد. از آمبولانس که پایین شدم، داکتری از مردم پشتون بیرون شد و همین که مرا دید، داد زد. داد زد که شما مردم (هزارهها) ما را دیوانه کردهاید. مگر چه خبر است که این همه مریض میآیید»!
اگنس را تحویل نمیگیرد. «ما را تحویل نگرفت. به او گفتند که با آسیبدیدهی روانی که از سروصدا میترسد، اینطوری حرف نزن. ما آوردهایم که درمان کنید. لااقل بدترش نکنید. با همراهانم دستبهیخن شد و ما را از شفاخانه بیرون کردند. ناوقت شب بود. آمبولانسی هم که ما را آورده بود، رفته بود…»
اگنس خاطرات بسیار تلخی دارد. روایت این خاطرات اما بماند سر جای خودش. اینجا آنچه میخواهم روشن کنم این است که اگنس حرفهای زیادی دارد. قصههای تلخی دارد. چشمدیدهای ناگفتهی بسیاری دارد. برای تاریخ بسیار مهم است که این چشمدیدها و خاطرات، ناگفته نماند. نوشته شود و برای آیندگان قسمتی از تاریخِ اینروزهای ما باشد. اگر او ننویسد، یا نتواند بنویسد، تعداد زیادی از این تلخترین خاطراتِ این قرن، برای همیشه فراموش خواهد شد.
نوشتن، بهویژه اگر شرحِ دلتنگی و قصهی رنج باشد، به کلی منحصربهفرد است. هیچکسی نمیتواند دلتنگیهای دیگری را آنطور که هست، بنویسد. میلانکوندرا در «هنر رمان» نوشته بود که سروانتس اگر نمیآمد، در تمام تاریخ کسی دنکیشوت نمینوشت (به نقل از حافظه). درستش هم همین است. آن آخرین حرفهایی که حمیده در دهلیز بیمارستان میخواست بگوید اما نتوانست، برای همیشه ناگفته باقی میماند. کسی چه میداند. در آن مورد هرفکری هم که بکنیم، حدس و گمان است. چه میدانیم، شاید حمیده برای آخرینبار به داکتر میگفت حالا که من اینجا و اینطوری دارم میمیرم، اگر خواهر کوچکم جسدم را اینجا پیدا کرد، جای من دستی در گردنش بیندازید. آخرین خداحافظیهای ما ناتمام مانده است.
اگنس هرچند همچون حمیده با آخرین ناگفتههایش نمرد، زمینه و فرصت اگر مساعد نشود اما او هم ممکن است آخریندلتنگیهایش را به گور ببرد. اگنس صنف یازدهم مکتب است. بنا به قول خودش، یازده سال است که در مکتب با کمبود استاد مواجه بوده است. درس و دانش نبوده است، فقط مردمفریبی و روزگذرانی بوده است. طالبان هم که آمد، همان مکتبِ بیاستاد را هم از روی دختران گرفت. اگنس چه کار باید میکرد؟
او همچنان حرفهایش ناگفته مانده است. میگوید «گفتنش راحتم میکند. یادم است وقتی که پس از پانزده روز برای اولینبار در شفاخانهی رسولی برد و آنجا بسترم کرد، داکتران از روشِ گفتاردرمانی کار میگرفتند. ما صحبت میکردیم و داکتر مربوطه گوش میکردند. هرچند در اوایل از گفتنش هم وحشت داشتم، کمکم اما قصهی درد، از دردِ ما میکاست. قصه که تمام میشد، سبک میشدم و نفس راحتی میکشیدم».
او حالا میداند که گذشته از اهمیت تاریخی روایت این چشمدیدها، از منظر روانی نیز گفتاردرمانی برای او مفید است. خیلی دوست دارد که تا فراموش نشده است، بگوید و بنویسد.
این دختر زخمی که برای درس و مکتب یکبار ناگهان در گردبادِ سه انفجار قرار گرفته بود، یکبار هم با آمدن طالبان مکتبرفتنش ممنوع شد، اکنون هم علاوه بر آنها ممانعت دیگری دارد: پدرش نمیگذارد که کتاب بخواند.
پدر او شیخ است. سالهاست که مصروف درس حوزه است. چند روز پیش وقتی من و اگنس صحبت کردیم، گفت من در خانهام هم کتاب برنامه را پنهانی میخوانم. فقط مادرم میداند و خواهران کوچکم. پرسیدم چرا، مگر مشکلی دارد؟ گفت نام نویسندهی این کتاب خارجی است. یک روز داشتم کتاب را میخواندم که پدرم دید. وقتی که دید نویسندهی انسان در جستوجوی معنا «وکتور فرانکل» و «خارجی» است، گفت دیگر این کتاب را در دستت نبینم. اگر ببینم که کتاب غیراسلامی میخوانی، دیگر نمیگذارم که در برنامه بروی.
او گفت پدرم یک کتابخانه دارد. همه هم کتابهای حوزه است. «میگوید از آنها بخوانم. تا فعلا که مکتب ما بسته است. اگر قرار باشد طالبان بگذارند مکتب بروم، پدرم نمیگذارد. پدرم میگوید دیگر باید مکتب نروم. کتابهای غیراسلامی هم نخوانم. فقط حوزه بخوانم. من اما حوزه را دوست ندارم. میخواهم راه خودم را بروم. کتاب برنامه را هم پنهانی میخوانم. در اتاق مطالعه وقتی خبر شدم پدرم میآید از کتابخانهی او کتابی میگیرم و میگویم در برنامه این کتاب را میخوانیم.»
روزهای کابل، بهویژه برای زنان بسیار سیاهتر از آن بوده است که تصور میکردم. اگر وضعیت اینطوری ادامه یابد، اینروزها ازین هم سیاهتر خواهد شد. از مسایل بزرگ و سیاسی که بگذریم، حتا در موارد کوچک و امور شخصی و خانوادگی نیز سرنوشت زنان به دست چهار نفر شیخ قبضه خواهد شد. یا لااقل در جان زنها همه شیخ خواهند شد. ممانعتها به تاری مویی کشیده خواهد شد. قدرت بهدست افراط افتاده است و هماکنون طوفانی از سیاهی وزیدن گرفته است. شما میبینید: اگنس، چهرهی گندمی و موهای دراز دارد. بازوی چپاش زخم است. صنف یازدهم و هژدهساله است. یکبار، برای درس و مکتب در مکتب سیدالشهدای غرب کابل ناگهان در معرض سه انفجار بسیار خونین قرار گرفته است. یکبار هم با آمدن طالبان بهدلیل تبعیض جنسیتی از مکتبرفتن منع شده است. بگذریم ازینکه سالها بوده است که بهدلیل هویت قومی مورد تبعیض واقع شده است. اکنون هم از ترس پدرش، در خانه کتابهایش را پنهانی میخواند. «به کجا بریم شکایت»؟!