نویسنده: نیره کوهستانی
در روز ۱۵ اگست سال ۲۰۲۱ و در یک روز گرم تابستانی، صبح زود برای رفتن به مکتب آمادگی میگرفتم. فارغالتحصیل ادبیات انگلیسی بودم اما برای شاگردان صنف دهم و یازدهم تاریخ تدریس میکردم. دو سه ساعتی بیشتر نگذشته بود. حوالی ساعت ۱۱، سرمعلم مکتب پشت دروازهی صنف آمد؛ مضطرب و پریشان. خبر خوبی نبود. طالبان وارد کابل شده بودند و ما باید شاگردان را بهگونهای که سراسیمه نشوند، به موترها منتقل میکردیم.
خبر غیرقابل باوری بود. حسی میان ترس و بهت در برم گرفته بود. در صنفی که تاریخ درس میدادم، تاریخ دوباره تکرار شد. با وجود نیروهای امنیتی، چطور کابل سقوط کرد؟! حس کردم کسی روح مرا از بدنم بیرون میکند. احساس ناتوانی و بیچارگی برایم دست داد.
رفتم به اداره مکتب. شاگردان را بیرون ساختیم. خانوادههایشان پابرهنه به طرف مکتب میدویدند تا فرزندان خود را به خانه ببرند. غوغایی بود.
در صنفی در منزل هشتم ایستاده و از کلکین بیرون را میدیدم. مردم سراسیمه میدویدند. دکانها یکی پی دیگری بسته میشدند. یادم میآید که همان روز بیش از ۳۵ تماس بدون پاسخ از خانواده و همسرم دریافت کرده بودم. همسرم ناراحت شده بود. میگفت که همهچیز را رها کن و بیا خانه ولی من مسئولیت داشتم تا زمانی که یک شاگرد من در داخل مکتب بود، در برابر شان مسئول بودم. به همسرم گفتم که تا همهی شاگردان به خانههایشان نروند و نرسند من به خانه نمیآیم.
مکتب که خالی شد، بغض من هم ترکید. گریهام برای آن خاک بود. خاک افغانستان. چطور میشد با تروریستهایی که دستشان به خون جوانان ما آلوده بودند، در یک خیابان راه برویم. زندگی در افغانستان آن زمان ( قبل از آمدن طالبان) عالی نبود اما آزادی نسبی داشتیم. همین که درس میخواندیم و کار میکردیم، دلخوشی بود برای ما زنان. این دلخوشی دوام زیادی نداشت و در کمتر از ۲۴ ساعت همه چه تغییر کرد. کابل سقوط کرد و من شاهد سیاهترین روزهای زندگی بودم. آن روز مرا به یاد ۱۹۹۶ آورد. آن کابوس کودکی که هنوز در ذهنم هست. تکرار همان کابوس اینبار در ۲۰۲۱؛ آن کودک دهه ۹۰ حالا دختری بود که برای ساختن زندگی ایدهآل خود جهنمها را از سر گذرانده بود. با خود میگفتم که نه، قرار نیست به همین سادگی به گذشته برگردم.
روز سیاه برای مردم افغانستان
وقتی همهی شاگردان از مکتب بیرون شدند، سرمعلم از معلمان زن خواست به خانههایشان بروند. سرکها بسته شده بودند و موترها همه پیهم در راهبندی مانده بودند. مردم نیز از میان موترها میدویدند و خلاصه آشفتهبازاری بود آن روز. من بیرق طالبان را دیدم. چه بگویم از آن لحظه! عمق درد در جان کلام نمیگنجد.
آن بیرق مرا به یاد خونهای ریختهشده در حملات دانشگاه کابل، شفاخانه زنان و ورزشگاه دشت برچی میانداخت. حملاتی که با چشم خودم شاهد آنها بودم. مسیر کمتر از نیمساعت را در بیش از دو ساعت رسیدم. همسرم عصبانی بود. به او گفتم که شهر چه حالتی دارد. گفتم برایم فرصت بدهد چون در شوک وحشتناکی قرار گرفتهام. اما حرف او تکمیلکنندهی اتفاقات تلخ آن روز بود. گفت: «حکومت تو دیگر خلاص شد، حالا حکومت ما بخیر آمده». حرفش آب سردی بود روی تمام وجودم. کابل که دیگر نفس نمیکشید. من هم نفسی نداشتم.
سههفته پس از سقوط کابل
تصمیم گرفتم از خانه بیرون شوم. آن چیزهایی را که میدیدم در حقیقت چیزی شبیه به نعش گرفتن جنازه آزادی بود. به همراه دختر سهسالهام میخواستم از خانهی خودم به خانه پدرم بروم. تمامی آن ترس و دهشتها به دختر کوچکم هم منتقل شده بود. تا آنجا که وقتی پیاده در سرکها میرفتیم، دستم را به طرف خانه میکشید و میگفت: «مادر چادری (برقع) نپوشیدی، طالبان اگر تو را بزنند یا بکشند ما چه کار کنیم.» با خودم گفتم که با این نسل چهکار کردید که کودکان سه و چهارسالهی ما به کشتن و مُردن فکر میکنند.
پدرم فعالیت سیاسی داشت و بیشتر عمرش را در درون افغانستان بود. وقتی به چهره پدر و مادرم دیدم رنگ از صورتشان پریده بود. خاطرات سیاه ۲۰ سال پیش، دور اول طالبان برایشان زنده شده بود؛ بازگشت آن روزهای شوم و سیاه. یکی به دیگری روحیه میدادیم که باید قوی باشیم و ببینم چه خواهد شد.
تلاش کردم برای پدرم پاسپورت بگیرم و او را از کابل بیرون کنم. حرکت کردم طرف ریاست پاسپورت کابل. در ریاست پاسپورت صفی طولانی بود که تا چشم کار میکرد انتهای آن را پیدا نمیکردی. ترس سبب شده بود که همه به فکر کوچ شوند. نخستین مواجههی من با طالب همان روز بود. چهرهای عبوس و خشمگین، چشمانی پر از غضب و کیبلی ضخیم بدست. بدون هیچ پرسشی مردم را با کیبل میزد.
من هم در شروع صف بودم. سه بار با کیبل به شانهام زد. وقتی اولین کیبل را زد در زمین نشستم و دیگر هیچ توان نداشتم که از جا بلند شوم. بسیار درد کشیدم، همه بدنم میلرزید، تنها بودم و کسی همراه من نبود.
خود را به مشکل به سرک عمومی رساندم و تاکسی گرفتم؛ وقتی به خانه رسیدم از حال رفتم. مادرم میگفت که وقتی لباسهایم را از تنم در آورده بود، دیده که تمام بدنم سرخ شده بود؛ انگار سوخته و تب شدیدی داشتم. کیبل آن روز اما مرا قویتر کرد. همان روز تصمیم گرفتم به خیابان بروم و در برابرشان بایستم.
طالبان از وعدهی خود مبنی بر اجازه دادن به زنان برای بازگشت بهکار عقبنشینی کردند و بار دیگر مکاتب دختران را تعطیل کردند. این سقوط آزاد در تاریکی برای چه کسی قابل قبول بود؟
سههفته گذشته بود و دیگر نمیشد صبر کرد. فکر میکردم باید بروم در خیابان فریاد بزنم؛ آنقدر فریاد که جهان صدای ما را بشنود و نگذارد ما خانهنشین شویم. وقتی دیدم زنان دیگر هم همین افکار را دارند، خیالم راحت شد. ما خطرات سرپیچی از طالبان را میدانستیم، اما همه میگفتیم که بیایید اعتراض کنیم.
آن شب تا صبح شعار نوشتیم. همسرم هم راستش سهم گرفت و با خط زیبایش در نوشتن شعارها به ما کمک کرد. صبح شد. برف میبارید. هوا بهشدت سرد بود. کودکانم را نزد مادرم گذاشتم. نگفتم کجا میروم چون میدانستم که اگر بگویم هرگز اجازه نمیدهد.
رفتم به طرف پارک شهرنو. همهی دختران یکجا جمع شدیم و شروع کردیم به اعتراض. ما اولین زنانی بودیم که به خیابانها برای اعتراض برآمدیم. آن روزها را هرگز فراموش نمیکنم؛ آن روز سرد، آن روز برفی. وقتی شعار میدادم: «آزادی آزادی». یک طالب به طرفم آمد و در حالی که میل تفنگاش را به طرفم گرفت، گفت: «همینجا مردارت میکنم».
طالبان در جریان آن اعتراضات به ما هجوم آوردند، خبرنگاران را لتوکوب کردند و با گاز اشکآور تلاش کردند روند اعتراضات را مختل سازند. وقتی خانه آمدم، اعضای خانوادهام مرا سرزنش کردند. حتا پدرم نمیخواست نگاهش به من بیفتد. گفت: «ادامه نده که این راه کشتهشدن دارد. تو خانواده را به خطر بیشتر مواجه میسازی» در پاسخ پدر گفتم: «نمیخواهم دخترم روزهای سیاهی را تجربه کند که من کردم و برای حق دخترم به خیابان میروم تا کشته شوم». آنها دیگر چیزی نگفتند و مانع نشدند ولی حمایت هم نکردند.
اعتراضات بیشتر و تهدیدها هم مضاعف شد. خانوادهام مبایلهایم را گرفتند و مادرم برایم چادری خرید و گفت که وقتی بیرون میروی باید چادری بپوشی. نپوشیدم و کار بهجایی رسید که میخواستدند از خانه بیرونم کنند. روزهای سخت بود، بسیار سخت اما ادامه دادم.
بعد از ۲۰ روز اعتراض، شام بود که یک روز شوهرم آمد به اتاق و گفت که سه موتر طالب به کوچه آمده و ممکن است تو را ببرند. من بلافاصله واتساپ و فیسبوکام را حذف کردم. ۲۰ دقیقه گذشت. ما زینه گذاشتیم و سر بام همسایه و از بام همسایه به حویلی داخل و از گاراژ همسایه داخل موتر شدیم و رفتیم طرف خانه مادر شوهرم.
خواهران همسرم مرا به حد مرگ لتوکوب کردند و با گیلاس به سرم میزدند. آنها میگفتند که تو روسپی هستی و بهخاطر سرک برآمدنت، برادر ما یک روز کشته میشود.
اغلب زنان معترض بهدلیل فضای حاکم بر خانوادههای سنتی مورد حمایت قرار نمیگیرند و اعتراضات آنان با هزینههای فراوانی همراه است. خیابان رفتن من هزینه داشت و شروع آن هزینه از خانواده همسرم شد.
من از خانهیشان بیرون شدم. ساعت ۱۱ شب بود. شب سرد زمستان. کودکانم سردشان شده بودند. گفتم که میروم به خانهی خودم. دیگر تحمل این وضعیت را ندارم و اگر قرار باشد طالب بیاید مرا دستگیر کند، بکند چون مورد شکنجه فیزیکی قرار گرفته بودم.
در مسیر راه بودم که زنگی از یکی از زنان فعال برآیم آمد و گفت برایتان یکجای امن پیدا کردیم برو با کودکانات آنجا. ما حرکت کردیم به طرف خانه امن.
۱۷ روز در آن خانه امن بهطور پنهانی زندگی کردیم. اجازهی استفاده از موبایل را نداشتم. شبها خوابم نمیبرد. هر روز فکر میکردم حالا سراغ ما میآیند و دستگیرمان میکنند. روز هفدهم بود که مرسل عیار را بازداشت کردند. بعد از بازداشت مرسل، همه خواستیم خانه امن را ترک کنیم. رفتیم به یک هتل دیگر اما طالب ما را تعقیب میکرد و ما میدانستیم.
پس از بودن شبهای متوالی در هتلهای مختلف کابل، دوباره به خانه امن دومی رفتیم. دو روز آنجا بودیم. آن شب سرد بود. ساعت حدود ده شب بود. کودکانم را طرف دستشویی میبُردم تا مسواک بزنند و لباس خواب به تن مان بود تا بخوابیم که دروازه حویلی را با لگدهای محکم میزدند. به یکباره چهل نفر وارد حویلی شدند. سروصدا شد، انگار برای گرفتاری یک گروه خطرناک تروریستی آمدهاند. من متعجب نشده بودم چون میدانستم این راهی که من رفتم ریسک داشت. آن لحظه فقط جسمم بود ولی روحم نبود. صداها را تشخیص داده نمیتوانستم.
۴۱ نفر بودیم و همهی ما را بردند. نمیدانستم کجا قرار است برویم ولی فکر میکردم شاید وزارت داخله برویم. زمانی که افراد طالبان برای دستگیری به خانه امن هجوم آوردند، به ما گفتند که تلفنهایمان را تحویل دهیم. آن شب نمیتوانستم نفس بکشم. با خود میگفتم خوب؟ بعدش چه؟ فکر کردم آیا مرا خواهند کشت؟ تجاوز گروهی به من میکنند؟ شکنجهام میکنند؟
به یک مکان بزرگ که ظاهرا وزارت داخله بود برده شدیم و به اتاق کوچکی هدایت شدیم که قبلا کودکستان وزارتخانه بود. ما ۴۰ نفر ۱۵ روز را در همان اتاق کوچک سپری کردیم.
در جامعه سنتی افغانستان، دستگیری یک زن مانند آبروی اوست. یک فرض کلی وجود دارد که او مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است و در جامعه افغانستان، این بدترین نوع شرمندگی است که یک زن تحمل میکند.
سه روز پس از دستگیری ما
صدایی آمد. کسی وارد اتاق میشد؛ افراد طالبان بودند. اعضای طالبان در را باز کردند. به همه زنانی که داخل اتاق بود، نگاه کردند. انگار اتاق را اسکن میکند و وقتی چشماش به من افتاد، مرا با خود به اتاق بازجویی بُرد.
گفت: «شما پسماندههای امریکا و نجسها در شش ماه گذشته به امارت اسلامی توهین کردهاید.» فریاد زد که با چه کسانی همکاری میکنید؟ گفتم: «هیچکس. من خودم همه کارها را انجام میدهم. برای خودم برای حق مسلمم و برای حق دخترم.»
روزها پیهم میگذشتند. زنان یکی یکی آزاد میشدند ولی از آزادی من هنوز خبری نبود.
سپس یک روز کمره (دوربین) را آوردند و به ما گفتند که قرار است از ما سؤال بپرسند و ما با نگاه کردن به لنز به آنها پاسخ دهیم. وقتی خواستیم بدانیم این ضبط برای چه بوده است، گفتند که این فقط یک تشریفات است و در آرشیو وزارتخانه نگهداری میشود. ما را مجبور کردند حرفهایی را بگوییم که واقعیت نداشت.
یک تلویزیون که رویش خاک نشسته بود و انگار سالها شده بود کسی روشناش نکرده باشد در دهلیز سلولی بود که ما زندانی بودیم. طفلها روشناش کردند؛ من رفتم که خاموشش کنم تا اگر طالبان ببینند نکند طفلها را لتوکوب کنند که متوجه شدم طلوعنیوز ویدیوهایی را نشان میدهد که از ما گرفته بودند و سرخط خبرها ما بودیم.
همهی دختران را صدا زدم که بیایید و ببینید! همه باهم بعد از دیدن ویدیو گریه کردیم.
من آن لحظه فرو ریختم. چه شد؟ آن همه شبهای سرد، بیخوابی، گرسنگی، مبارزه؟! حالا مردم بیرون به چه نظری به من و ما نگاه میکنند؟ این همه داد و فریاد برای خارج رفتن بود؟ دستان مان را به سر گرفتیم و تا توان داشتم گریستیم؛ همهچیز را از دست داده بودیم.
خانوادههای ما بعد از پخش ویدیو، فهمیدند که ما زنده و زندانی هستیم. پنج روز بعد از پخش اعترافات اجباری گفتند که ما آزادیم و میتوانیم برویم. این آزادی اما بهایی داشت؛ باید قول میدادیم که دیگر اعتراض نکنیم.
امضا کردیم و بیرون شدیم. وقتی پدرم دنبالم آمده بود یک طالب رو به پدرم کرد و گفت که تو بیغیرت هستی! بهجای تو باشم، این رقم دختر را میکُشم.
یک ساعت بعد که من خانه رسیده بودم، دوباره خواستند که باید بیایی و تعهد را دوباره بنویسی. چیزی که تو نوشتی قابل قبول نیست. دو هفته پس از آزادی، خانوادهام فشار آوردند که کابل را ترک کنم زیرا نگران بودند که طالبان ممکن است دوباره بهدنبالم بیایند. دو ماه پس از آزادی، کیف کوچکی از لباسها و تعدادی از کتابهایی که دوست داشتم در روزهای تنهایی و مهاجرت همراهم باشند را جمع کردم و با سرزمینی که سالها سردی و گرمی روزگار را در آن تجربه کرده بودم، خداحافظی کردم.
حالا که در گوشهی اتاقی کیلومترها دور از سرزمینم استم، پیش پنجره نشستهام و به بیرون و آسمان نگاه میکنم. گاهی فکر میکنم چه اتفاقی برای آن دخترانی که بعد از ما به خیابان رفتند، افتاده است؟ آیا آنها هنوز آنجا هستند و هنوز انگیزه دارند که صدا بلند کنند؟
من یک سال پیش در چنین روزی تاریخ درس میدادم، حالا تاریخ تکرار شد و من مهاجر شدم.