منتظر هدیه و زهرا بودم که هردو با شتاب داخل کوچه شدند. دور و بر خود را نگاه میکردند و تیزتر قدم برمیداشتند. نزدیک شدند. هردو ماسک زده بودند. لباس فراخ سیاه به تن داشتند. با نگاههای نگران دور و بر خود را ترصد میکردند. پرسیدم: «چرا اینقدر با عجله و نگرانی میآیید؟» هدیه که کوچکتر از زهرا بود، گفت: «از طالب میترسیم.» رنگش پریده بود و نگاهش نگران. با هم همراه شدیم. سؤال دیگری نپرسیدم. از خانه فقط چند قدم فاصله داشتیم. هدیه پیشقدم شد و تا رسیدن ما زنگ دروازه خانهی خود را زد. پدرش دروازه را باز کرد و مرا خوشآمد گفت و داخل خانه شدیم.
زهرا به خانهی خود که در منزل دوم است رفت تا کتابهای خود را بگذارد و برگردد. در این فاصله، از هدیه پرسیدم چرا از طالب میترسد. در پاسخ گفت: «نمیدانم. این تصویر هیولایی که از خود ترسیم کردهاند، ترسناک است. تا مجبور نباشم اصلا به بیرون نمیروم. خوشم نمیآید طالبان را ببینم. اگر در جایی ببینمشان راه خود را کج میکنم. این لباس سیاه کلان را هم به این خاطر میپوشم که مأموران امر به معروف چیزی نگویند.»
هدیه، دانشآموز صنف هشتم است اما مثل هزاران دختر دانشآموز افغانستان از حق آموزش و پرورش محروم شده است. او و دوستش زهرا که دانشآموز صنف یازدهم است، در آموزشگاه زبان انگلیسی میروند. انگلیسی را به این هدف میآموزند تا بتوانند بورسیه تحصیلی بیرون از کشور بدست بیاورند. هدیه میگوید: «نمیخواهم بیسواد بمانم. میخواهم انگلیسی را خوب یاد بگیرم تا به امید خدا یک بورسیه تحصیلی از یک دانشگاه معتبر جهان بگیرم.» این جمله را گفت، رخسارش روشن شد و با چشمهای امیدوار به زهرا نگاه انداخت که تازه از چارچوب دروازه رسیده بود.
زهرا کنار هدیه نشست. به همدیگر نگاه معصومانه انداختند و لبخند زدند. از زهرا پرسیدم که به جز زبان انگلیسی مضمونهای مکتب را میخواند یا نه. ناامیدانه گفت: «نه. از اینکه طالبان دروازه مکاتب را باز کنند، ناامیدم. فقط انگلیسی میخوانم. سعی میکنم از این طریق بورسیه تحصیلی بگیرم.»
پدر زهرا لیسانس حقوق است و پیش از سقوط حکومت افغانستان مدیر یک مکتب خصوصی بوده است. این مکتب بهخاطر کمبود دانشآموز سقوط کرده است و پدر زهرا بیکار است. گرچند بیش از هشت ماه تلاش کرده که مشغول کار شود اما موفق نشده است. خانوادهی زهرا در خانه اجارهای زندگی میکنند و همهی اعضای خانواده نگران تأمین هزینه زندگی اند. از همینرو، برادر زهرا در یک اقدام فداکارانه دست از آرزوهای خود برداشته است و مشغول خیاطی شده است تا خانوادهی خود را از تنگنای اقتصادی نجات دهد.
انفجار در مرکز آموزشی کاج روی روحیه هدیه و زهرا تأثیر منفی گذاشته است. زهرا میگوید: «وقتی شنیدم در مرکز آموزشی کاج انفجار شده، تمام وجودم را آتش گرفت. دعا میکردم دوستانم که در کاج درس میخوانند آسیب ندیده باشند، اما متأسفانه یکی از دوستانم در جمع کشتهها است. تا چند شب وقتی چشمانم را میبستم چهرهی این دوست کشتهشدهام در نظرم میآمد. بسیار رنج کشیدم. با آنهم با خود فکر میکنم که ما راهی جز درس خواندن و ایستادگی نداریم. خواهی نخواهی یک روز میمیریم؛ پس بهتر است که در راه تحقق آرمانهای خود بمیریم. با انتحار و انفجار ما را شکست داده نمیتوانند. ما زمانی شکست میخوریم که دست از آموزش برداریم.» زهرا این جملهها را که ادا کرد، مثل فاتح میدان مبارزه سر را بلند گرفت و به مخاطبان نگاه کرد تا تأثیر کلام خود را بسنجد. هدیه به تأیید زهرا سر تکان داد و گفت: «آری، ما مجبوریم ایستادگی خود در مقابل جهل را حفظ کنیم.» همه تحت تأثیر ارادهی استوار این دو دانشآموز محروم از آموزش قرار گرفتیم.
زهرا به هدف راهیافتن به رشته طب معالجوی درس میخوانده است. گرچند طالبان دروازه مکاتب را بستهاند اما نتوانستهاند این رویا را از زهرا بگیرند: «به هر قیمتی که شده طب معالجوی میخوانم تا به وطن خود خدمت کنم.» عبارت خدمت به وطن را با آهی تلخی ادا کرد و در سکوت عمیقی فرورفت. از زهرا و هدیه پرسیدم برای وطن چه آرزویی در دل دارند. هدیه گفت: «کاش دوباره جمهوریت در افغانستان برقرار شود.» دلیل خواستم. زهرا با لحن حسرتآلود گفت: «در جمهوریت آزاد بودیم. کسی به لباس ما غرض نداشت. صبح زود تا شام بهدنبال تحقق رویاهای خود میدویدیم و خستگی نمیشناختیم. حالا انگیزهی ما خیلی کم شده. وقتی به آینده فکر میکنیم، تاریک است.» هدیه افزود: «با آنهم باید مبارزه کنیم. پشت هر تاریکی روشنایی است.» از جملهی آخر هدیه، هردو انرژی گرفتند.
پرسیدم که آیا دوستان و همصنفیهایشان به خارج از افغانستان رفتهاند یا نه. هدیه گفت: «آری، چندین دوست و همصنفی من به خارج رفتهاند. کاش من هم میتوانستم بروم. کوشش میکنم از طریق بورسیه تحصیلی بروم.» زهرا شکوهکنان گفت: «ما مردم افغانستان چقدر بیظرفیت و نادیده استیم. اصلا همدیگر را درک نمیکنیم. پدر یک دوستم هر روز، عکس دختران خود را از مکتب و پارک و ساحل در فضای مجازی میگذارد. من میگویم، خیر است، خوشیتان را شخصی جشن بگیرید. رنجی که طالبان بر ما تحمیل کرده کافی است. شما ما را رنج ندهید.» رنج محرومیت از آموزش و آزادی از یکسو و رنج فخرفروشی پدر دوستش از سوی دیگر، در کلمه کلمهی این شکایت موج میزد.
قصهی زهرا و هدیه قصهی سه میلیون دختر افغانستان است که به جرم دختر بودن از آموزش محروم شدهاند.