هاملت
احمد و رجب دو برادر است. احمد، برادر بزرگتر و رجب، برادر کوچکتر است. سالها پیش پدر این دو در آخرین روزهای عمرش دیوانه شد. چندین ماه روزهای سختی کشید و بالاخره مُرد.
احمد و رجب بزرگشدهی کوهستاناند. طوریکه هردو از دنیایِ شهری سر در نمیآورند. پدرشان که مریض و بعدا دیوانه شد را هم جایی برای درمان نبردند. در دنیای ساده و کوهستانی این دو هنوز که هنوز است، زندگی به زورِ تقدیر پیش میرود. اگر پدر مریض هم شود، دیوانه هم شود، راهی برای درمان نیست. یا خودش بمیرد، یا خودش بهبود پیدا کند. راه سومی نیست که جایی ببرد و شفای عاجلی پیدا کند.
این هردو همچون بسیاری از مردم کوهستان، تاریخ تولدشان را نمیدانند. پدر و مادرشان هم سواد خط خواندن و خط نوشتن نداشتند که جایی، چنانکه در میان اهالی کوهستان مرسوم است، در پشت قرآن یادداشت میگرفتند. از روی آنچه که ریشسفیدان دهکده میگویند، احمد ۴۵ و رجب شاید ۴۰ ساله باشد. بنا به گفتهی آنان، این تاریخ اگر تاریخ درست و دقیقی هم نباشد، نزدیک به زمان تولد آنان است.
احمد و رجب، متولد قریه «جرافغانان»، از توابع سفیدآبِ ولسوالی لعلوسرجنگل ولایت غور است. به رنگورُخ و قدوقامت هردو که میبینیم، گویا برای آنان هر سالِ زندگی چندین سال بوده است. از سن واقعیشان بسیار پیرتر و فرسودهتر به نظر میرسند.
در تمام این چهلوچند سال زندگی، عمر هردوی اینان به کارگری مردم گذشتهاند. تاکنون، سراسر عمر زندگی این دو، همچون «عموتام»، آن کاکاه سیاه بدبخت، در سختی و مشقتِ بسیار گذشته است. از حالا به بعد، که دیگر دارند پا جای پای پدر میگذارند، هرگز آیندهی بهتری برای آنان انتظار نمیرود.
برای احمد شاید بتوان روزهای بهتری را هم امیدوار بود؛ زیرا پدرش برای او زن گرفته بود و اکنون او صاحب چند فرزندِ دختر و پسر است.
رجب اما از همان ابتدا مورد بیمهری پدر قرار میگیرد و با مرگ پدر، تاهنوز مجرد مانده است. یک چشم رجب نابینا است و مردم، نمیدانم چرا، او را بهنام «تورن» میشناسند. او سابقهی نظامی ندارد. میگویند یکی از بزرگان محل، از سر شوخی او را تورن گفته بود و از آن به بعد دیگر مردم به او تورن میگویند. هماکنون، تورن را کسی بهنام اصلیاش، رجب، نمیشناسد.
تورن، حداقل از سن دهسالگی که میتوانسته است برای مردم چوپانی کند، تاکنون که میتواند به زحمت کارگری کند، کارگر مردم است. اگر او هماکنون چهلساله شده باشد و از دهسالگی به چوپانی شروع کرده باشد، دقیقا سی سال میشود که چهار فصل مزدور مردم بوده است. او از خودش خانه ندارد؛ روزها کارگر مردم است و شبها یا در مسجد یا هم اگر هنوز هوای دهکده گرم باشد و بشود که پشت بام خوابید، در پشت بام صاحبکارش میخوابد.
در تمام این سی سال، حداقل به جز در فصل زمستان که نمیشود در کوه رفت، دیگر از روی روز او همیشه در کوه بوده است. سی سال غذای سه فصلِ بهار و تابستان و خزانِ او، فقط نانِ خشک و دوغِ آفتابمزه بوده است. به این معنا که در کوهها و صخرههای جرافغانان، سایهیی نبود که او نان و دوغش را در آنجا پنهان نکند. زیادش، زیر سایهی پالان خر/الاغ پنهان میکرد و با چرخش آفتاب، بالاخره گرما آب و نان او را پیدا میکرد.
تورن، از خود خانه و زندگی ندارد. تمام چشم امید او پدرش بود. پدرش هم که مریض و بعدا دیوانه شد، دیگر او را تنها گذاشت و رفت. پس از آن، او دیگر کسوکاری نداشت که دست او را بگیرد و در دست دختری بگذارد و تشکیل خانه و زندگی بدهد. احمد هم که پروای او را نداشت/ندارد.
اینطوری، در پیش چشم چند قریه مردم، او حداقل تاکنون دو سوم زندگیاش را تنهایی و بدبختی و بیگاری کشیده است. او خودش پس از یک عمر کارگری، هنوز پول نقد را نمیشناسد. حساب و کتاب را نمیفهمد. هرچه بدست میآورد را هم احمد در جیب میزند. تازه، احمد هم آدم چالاکی نیست که با به جیبزدن پول او، روزگارش بهتر شود. او خود بدروزتر از تورن است.
احمد و تورن، مشت نمونهی خروارِ بیچارگیهای بیپایانِ ماست. بیگمان در سراسر افغانستان، کم نیستند مردانی که هرکدام به نوبهی خود، بیچارهتر و بدبختتر از احمد و تورناند. در همان همسایگی احمد و تورن، کسانی هستند که در بیچارگی چیزی کمتر از این دو ندارند. مردم و جامعه اما در قبال بدروزی اینها چشم پیش میگیرند و از دستگیریشان شانه خالی میکنند.
در همان قریه، مردم تا میتوانند از آنان بیگاری میکشند. تا کاری پیش بیاید، نفر میفرستند که احمد تورن را بفرستد که با آنها همکاری کند. از پلکاری، از سرککاری، از جویکاری، از برفپاکی و از راهخاکزدن گرفته تا کارهای خصوصی مردم از قبیل هیزمکشی، علفکشی، گندمدرو، خانهکاری و دیگر کارهای شاقه همه به نحوی بر شانههای تورن است. گاهی تورن، نصف-نصف کارگر است. یعنی در یک ماه پانزده روز مربوط احمد و پانزده روز مربوط صاحبکارش میشود. مردم، تقرییا در هر ماه تمام آن پانزده روز مربوطِ احمد را که روزهای مربوط به خودِ تورن گفته میشود (چون خود او هم دیگر در تملک احمد درآمده است) از او بیگاری میکشد. در بدل این حجم عظیمی از بیرحمی و بیچشمی اما در چهل سال یک دانه لباس هم به او ندادهاند.
از همان همسایگی تورن و احمد، مردان زیادی به حج رفتهاند. همانهایی که با لقب جدیدِ «حاجی» جایگاه بیشتری پیدا کردهاند و اکنون رویسرختر میتوانند از آنان بیگاری بکشند. اینها همه، هزینههای زیادی را خرج عربستان میکنند اما در ملکِ خویش حاضر به خرید یک کفش هم به مستمندانِ کارگر و بهدردبخور خویش نیستند. گاهی بوده است که حاجییی تورن را با مزد بسیار کمتر به کارگری گرفتهاست، با این استدلال که امسال قرار است به حج برود و پولی ندارد که مزد مردمبرابری به تورن بدهد.
شاید برای بیشتری از مردم افغانستان این تجربه قابل فهم باشد. مردم از جانب حاجیآقاها و دیگر اهالی محترم محل، شاهدِ به بیگاریگرفتن و بیچارهکردن مستضعفین باشند. ببینند که جمعی را با شکم گرسنه به مزدوری میگیرند، خود اما نان و داراییشان را صرفِ راهِ حج میکنند. «سروانتس» در جلد دوم دنکیشوت از قول مرد واقعبینِ گرسنه، یعنی سانچو پانزا، ضربالمثلی نقل میکند که «هرچیزی که تو را بپوشاند، برهنه هم خواهد کرد».در پسزمینه زندگیِ جمع زیادی از حاجیانی که اکنون با عبای حج در پی کسبِ جایگاه و فروشِ افتخارند، شکمهای گرسنه و شانههای از کارخمشدهی امثالِ احمد و تورن پنهان است. افغانستان هنوز به اقتصاد صنعتی نرسیده است. واضح است که اغلب حاجیان از درآمدِ تولید حج نمیروند. اختراعی نکردهاند، معدنی نداشتهاند و صاحب کارخانهیی هم نبودهاند. فقط از پول همان کشتوکاری به حج میروند که کارگران و دهقانانشان مفت، به نرخ احمد و تورن بیل میزنند. همین عبایی که تعداد زیادی از این قامتهای ظاهرا محترم را آراستهاند، اگر از چشمانداز دیگر، از نگاه سانکو پانزا و از واقعیتِ عینی زندگیِ احمد و تورن دیده شود، خیلی از حاجیآقاها را برهنه میکند. حداقل این واقعیت را فریاد میزند که بیش از بیستویک میلیون آدمِ گرسنه اینجا هستند و شما پولِ کشور را در ملک دیگر حج میکنید. «ای قومِ به حجرفته، معشوق همینجاست!»