ساعت دوازده چاشت است و هوا گرم و نفسگیر. از دور، دختران دانشجو را دیدم که از دروازه جنوبی دانشگاه کابل بیرون میآیند. از اینکه در میان شان هیچ دانشجوی پسری دیده نمیشود کمی به فکر افتادم اما فورا به یادم آمد که امروز دوشنبه است. طالبان روزهای جفت هفته را به دانشجویان دختر اختصاص دادهاند و روزهای تاق را به دانشجویان پسر. این فکر فقط در ذهنم گذشت. ورنه میدانم که استفاده از واژه دانشجو، بهویژه در گفتوگو با یک طالب، جرمی است که مجازات آن اگر مرگ نباشد، سیلی حتما است. زیاد فرقی نمیکند. با گلوله جان آدمی نابود میشود اما با سیلی کرامت آدمی.
البته هیچ تضمینی در کار نیست که طالبان کسی را به جرم دانشجو و دانشگاه گفتن، به رگبار نبندند. مگر زینب عبداللهی را در ایست بازرسی نکشتند. گناهش چه بود؟ حتا کسی جرأت نکرد از آن مرد خشمگین تفنگ بدست بپرسد که زینب را به چه جرمی کُشت. جرأت چنین پرسشی را قانون به شهروندان یک کشور میدهد اما طالبان قوانین را لغو کردهاند.
مسأله تفکیک روزهای درسی به مردانه و زنانه هم فقط روانم را آزار میدهد. بهعنوان خبرنگار، این جرأت را در خود نمییابم تا چند قدم برگردم و از وزارت تحصیلات عالی دلیل این مسأله را بپرسم. اگر جرأت کنم، اول باید خود را معرفی کنم اما میدانم که به محض معرفی کردن، مورد بازجویی قرار میگیرم. به هر روی، طالبان تصمیم گرفتهاند که دختران و پسران در یک روز و زیر یک سقف درس نخوانند زیرا وفق قرائتی که آنها از دین دارند، مردان با دیدن زنان کنترل خود را از دست میدهند. یعنی در این قرائت دینی، زنان مسئول رفتار غیراخلاقی مردان اند.
با گامهای آرام و کوتاه به دروازه دانشگاه کابل نزدیک میشوم. به دختران دانشجو نگاه میکنم که در گروههای دو نفری، سه نفری، پنج نفری، هفت نفری و بعضی هم به تنهایی از دروازه دانشگاه کابل بیرون میآیند.
دیدن سیمای عبوس دانشجویان مرا به درون خاطرات دانشجوییام پرتاب میکند. به یاد میآورم که تا پارسال دختران دانشجو چه لباسهای خوشرنگی میپوشیدند. چه شور و اشتیاقی داشتند. چه شاد میخندیدند. اکنون نه از خندههای شاد خبری است و نه از لباسهای رنگارنگ. همه لباس سیاه میپوشند و دقیقا مانند عزاداران با رعایت آداب عزاداری در سکوت گام برمیدارند. این دانشجویان عزادار آرزوها، آزادایها و خندههای اند که از دست دادهاند.
با رعایت فاصله چندقدمی در مسیر دانشجویانی که بهسوی کوته سنگی راهیاند، آرام آرام قدم میزنم. دانشجویانی را که از کنارم میگذرند برانداز میکنم. طوری باهم گپ میزنند که قابل شنیدن نیست. هیچ خندهای، حتا آرام به گوشم نمیرسد. فضای سرد و سنگین امکان مصاحبه را هم از من و آنها گرفته است. با آن هم من به امکانی فکر میکنم که بتوانم رنج این دانشجویان را از زبان خود شان بشنوم و گزارش کنم.
به گولایی دواخانه که رسیدم، منتظر موتری ایستادم که در میان سرنشینان آن دختران دانشجو باشند. موتری نوع کاستر آرام آرام به ایستگاه نزدیک شد. من نگاهم را از پشت شیشهها به درون آن دوختم. دیدم در دو سه ردیف چوکیهای وسطی سیهپوشان نشستهاند. من هم فورا خودم را به درون موتر انداختم و کنار پنجره در یک چوکی نشستم. از دیدن کتاب و جزوههای درسی در دست این سیهپوشان، پی بردم که دانشجو اند.
با دو تن از آنها که نزدیکتر به من نشسته بودند، سر صحبت باز کردم. با اکراه با من گپ میزدند. دو سه پرسشی از امتحان و درسهایشان پرسیدم. آنها خوددارانه و کوتاه پاسخ دادند. بهخاطر اینکه فرصت مصاحبه را از دست ندهم، خودم را معرفی کردم و با احترام درخواست کردم به چند پرسشم پاسخ دهند.
نگاهی به هم انداختند. در این هنگام سه دانشجوی دیگر که در چوکیهای پیش روی ما نشسته بودند سر برگرداندند و با نگاههای پرسشگر ما را برانداز کردند. دوباره با صدای بلندتر که سه دانشجوی دیگر هم بشنوند، خودم را معرفی کردم و محترمانهتر از آنها خواستم به پرسشهایم پاسخ دهند. خوشبختانه یکی از سه دانشجویی که تازه به گفتوگوی مقدماتی ما پیوسته بود، بیدرنگ گفت: «هر پرسشی داری بپرس.»
اول از پوشش سیاه شان پرسیدم. زینب، دانشجوی ریاضیات در دانشگاه کابل پیشقدم شد و با لحن تلخی گفت: «هرچیز که اجباری باشد بد است. ما در این گرمای تابستانی مجبوریم لباس سیاه به تن کنیم. از یکطرف گرمایی که این لباس جذب میکند ما را اذیت میکند و از طرف دیگر، رنگ سیاه روحیه آدم را خراب میکند.» هر پنج دانشجو به نشانه تأیید سر تکان دادند.
مهوش، همکلاسی زینب با تمسخر ادامه میدهد: «حتا به جوراب ما غرض دارند. دانشجوی بدون جوراب حق ورود به دانشگاه را ندارد. حتا حق نداریم هر رنگ جوراب بپوشیم. یک روز، سطل اشغالی کنار دروازه دانشگاه پر از جوراب گوشتیرنگ شده بود.»
یادم آمد که دو روز پیش دانشجویی که بهخاطر چادر آبیرنگ اجازه نیافته بود در امتحان شرکت کند، با بغضی در گلو و اشکی در چشم شکایت میکرد.
مهوش در ادامه گفت: «هر روز کلاهپشتیهای ما را تفتیش میکنند. اگر چادری به رنگی غیر از سیاه پیدا کنند میگیرند.» فرزانه به آرامی به گفتههای دوستان خود افزود: «کسی که از مقررات پوشش تخلف کند، کارت دانشجوییاش ضبط و به مراجع تنبیهکننده معرفی میشود.» زینب دوباره نوبت سخن گفتن گرفت و ناامیدانه گفت: «خدا را شکر که یک سمستر باقیمانده است. تا چند ماه دیگر حداقل از این زندانی که برای ما ساختهاند آزاد میشویم.»
احساس کردم کم کم فضای همدلانه میان من و دانشجویان شکل میگیرد اما به ایستگاهی رسیدیم که چند سرباز طالب در میانه جاده ایستادهاند و موترها را وارسی میکنند. ما هم مجبور شدیم این گفتوگوی غیرشرعی را متوقف کنیم. موتر حامل ما هم توقف کرد. یک سرباز طالب از دروازه نگاهِ سرزنشانه به درون موتر انداخت و همه را از نظر گذراند. پا پس کشید و با اشاره دست اجازه داد که حرکت کنیم.
موتر به راه افتاد. ما هم گفتوگو را از سر گرفتیم. از ترک تحصیل پرسیدم. زینب در پاسخم گفت: «از صنف هشتاد نفری ما ۲۷ پسر ترک تحصیل کردهاند.» فرشته، دانشجوی علوم اجتماعی که تا آن دم ساکت نشسته بود، گفت: «دختران خیلی کم ترک تحصیل کردهاند. در حالی که از هر صنف، شماری زیادی از دانشجویان پسر ترک تحصیل کردهاند. من تا جایی که اطلاع دارم، اکثر همصنفیهای پسر ما از راه قاچاقی به ایران و از آنجا به ترکیه رفتهاند.»
مهوش که پرگوتر و شوختر به نظر میرسید، خندید و گفت: «من هم اگر پسر بودم میرفتم. در این زندان هر لحظهای زندگی به کام آدم زهر است.» زینب به نشانه همنوایی با مهوش با لحن حسرتآلود افزود: «کاش من و تو هم پسر بودیم.» این جمله را چنان آمیخته با کمرویی گفت که گونههایش از شرم سرخ شد.
به ایستگاهی که قرار بود چهار تن از این دانشجویان پیاده شوند، نزدیک شدیم. فرصت به پایان رسید اما درد دل شان زیاد بود. آخرین پرسشم را رو به سلیمه که تا هنوز هیچ گپی نگفته بود مطرح کردم: «از دیگر محدودیتهایتان در دانشگاه بگویید.» سلیمه با لحن محاکمهجویانه گفت: «این چه معنا میدهد که مردان حتا از شنیدن صدای خندهی ما تحریک میشوند. یک روز در لحظهی ورود به دانشگاه دوستم یک چیزی گفت که نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. سرباز طالب با قهر و تحکم گفت: «اگر بازهم با صدای بلند بخندی اخراج میشوی!» موتر توقف کرد. با دانشجویان خداحافظی کردم و پیاده شدیم.