حسن ادیب
حرفهای سرمعلم، خانم فاطمه جعفری
نمیخواستم مکتب بروم. مگر میشد؟ آنهمه زخم و خون و وحشت دیگر جایی برای درسخواندن نگذاشته بود. با آنهم اما دو روز پس از انفجار به اصرار پدر و کاکایم، دوباره مکتب رفتم. وقتی که مکتب رفتم، دیدم جای بسیاری از دانشآموزان خالی بود. تعدادی دود شده بودند و برای همیشه دیگر از مکتب ما رفته بودند، تعدادی در شفاخانهها بستری بودند، تعدادی آسیب روانی دیده بودند و نمیتوانستند مکتب بیایند، تعدادی هم دیگر انگیزهی به مکتبآمدن نداشتند. بهجای دانشآموزان، مکتب ما پر بود از روانشناس، خبرنگار، داکتر و عکاس.
من که مکتب رفتم، پس از مختصر گشتوگذاری، اتاق مدیر مکتب رفتم. مدیر، استادان و سرمعلمان بسیار ناراحت بودند. از آنجمله خانم فاطمه جعفری، که بسیاری از شاگردانش را از دست داده بود، بیشتر از دیگران ناراحت بود و خیلی گریه میکرد. او شاگردان کشتهشدهاش را نام میگرفت و میگفت که «آنها دختران بسیار لایق بودند. ما بسیار شهید دادیم. مکتب ما فقط نامش سیدالشهدا بود اما واقعا تبدیل به شهدا شد. شهیدان ما زیادتر از شاگردان صنوف هفت و یازده بودند. برای رسیدن به آرزوهایشان در ماه رمضان تشنهلب به شهادت رسیدند».
یکی از دانشآموزان خانم جعفری هم همانجا بود. او میگفت به خاطری که مکتب ما استاد نداشت، من تازه خود را به یک مکتب دیگر سهپارچه کرده بودم. اما حالا دوباره مکتب خودمان برایم شیرین شده و میخواهم دوباره همینجا درس بخوانم. آن دختر یکی از همکلاسیهای شهید سهیلا علیزاده بود.
سهیلا
سهیلا صنف یازدهم مکتب و یکی از دختران لایق و بااستعداد مکتب سیدالشهدا بود. او نیز روز آن عصر شبنهی ۱۸ام ثور کشته شد. او در کورس «دانایی» زبان انگلیسی میخواند و یک ماه به فراغتش مانده بود. او دوست من بود و به من میگفت قرار است جشنِ فراغت بگیرد. من خوب میشناختم. سهیلا برای هزینهی کورس و آمادگی کانکور، قالین میبافت. صبح شنبه تماس گرفته بودم، گفت که قالینش کم مانده است. شاید تا پیش از آمدن به مکتب تمام کند. به من گفت اگر تمام شد که خوب، اگر هم تمام نشد، وقتی که از مکتب آمدم دیگر قالین نمیبافم. پیشپیش عید است و حالوهوای قالینبافی نیست. قالینِ سهیلا ناتمام ماند، او اما آن روز به مکتب آمد و دیگر به خانه برنگشت.
آنروز که انفجار میشود، سهیلا را اول نتوانستهاند پیدا کنند. بسیار دیر پیدایش کردهاند. وقتی هم که پیدایش کردهاند، اول نشناخته بودند. بدن او، از جمله صورتش بسیار سوخته بود. از لباسش هم قابل تشخیص نبوده است. خانوادهی او چندین جسدِ افتاده و سوخته را میگردد. پس از جستوجوی زیاد، جسد سهیلا را از زخم دستش میشناسند. همان روز، پیش از مکتبرفتن، دست سهیلا را تارهای قالین زخم کرده بود و نادره خواهرش زخمِ دست او را بسته بود. نادره پس از جستوجوی چندین جسدِ سوخته که قابل شناسایی نبود، او را از زخم دستش میشناسد.
شکریه
خانم جعفری از دانشآموز دیگرش، شکریه یاد میکرد. شکریه آن روز از مکتب زودتر بیرون شده بوده. وقتی انفجار میشود، به یکبارگی گم میشود. آن روز البته فقط دو روز از انفجار گذشته بود. اکنون که شش ماه از آن روز میگذرد، هنوز کسی نمیداند شکریه کجاست. زنده است یا مرده. مادر شکریه، درست همچون آن مادری که از سر بیخبری و امیدواری پنجسالِ تمام برای زندانبانهای زندان ابوسلیمِ قذافی نان و لباس میبُرد تا به فرزند زندانیاش برساند، هر روز چیزی به یاد شکریه تقسیم میکند. زندانبانها در تمام آن پنجسال میدانستند که فرزند آن مادر را چه زمانی آتش زده بودند، اما نمیگفتند تو دیگر فرزندی نداری. میگفتند او زنده است تا آن «مادرِ ازهمهچیزبیخبر»، همچنان برایشان نان و لباس بیاورد. شاید مانند آن مادر لیبیایی، مادر شکریه هم روزی بفهمد که تمام آن «سالهایی» که به امیدِ زندهبودنِ شکریه، آش و خرما خیرات میکرده است، فقط صدَقهای به یاد دخترِ جوانمرگ به حساب میآمده است. تنها چیزی که اما او را گیج میکند این است که نگفتنِ مرگ و زندگی شکریه برای این زندانبانهای زندانهای قومی چه نان و لباسی میشده است.