هاملت
محمدالله نظری، جوان ۲۵ ساله. دو ماه پیش از سقوط کابل -همان روزهایی که هر روز قسمتهایی از خاک وطن بهدست طالبان سقوط میکرد- او راهیِ مرز ایران میشود.
در ایران مدتی مشغول نجاری میشود تا این که کابل بهدست طالبان سقوط میکند. اینجا کمکم گرانی تا دو برابر میشود و کار محمدالله دیگر کفاف نانِ خانوادهاش را نمیکند. پدر محمدالله سالها پیش مرده بود. مادرش اما در کنار احوال سلامتی فرزندش، چشمبهراه پولی بوده است که او از مزد کارگریاش باید میفرستاد.
محمدالله که میبیند کارگریِ ایران جوابگوی نیازهای اقتصادیاش نیست، راهیِ مرز ترکیه میشود. او یکبار دیگر مهاجر شده بود و دشواری راه قاچاقی را میدانست. آگاهانه خودش را به خطر میسپارد و کولهبارش را جمعوجور میکند. شاید هم برای مادرِ هردم منتظرش گفته بود که تن به خطر میدهد تا سفرهی پیری او خالی نماند. در هر صورتش محمدالله راهی مرز ترکیه میشود.
نمیدانم دیگر در کجاها، در مرزها اما «درد هرکس به خودش مربوط است». کسی پشت صحنهی زندگی، دلِ پر از غم و سفرهی خالی او را نمیبیند. چشم پولیس مرزی ترکیه، فقط دستهای خالی از ویزای او را میبیند. آدمی در مرزها، احساس و دوری و غربت نیست، گوشت و خون نیست، تکهکاغذیست که باید امضای سیاسی خورده باشد. حقِ انسانی در مرزها، آواره است. از چشمانداز پولیس مرزی ترکیه، محمدالله پسری نیست که به بهای بازوان جوانش تکهنانی برای دسترخوان خالی مادرش پیدا میکند، بلکه پسربچهایست که بدون جواز سیاسی، پا در زمین بیگانهای میگذارد.
بالاخره پولیس مرزی ترکیه به محمدالله شلیک میکند. اسدالله نظری، برادر محمدالله نظری میگوید که «محمدالله نظری، برادر ۲۵ سالهام در تاریخ ۳۱ می، از اثر اصابت مرمی پولیس مرزی ترکیه کشته شد».
به گفتهی اسدالله نظری، محمدالله از اثر بیکاری و مشکلات اقتصادی مهاجر شده بود. او میگوید که برادرش مجرد و ۲۵ساله بوده است.
با حاکمیت طالبان در افغانستان، جوانان زیادی آواره شدند. محمدالله نخستین جسدی نیست که در مرزها دفن میشود، جوانان زیادی، جوان رفتند و جسد برگشتند. با کشتهشدن و گمشدن و غرقشدن جوانانِ نانآور، خانوادههای زیادی بهجای نان خونِ دل میخورند. حاکمیت تفنگ و شلاقِ این روزهای سیاه، تباهی مردم است. برای یک افغانستانی دوران طالبان، تمام وسعت زندگی همین است: در وسط قحطیْ شلاق و در مرزها، دزدی و دریا و شلیک.