زدودن خشونت فیزیکی از حیات اجتماعی شاید یکی از بهترین پیامدهای زندگی اجتماعی انسانها باشد. جامعهشناسان این را نتیجه هموابستگی کارکردی در جامعه میدانند، یعنی یک مرحله عادی در سیر تکامل و توسعه جوامع. نقش قوانین را نیز نمیتوان نادیده گرفت، که منجر به کنترل رفتار افراد از سوی نهادهای خاص دولتی میشود. هموابستگی کارکردی افراد، کنترل اجتماعی و قانونی و هنجارهای خشونتگریز منجر به خشونتزدایی، دستکم خشونت فیزیکی و زبانی از جامعه شده است. این رخداد به نوبه خود ترس را از جامعه زدوده و آرامش ذهنی را برای افراد ایجاد کرده که با آن میشود متفاوت اندیشید و عمل کرد.
دیروز با دخترکم از میدان شهر میگذشتیم. میدان بهدلیل خنکی هوای صبحگاهی خلوت بود. دستهی انبوهی از کبوتران همه میدان را پوشانده بود. ما از بین کبوتران قدمزنان رد شدیم. کبوتران نمیترسیدند و فرار نمیکردند، فقط ما را راه میدادند اما به هیچ صورت رم نمیکردند. دخترم پرسید کبوتران چرا از ما نمیترسیدند. پرسش جالبی بود. چرا این کبوتران از ما نمیترسند، یا اصلا چرا چنین پرسشی را پرسید که کبوتران چرا از ما نمیترسند. مگر حتمی است که کبوتر از انسان بترسد یا هیچ حیوانی از آدم بترسد و یا انسانها از همدیگر بترسند. این ترس گنگ و فراگیر در وجود ما از چیست.
وقتی کوچک بودم مادرم اجازه نمیداد در اتاقی شب تنها بخوابم، میگفت جنیات به جان آدم میآید. اینکه جنیات چه چیز بودند و چه نوع موجوداتی، من نمیدانستم، اما حدس میزدم یک چیز وحشتناکی باشد. خوب، این واژه وحشتناک را نیز آن وقت نمیدانستم، شاید فکر میکردم یک موجود کلان، با دندانهای تیز، شاخدار، صورت پر چینوچروک و پنجههای قوی با ناخنهای بلند که هر ناخنش به تنهایی میتواند سینه آدم را بشکافد. اما از کجا میدانستم که جن وقتی به جان آدم بیاید چه رخ میدهد، چه کار میکند، تا بعد بترسم و این ترس موجب هدایت من و قبول کردن توصیه مادرم شود؟ جز این بود که من شاید تجربهای از حمله جنیات، نه در خواب، بل در بیداری، نه از سوی موجودات عجیب و غریب، بل از سوی همین انسانهای دوروبر بهنام مادر و پدر، بهنام برادر، کاکا، ماما، خاله، عمه، خواهر، معلم، آخند و غیره را چشیده بودم، به این لحاظ میتوانستم تصور کنم که وقتی جن حملهآور میشود شاید یک چیز شبیه درد ناشی از سیلی، چوب و مشتولگد باشد که گاهی بهصورت آدم اصابت میکرد، اما در مقیاس وسیعتر و بزرگتر. از همینجا بود که آن جنیاتی که در تاریکی شب به آدم سر میزد برای منی کودک قابل تصور میشد و میتوانست رفتار مرا هدایت کند.
در جریان دوازده سال کار و زندگی در کابل، من هرازگاهی در کوچهها و سرکهای کابل پیاده روی میکردم. یکی از چیزهای جالب توجه اما ناخوشایند تماشای جنگهای فیزیکی مردم بود. افراد مختلف به دلایل مختف به سروکله همدیگر میزدند. دستفروش با عابر، دکاندار با دکاندار، دکاندار با مشتری، عابر با عابر، زن با مرد، مرد با مرد، پسربچه با پسربچه دیگر، پولیس با افراد ملکی، ترافیک با موتروان، افراد مسلح یک مقام دولتی با مردم و گاهی که اینها نبود، کودکان با سگهای کوچه. شنیدن چندین دشنام آبدار پس از یک سواری در وسایط نقل عمومی یک چیز خیلی عادی بود. این وضعیت باعث میشد که آدم یک وضعیت ترسناک را پیوسته در ذهن خود پیشبینی کند، یک ترس پنهان و تعمیمیافته، شبیه همان جنیاتی که قرار بود شب از کودکی که تنها خوابیده خبر گیر شود و او را آزار دهد.
از هفت ماه به اینسو که در آلمان زندگی کردهام، من در شهر و بازار و عبور و مرور هیچ وقت ندیدهام کسی با کسی دیگر به شکل فیزیکی درگیر شده باشد، بهجز در همین کمپ پناهجویان که چند مورد شنیدهام اتفاق افتاده است. من حتا درگیری لفظی افراد را در بیرون این کمپ ندیدهام. گذشته از آن، حتا لتوکوب حیوانی را از سوی انسانها نیز ندیدهام. آنچه دیدهام عکس این بوده است. یعنی مهربانی و رأفت، هرچند به شکل یک لبخند خالیِ عابری که از کنارت عبور میکند. مراد از خشونتزدایی که در اول از آن حرف زدم همین است. ضرر رساندن به دیگران، ضرر مالی، جسمی، عاطفی یا اجتماعی که بهای سنگین و قطعی برای فرد دارد. حتا ضرر زدن به محیط زیست و حیوانات نیز هزینه دارد که فرد باید با مال یا آزادی خود آن را بپردازد. این هزینه تا درجه بالایی قطعی است. از این رو رفتار افراد چنان شکل میگیرد که از تحمل چنین هزینهها باید اجتناب کند. به لحاظ اجتماعی خشونت کردن به پدیده قابل انزجار و حتا شرمآور تبدیل شده است.
خشونت را بهطور قطع نمیشود کاملا از جامعه بشری برچید. قتل و لتوکوب و تحقیر و توهین افراد بهخصوص اقشار آسیبپذیر در همین غرب خیلی شایع است. زنان، افراد حاشیهنشین و فقیر، اقلیتهای اجتماعی مثل گروه مهاجران و غیره بیشتر آسیبپذیر اند. از همه بدتر، خشونت ساختاری است، که اکثریت اقشار تهیدست را متأثر میسازد. اما آنچه اتفاق افتاده این است که خشونت عریان، از سپهر اجتماعی زندگی عمومی ناپدید شده و تقریبا به یک تابو تبدیل شده است. پیامد روانی و ذهنی این رخداد، این است که ترس از خطر و تهدید فوری، یک عامل مهم هدایت رفتار افراد نیست. وقتی ترس فروکش میکند، قابلیتها و استعدادهای دیگر انسانی نقش ایفا میکند که از هر نظر برای بروز بهتر ظرفیت بشری مناسبتر است.
انسانها میتوانند با آرامش بیشتر، عقلانیتر بیندیشند. همکاری آسانتر میشود، جامعه بازتر میشود، گروهبندیها از شکل خانوادگی و قومی به گروهبندیهای کارکردی مثل شکلگیری انجمنهای مدنی، همکاریهای تجاری و اقتصادی و همه دادوگرفتهای انسانی که برحسب نیازها و داشتههای متقابل افراد شکل میگیرد، تسهیل میشود.
بنا من به دخترم گفتم که کبوتران از آن رو از ما نمیترسیدند چون قبلا از سوی انسانها ترسانده نشده بودند. یعنی کسی تلاش نکرده قبلا آنها را به زور بگیرد، یا بالایشان داد بکشد، یا با سنگ بزند و امثال اینها. به این دلیل آنها وقتی ما را میبینند، ترس در نزد شان تداعی نمیشود و رم نمیکند، ما هم از چرخ زدن و غمبر زدنشان در دوروپیش مان لذت میبریم.
برای ما انسانها نیز چنین است، ترس و مقدار ترس در واقع به ما آموخته میشود. ما در روند جامعهپذیری خود میآموزیم که چه اندازه ترس را پیشبینی کنیم و برای آن آمادگی داشته باشیم، بسته به اینکه در گذشته چه اندازه ترسیدهایم و بهخصوص چه اندازه از ترساندن بهعنوان یک محرک تغییر رفتار مان استفاده شده است. هرقدر این ترس بیشتر باشد ما ناخودآگاه یک مقدار انرژی را برای مقابله با خطرات بالقوه و ترس اختصاص میدهیم. هرقدر تجربه ترس کمتر باشد، به همان اندازه ما بهسوی استفاده از محرکههای غیر از تهدید و خشونت پیش میرویم. چون در نزد انسانها اغلب خشونتها به هدف تنبیه بهکار برده میشود. تنبیه به معنای اینکه کسی را از رفتاری باز دارد یا او را وادار به رفتار دلخواه تنبیهکننده سازد. وقتی ترس و خشونتی در میان نباشد، برای برآوردن نیازها بنا باید راههای دیگر را رفت؛ راه اقناع با بالا بردن مهارتها و قابلیتهای گوناگون خود، در کنار منطق و استدلال زبانی عقل پسند.