Munera Yousufzada

به هم‌وطنان مهاجرم!

صبحم را با ديدن و خواندن ليستي از هم‌وطنانم كه در آب‌هاي تركيه غرق شده‌اند، آغاز كردم.

آه چقدر دردناك بود نام كاينات و ايلياي پنج ساله تا نام د‌كتري پنجاه ساله كه به‌دنبال خوشبختي، در اوج نااميدي حالا غرق شدن‌هاي‌شان را به تماشا مي‌نشينم. آن وقت نه كوبيدن سري به ديوار ارزش دارد و نه جمله‌ی تسليت عرض كردن‌‌هايم. آخر دستي كوتاهی كه به گريبان عدالت الهي و عدالتي بر اساس قانون بشري نمي‌رسد، جز بيان اين جملات كه تسكين دهنده‌ی دل خويش است، چه كار ديگري مي‌تواند انجام دهد. ما قرن‌ها در قصه‌هاي مفت روزگار خويش غرق شديم.

حس مادريم گل مي‌كند، چشم‌هايم را مي‌بندم و بدن سرد و بي‌جان ايليا و كاينات را در بغل مي‌گيرم. دنيا روي سرم خراب مي‌شود. آهسته گريه مي‌كنم؛ اما فريادي در دلم متولد مي‌شود. لعنت به اين درد كه از زمان تولدم در من شكل گرفت و من هنوز مدعيم كه با درد مبارزه مي‌كنم؛ در حالي كه هر روز درد در من افزوده مي‌شود. به «گُدي» كاينات مي‌انديشم و به آرزوهاي كودكانه‌ی ايليا. دلم براي خودم مي‌سوزد؛ مگر غير از اين پراكنده‌نويسي كاري از دست من بر مي‌آيد؟…

من چقدر ناتوانم، لعنت به ناتواني!

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *