دزدی‌های شبانه در غرب کابل

روزهای سیاه کابل (۱۱)؛ دزدی‌های شبانه در غرب کابل

حسن ادیب

دزدی‌های شبانه در غرب کابل، بی‌حدوحساب شده است. دو باشنده‌ی «قلعه‌ بابو» غرب کابل، محمدباقر و فرزندش محمدیاسر، پس از نماز شامِ چند روز پیش، از مسجد که طرف خانه می‌آمده است، در راه، دزدی راهش را می‌گیرد. محمدباقر می‌گوید: «تازه از مسجد بیرون شده بودیم، داشتیم طرف خانه می‌آمدیم. یاسر پیش‌پیش و من از دنبالش می‌آمدم.

در راه شنیدم یکی به یاسر گفت که تلفنت را بده. هوا تاریک بود، درست تشخیص داده نمی‌شد که چه کسی است. یاسر بدون هیچ‌حرفی تلفنش را داد. من گمان کردم یکی از دوستان یاسر است. بی‌خیال بودم. همان‌طوری داشتم می‌آمدم، جلوش که رسیدم، گفت انگشترت را بده. یک‌دفعه‌ای جا خوردم این که دزد است. گمان کردم هرکسی است مرا می‌شناسد و قبلش انگشترم را هم تعقیب داشته است.

من ایستاد شدم و چیزی نگفتم. یاسر هم در جایش میخ‌کوب شده بود. دوباره گفت انگشترت را از دستت بیرون کن. من چیزی نگفتم. تا خواستم بروم، طرفم دوید. تفنگچه‌اش را بیرون کرد. دو قنداقِ تفنگچه به سرم زد. سروصورتم پرخون شد. من هم که دیدم طرف دست‌بردار نیست، دست‌به‌یخن شدم. دزد، خُردسال به نظر می‌رسید. شاید هم نوجوان بود. یک‌لحظه بغل‌پشتی بودیم که طرف را داخل جوی انداختم. خوابانیدم. یاسر هنوز میخ‌کوب بود. همین که دید من پیروز شده‌ام، دویده آمد. از کفشنم گرفت، مرا جدا می‌کند که بیا بس است. دیگر نزن.

یاسر دزد را از دستم خلاص کرد. تاریک بود، نشناختم چطوری بود. همین که از زیر دستم خطا خورد، فرار کرد. شاجور تفنگچه‌اش هم داخل جوی ماند. مبایل یاسر را گرفتم و خانه آمدیم.

خانه که آمدیم، سروصورتم پرخون بود. دواخانه هم نزدیک نبود. پیش ازین که نان بخوریم، گفتم باید دواخانه بروم تا زخم سرم را پانسمان کنم. به یاسر گفتم دواخانه برویم؟ او دقیقا همچون آن لحظه‌ای که من دزد را داخل جوی خوابانیده بودم، اول خشکش زده بود. نه می‌گفت برویم، نه می‌گفت نرویم. چنانکه آن‌جا پس از لحظه‌ای آمد که دزد را نزنم، این‌جا هم پس از درنگ دیری، گفت برویم دواخانه».

محمدباقر به من گفت که قصد دزدی شاجور تفنگچه را ندارد. «امیدوارم تا شاجور گم نشده است، صاحبش برگردد. من شاجورِ تفنگچه‌ی دزد را دزدی نمی‌کنم. مسئولیت دارد».

صحبت‌های اخیر محمدباقر به طنز می‌مانست. کمی خنده‌ام گرفته بود. فکر می‌کردم پیرمرد پس از خوابانیدن دزد در داخل جوی، شوخی‌اش گرفته است. متوجه شد که من شوخی پنداشته‌ام. گفت نه شوخی نیست. «از در و دیوار مردم دزد می‌بارد. یاسر که خشکش زده بود، پیش از آن‌که از ترسِ امشب باشد، از ترسِ فردا شب‌ و شب‌های دیگر بود. من هم وقتی می‌گویم گم‌کردنِ شاجورِ تفنگچه‌ی دزد مسئولیت دارد، معنایش این است که فردا بازهم ممکن است راهم را بگیرد.

اگر فردا بازهم دزدی راهم را بگیرد و یک شاجور به قلب من یا به قلب یاسر خالی کند، کی است که پرسان کند؟ وقتی که به پاسگاه‌های طالبان زنگ می‌زنیم که دزد آمده است و برای پنج‌صد افغانی، حتا حاضرند به دونفر شلیک کنند، می‌گویند که به حوزه بیاورید. می‌گوییم ما چندنفر مسلحی را که تا دست تکان بدهیم شلیک می‌کنند چطور به حوزه بیاوریم، می‌گویند عکس و مشخصات‌شان را تحویل حوزه بدهیم. آخرش هم که بگوییم کمک کمک، دزد آمده است، می‌گویند ما ساحه را نابلدیم، یا می‌گویند نیروی ما کم است و ما شب نمی‌توانیم آن‌جا بیاییم. شما می‌دانید و دزد».

غرب کابل، به‌‌خصوص شبانه بسیار ناامن شده است. باشندگان «قلعه‌بابو» از مربوطات ناحیه‌ی ششم می‌گویند که مردم کوچه به کوچه بین هم هماهنگی کرده‌اند و شب‌ها به نوبت پهره‌داری می‌کنند. از آن‌جا که این شب‌های کابل تا منفی چند درجه سانتی‌گراد سرد است، هرشب چندین خانه به صورت ساعت‌وار پهره‌اند. سر ساعت یکی می‌رود و دیگری می‌آید. در همین پهره‌داری شبانه بود که یک شب در نوبت فرهاد، طالبان آمده و از او خانه‌های نظامیان پیشین را سراغ داشته‌اند.

این در حالی است که در همین دوسه شب پیش مرتضی ابراهیمی، عضو تیم ملی مشت‌زنی، توسط افراد مسلح ناشناس در کابل کشته شده بود. پس از آن، یک‌شبنه، ۲۶ جدی، دزدان مسلح، سجاد علی‌زاده، یک جوان ۲۲ساله را جلو دروازه‌‌ی خانه‌اش زخمی کردند. او پس از سه شبانه روز در شفاخانه جان داد.

وقتی که به کابل نگاه می‌کنیم، پیرمردان خسته‌‌ای را می‌بینیم که پس از سال‌ها فقر و بیچارگی، هنوز به جرمِ جیبِ خالی، قنداق و چاقو می‌خورند. گویا تقدیرِ جسدِ خسته‌ی کابل این بوده است که سال‌های‌سال یک‌سر با چاقو و تفنگ و دزدی دست‌وپنجه نرم کند. هر روز پس از دیگری تاریک و تاریک‌تر شود و روزنه‌ی امیدی نیز نباشد. اگر جمهوریت بیاید، به قول خیلی از رسانه‌های جهان، رییس‌جمهور دالرهای دزدی‌کرده‌اش را با هواپیما بیرون بکشد، اگر امارت بیاید، یک‌شبه بزرگ‌ترین فاجعه‌ی قرن رقم زده شود و در سردترین روزهای زمستان نودوچند درصد مردم نان شب‌شان را نداشته باشند. آینده‌ی آن‌چنان شومی که وقتی پدر را در پیش چشمان پسر قنداق می‌زنند، پسر نه مرجعی دارد که کمک بخواهد و نه تاوانی که از ترسِ فرداشب پدرش را از زیرِ قنداق دزد بیرون بکشد.