کاج‌های در خون افتیده؛ تماس‌های بی‌پاسخ خانواده

به جمعه فکر می‌کند، به آخرین آزمون. به آزمون کانکور و چوکی خالی گذاشته شده در وسط صنف. بُغضش را قورت می‌دهد و برای تسکین‌اش طبق معمول تلفن را برمی‌دارد و بار دیگر زنگ می‌زند. اما تلفن بی‌صاحب روی تاقچه زنگ نمی‌خورد.

به خودش، به حرص آموزش و به رویای داکتری فکر می‌کند و نفرین می‌فرستد. به وسوسه‌هایی که اگر نبود، شاید اکنون برادرش در کنارش نشسته چای می‌نوشید. می‌گوید که نمی‌دانست چنین اتفاقی می‌افتد: «من او را گفتم که بیاید و این‌جا درس بخواند. تصور نمی‌کردم که بار دیگر جوانان را هدف قرار بدهند.»

آژیر مرگ

ساعت هفت‌و‌نیم صبح روز جمعه هشتم میزان امسال صدای مهیب انفجار انتحاری بار دیگر مردم غرب کابل را از خواب بیدار کرد. در پی آن ستونی دود و باروت آمیخته با بوی خون به آسمان غرب کابل بلند شد و مردم محل انفجار را تشخیص کردند.

تنها چند دقیقه بعد تصاویری از کتاب و کتابچه‌های خونین و اجساد باقی‌مانده در یک خرابه فضای مجازی را در برگرفت. انفجار مهیبی که اندوه به‌جامانده از آن به غرب کابل خلاصه نشد و به ولایت‌های دیگر نیز رسید.

اسدالله خرمی ۱۹ ساله به‌تازگی از مکتب فارغ شده بود. او آخرین فرزند خانواده‌ی هفت نفر‌ی‌اش بود. دو خواهر و دو برادر دارد و باشنده‌ی اصلی ولایت سرپل و از ولسوالی بلخاب بود.

 خانواده‌‌اش از طریق کشاورزی امرار معاش می‌کردند، اما برای کمک به مردم همه‌ی فرزندان این خانواده دهقان متعهد به آموزش بودند. اسدالله درست زمانی که صنف دهم مکتب بود، رشته‌ی تحصیلی‌اش را انتخاب کرده بود. به‌گفته‌ی خانواده و دوستان اسد‌الله، او می‌خواست طب بخواند و به مردمش در بلخاب کمک کند. او در فهرست اهدافش با تعهد نوشته است که تا ده سال دیگر به‌عنوان یک داکتر حاذق به وطن خود برمی‌گردد و مرحمی به زخم‌های هموطنانش می‌گذارد.

رویای داکتر شدن پای او را از سرپل به بلخ و سپس به کابل کشاند. برادرش می‌گوید: «برای تعلیم بهتر خانواده‌اش ابتدا به مزار شریف رفتند و اسدالله در همان‌جا مکتب را تمام کرد.»

اسدالله سال ۱۳۹۹ خورشیدی به کابل آمد. او ابتدا به مرکز آموزشی کوثر دانش که نزدیک محل اقامتش در غرب کابل بود، رفت و دوره‌ی فشرده‌ مضمون‌های ساینس و ریاضیات را آغاز کرد. از انفجار مهیبی که در سوم میزان همین سال در این مرکز رخ داد جان سالم به در برد.

اما ۳۰ همصنفی‌اش کشته و بیش از ۶۰ نفر دیگر زخمی شدند که همه زیر سن بیست سال بودند. بعد از این رویداد دروازه‌ی این مرکز‌ آموزشی به‌روی دانش‌آموزان بسته شد.

اسدالله می‌خواست اول‌نمره‌ی عمومی کانکور شود. او برای اول‌نمره شدن از صنف دهم مکتب شبانه‌روزی تلاش می‌کرد. او همچنان کاندیدای بورسیه تحصیلی  ترکیه بود. برگی از کتابچه‌ی یاداشت اسدالله.

اسدالله چند ماه بعد از انفجار انتحاری در مرکز آموزشی کوثر دانش، به درخواست برادرش در مرکز آموزشی کاج ثبت نام کرد. برادرش می‌گوید که اسدالله دانش‌آموز کوشا بود و چندان آشنایی با مراکز آموزشی کابل نداشته است، به همین دلیل از او می‌خواهد که به مرکز آموزشی کاج برود: «بعد از پرس‌و‌جو مطمئن شدم که کاج از لحاظ آموزش مکانی خوبی است. به همین دلیل از اسدالله خواستم که به کاج برود. کاش…»

در پی همین درخواست، اسدالله یک‌و‌نیم سال پیش به جمع دانش‌آموزان مرکز آموزشی کاج پیوست. بار دیگر دوره‌ی اساسات ریاضیات را پیش گرفت و به فکر اول‌نمره شدن در کانکور بود.

فکری که سبب شد او نیز مثل هزاران دانش‌آموز دیگر خانه و خانواده‌اش را ترک کرده و به زندگی سخت در اتاق نمناک دانشجویی در کابل رو آورد. پیش از ظهر در مرکز آموزشی کاج و بعد از آن در کتابخانه درس می‌خواند.

اول‌نمره شدن در آزمون سراسری ورود به دانشگاه‌های دولتی در افغانستان با امتیاز‌های ویژ‌ه‌ای به همراه است. دانش‌آموز اول‌نمره در کنار راه‌یافتن به بهترین رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه‌های مرکزی، مستحق دریافت بورسیه‌ی رایگان تحصیلی در بیرون از کشور نیز می‌شود.

افزون به این، در سال‌های گذشته، سه رتبه‌ی نخست از سوی نهاد‌های دولتی و چهره‌های شناخته شده مورد تشویق قرار گرفته‌اند و کمک‌هزینه‌ی تحصیلی دریافت کرده‌اند. رویکردی که رقابت برای اول‌نمرگی در آزمون ورود به دانشگاه را سخت و شدید کرده است و از دانش‌آموز اول‌نمره می‌خواهد که به تمام معنا شایستگی رتبه‌ی نخست را داشته باشد.

اسدالله که عنوان دانش‌آموز ممتاز زون شمال کشور را با خود داشت و در پی سراسری کردن عنوانش بود، اما انفجار این فرصت را به او نداد.

تماس‌های بی‌پاسخ

ساعت شش‌ونیم صبح روز جمعه خودش را مرتب کرده و بدون خوردن صبحانه، پیاده راهی مرکز آموزشی کاج شد تا آخرین آزمون را سپری و رهنمودهای لازم برای اول‌نمره شدن را بگیرد. اما قول می‌دهد که به‌زودی برگردد و نان ظهر را با برادرش بخورد.

آخرین عکس اسدالله که هم‌اتاقی‌هایش از او گرفته  و آن را به خانواده‌اش فرستاده است. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

برادر اسدالله می‌گوید که بعد از قرار و صحبت‌های همیشگی با رفتن اسدالله می‌خوابد، اما یک ساعت بعد با صدای انفجار بیدار می‌شود. او ناخودآگاه با شنیدن صدای انفجار تلفنش را بر‌داشته و بدون وقفه شماره‌ی برادرش را می‌گیرد. تماس‌های بی‌پاسخ به اضطرابش می‌افزاید. او می‌گوید: «صدای انفجار را که شنیدم تلفن را گرفتم و زنگ زدم. نمی‌دانم چند بار. اما گوشی یا خاموش نشان می‌داد یا مصروف.»

به فیس‌بوکش سر زده است تا بداند که صدا از کجا بوده است؟ او می‌گوید: «رخصتی بود. خوابیده بودم که صدای انفجار بیدارم کرد و یک‌باره نگران شدم. هرچه زنگ زدم اسدالله پاسخ نداد. بی‌حوصله سراغ فیس‌بوک رفتم تا بدانم که انفجار در کجا بوده. همین که خواندم “انفجار در مرکز آموزشی کاج”، دنیا سرم آوار شد و بدنم کرخت. به سمت مرکز آموزشی کاج دویدم و در راه متوجه شدم که با لباس خواب آمده‌ام.»

در سال‌های اخیر همزمان با افزایش ناامنی و حملات انتحاری و انفجاری در افغانستان، خبرنگاری شهروندی از طریق رسانه‌های اجتماعی نیز رشد کرده است. چنانچه بنگاه‌های خبری و نهادهای امنیتی نیز از طریق اطلاع‌رسانی شهروندان محل رویداد‌ها را می‌یابند. برادر اسدالله نیز از طریق رسانه‌های اجتماعی اطلاع پیدا کرد که در محل آموزش برادرش انفجار شده است.

در محل انفجار و میان هیاهوی ده‌ها خانواده و آژیر آمبولانس‌ها که همه در پی انتقال و کمک به قربانیان و آسیب‌دیدگان رویداد در تقلا بودند، او نیز دنبال نور چشمی‌اش ‌گشته است. می‌گوید: «من دیرتر رسیدم. وقتی آن‌جا رسیدم بوی خون و باروت بود. ورق‌های خونین که کوچه‌های اطراف را فرا گرفته بود. من دیگر مطمئن شدم که برادرم آن‌جا نیست.»

ادامه می‌دهد که خودش را گم کرده و در ابتدا نمی‌دانسته است که به کدام شفاخانه اول سر بزند: «نمی‌دانستم که به کدام شفاخانه بروم.»

وضع آشفته و پریشانش سبب می‌شود که همکارانش او را در جست‌وجوی برادرش کمک کند. یکی از همکارانش بار دیگر به شماره‌‌ی اسدالله تماس می‌گیرد. کسی از آن سوی خط پاسخ می‌دهد که صاحب گوشی زخمی است. برادر اسدالله می‌گوید: «سرمعلم مکتب که همراهم بود به برادرم زنگ زد. از آن‌سو صدای شنیدم که گفت از دوستان برادرم است و او زخمی است.»

اسدالله سال ۱۳۹۹ خورشیدی به کابل آمد تا درس بخواند و آینده‌اش را رقم بزند. اما رویداد انتحاری به زندگی او و آرزوهایش نقطه‌ی پایان گذاشت. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

ثانیه‌های حیاتی

خودش را به نزدیک‌ترین شفاخانه (شفاخانه وطن) می‌رساند، جایی که آدرس برادرش را گرفته است. میان ده‌ها زخمی در نهایت برادرش را می‌یابد که زخمی و در حالت بی‌هوشی روی تخت زیر سروم افتاده است.

یک چره‌ی کوچک پشت لب اسدالله جا خوش کرده بود و سمت چپ پشتش سوخته بود و سرش آسیب دیده بود. برادر اسدالله اضافه می‌کند که اسدالله را در جمع دیگر زخمی‌ها در حالی‌که خون‌ریزی شدید دشته است، به شفاخانه‌ وطن، روبه‌روی مرکز آموزشی کاج منتقل کرده بودند.

برادرش می‌گوید که در میان جمعیت سرگردان مثل او، همه در پی یافتن زخمی‌های خودشان بوده‌اند: «شفاخانه مملو از زخمی‌ و کشته‌شده بود. کادر درمانی در میان شمار زخمی‌ها دست‌وپای‌شان را گُم کرده بودند و نمی‌دانستند و نمی‌توانستند که اول سراغ کدام زخمی بروند.»

برادرش او (اسدالله) را زخمی و با حالت وخیم، در حالی پیدا کرده که کمک‌های اولیه را دریافت نکرده بود. می‌گوید: «خون‌ریزی بسیار شدید داشت و هیچ کمک صحی دریافت نکرده بود. تنها یک سروم به او متصل بود. بعد از چند لحظه به هوش آمد و من با جنجال یک داکتر را صدا کردم اما به ما گفت ببرید.»

با همین صحبت برادرش را می‌برد به شفاخانه‌ی دیگر، اما شفاخانه از پذیرش اسدالله خودداری می‌کند و مجبور می‌شود که به شفاخانه جناح منتقل کند: «در شفاخانه جناح بردیم. شمار زیادی آن‌جا گردهم آمده بودند. آمبولانس را اجازه داد، اما من را نگذاشتند و تنها چند دقیقه بعد برایم احوال دادند که دیگر دیر شده…»

در پی انفجار انتحاری ده‌ها خانواده در جست‌وجوی فرزندان‌شان، افراد رضاکار برای کمک‌رسانی و خبرنگاران برای اطلاع‌رسانی پشت دروازه‌ی شفاخانه‌ها صف کشیدند.

شاهدان محل و وابستگان قربانیان می‌گویند که افراد وابسته به گروه طالبان نه تنها به آنان اجازه‌ی ورود به شفاخانه‌ها را نداده‌اند، بلکه با خشونت مانع کمک‌رسانی وابستگان قربانیان شده‌اند. عملکردی که به دردهای برادر اسدالله نیز افزوده است. او می‌گوید: «برادرم زخمی بود. کسی کمک نکرده بود و اگر در ابتدا معطل نمی‌کردند، شاید نجات می‌یافت.»

جسد بی‌جان برادری که تا چند دقیقه قبل صحبت می‌کرد و برای زنده ماندن تقلا می‌کرد را روی تخت تحویل گرفته است.

تلفن بی‌صاحب

در تاریخ هشتم میزان صدها تن از دانش‌آموزان برای شرکت در آزمون آزمایشی کانکور در مرکز آموزشی کاج گردهم آمده بودند و در حالی‌که دانش‌آموزان مصروف حل سؤالات آزمون بودند، مهاجم مسلح با ظاهر آراسته، با کشتن محافظان این مرکز وارد یکی از صنف‌های آموزشی می‌شود. او تا آخرین مرمی دانش‌آموزان را به رگ‌بار می‌گیرد و با تمام‌شدن مرمی، مواد همراه‌اش را در میان دانش‌آموزان هراسان منفجر می‌کند.

۱۲۴ نفر زخمی و ۵۸ دانش‌آموز جان شان را از دست دادند. اسدالله در انفجار مرکز آموزشی کاج زخمی شد و بعدا به اثر آسیب‌های به‌جامانده از آن جانش را از دست داد. آسیب‌های جدی و خون‌ریزی شدید غیرقابل کنترل سبب شد که مردم از انتقال جنازه‌اش به بلخاب نیز جلوگیری کنند. او به خواست مردم و بدون حضور خانواده‌اش در کنار دیگر همصنفانش در قبرستانی به‌نام «شهدای دانایی در غرب کابل» یک‌جا دفن شد.

اسدالله به فکر ایجاد کلاکسیون از خودکارهای مصرف‌شده‌‌اش بود. خودکارهای مصرف‌شده‌ی نُه سال دانش‌آموزی‌اش را جمع کرده بود. خودکار‌هایی که او تنها در یک‌ونیم سال گذشته آن را مصرف کرده است. عکس: شبکه‌های اجتماعی

فرصتی برای عزاداری

برادر بزرگ‌تر اسدالله، تنها فرد واقف از رویداد انتحاری کاج می‌گوید که او با داشتن بار اندوه عمیق آمیخته به سرزنش خودش، حتا فرصتی برای عزاداری برادری عزیز‌تر از جانش را نیافته است و بعد از دفن اسدالله عزمش را جزم کرده است تا با استواری از باقی اعضای خانواده در برابر این مصیبت حفاظت کند.

او تأکید می‌کند که درد از دست دادن برادر اندک نیست به‌خصوص که عزیز‌ترین فرزند به‌جا مانده از پدر باشد، اما ترس از دست دادن برادر دیگر و مادر او را واداشته است که پنج روز نقش بازی کند: «از دست دادن برادر جوان دردی‌ است که یک‌شبه قامت هر فردی را خم می‌کند و چیزی بدتر از آن این بود که مجبور بودم تظاهر کنم به‌خاطر برادر دیگرم که مبتلا به فشار خون است و مادرم نیز که اکنون پیر شده است. به یک‌بارگی دادن این خبر تلخ ممکن نبود.»

 او از همه می‌خواهد که از اطلاع‌رسانی در مورد اسدالله خودداری کنند و افزون به این به شرکت اینترنتی تأمین‌کننده‌ی اینترنت (وای فای) برای خانواده‌اش در شهر مزار شریف تماس می‌گیرد که اینترنت خانواده‌اش را غیرفعال کند. او می‌گوید: «تلفن اسدالله را به یکی از دوستانش دادم تا تماس‌های او را به‌جایش پاسخ بدهد. از همه خواستم که در مورد اسدالله چیزی در رسانه‌های اجتماعی ننویسند و از آن‌سو اینترنت را قطع کردم تا مبادا خانواده بفهمند که انفجار در صنف اسد‌الله شده است.»

بغضش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد که بعد از پنج روز نقش‌بازی کردن به ولایتش رفته و خبر اسدالله را می‌دهد: «به خانه زنگ زدم که برای برگزاری فاتحه‌ی یکی از اقوام خانه می‌آیم. وقتی رفتم، همه سراغ اسدالله را گرفتند. مادرم به پاهای من افتاد و عذر می‌کرد و سوگند می‌داد که در مورد اسدالله بگویم.»

به یک‌بارگی بغضش می‌ترکد و می‌گوید که اسدالله نیز یکی از قربانیان مرکز‌ آموزشی کاج بوده است. اما پیش از تکمیل کردن جمله‌اش مادر و برادر از حال می‌روند. اکنون با گذشت نزدیک به ۲۰ روز، در حالی‌که همه از دختران جوانی که با آرزوهای‌شان در این رویداد سلاخی شدند، می‌نویسند. این خانواده‌ اما نمی‌خواهند بپذیرند که آخرین فرزندشان نیز در جمع قربانیان است.

برادر اسدالله می‌گوید: «آسان نیست که در سوگ جوانی باشی که حتا جسدش را ندیده باشی [اشاره به اعضای خانواده‌اش].»