چند روز پیش در فیسبوک خانم مسیح علینژاد (چهارشنبههای سپید) یادداشتِ کوتاهی با پیام ارزشمندی خواندم. خانم علینژاد با تأکید بر اینکه «خودباوری یک انقلاب است»، در مورد آغاز اعتراض خودش علیه جمهوری اسلامی ایران تا روزی که حمایت رییسجمهور امانوئل ماکرون را برای انقلاب کنونی زنان ایران جلب کرده، بهصورت فشرده نوشته است. این پیام ارزشمند به من یادآور انقلاب خودم شد. زمانی که به خانواده، اقوام و جماعت دور و برم در کابل «نه» گفتم.
حالا که از آن روزگار دور شدهام، با نگاه به گذشته میبینم، هر زن برخاسته از افغانستان که امروز تحصیل کرده، صاحب کار است و متکی به خود، از هفتخوان دشواری گذشته است.
من قرار بود مثل باقی دختران کابل موافق با میل مادرم و با پیروی از سرنوشت پنج خواهر بزرگترم، از دانشگاه کابل فارغ شوم و منتظر خواستگار بمانم. بعد از اجرای تمام رسم و رواجها، بهعنوان آخرین دختر نجیب خانوادهی با عزت و آبرو، راهی خانهی بخت شوم. رسیدنم تا دانشگاه خود مثنوی هفتمن کاغذ میخواهد که در دوران تسلط طالب بر کابل و آوارگیام در نوجوانی در پاکستان آنهم دور از پدر و مادر، سعادت به پایان رساندن مکتب چگونه میسر گردانیده شد.
در پایان سال دوم دانشگاه، با بورسیه فولبرایت برای تکمیل دورهٔ لیسانس از کابل به امریکا آمدم. آن وقت در افغانستان واژهی فولبرایت خیلی آشنا نبود. ویزه و بورسیه و جایزه و امریکا و اروپا تازه وارد زبان مردم کابل میشدند.
چه غوغایی بر پا شد، وقتی من بورس گرفتم. چه رسواییای بالا گرفت. چقدر اهانت، تحقیر و سرزنش به سویم سرازیر شد. چه زخم زبانهایی که من و خانوادهام خوردیم و چه برجسپهایی که به من چسباندند. نمونه میآورم: من ماهها قبل از کوچ جاودانِ پدر با مشورت او به این بورسیه درخواست داده بودم. سهونیم ماه پس از درگذشت پدر و در معیت یکی از اقوام به مرکز آزمون رفتم. اما آوازه چیز دیگر بود. اینکه منِ «بیحیا»، حرمت ماتمداری پدر را زیر پا کردهام و روز سوم فوت او به سفارت امریکا برای شرکت در آزمون رفتهام. کسی هم من و تمام دخترانی را که برای درس به خارج از افغانستان رفتهاند، «روسپی تمامعیار» خواند؛ زیرا دختران دانشجو در خوابگاههای مشترک پسرانه و دخترانه چه در شوروی، چه در اروپا و چه در امریکا کاری جز این ندارند که…
به این هم بسنده نکردند و فوت یکی از بستگانم را با بیماری طولانیمدتی که داشت، با شرمندگی ناشی از مسافرت تنهای من به امریکا و به خانهی او در لس آنجلس نسبت دادند و اینطوری در مرگ یک انسان مقصر قلمداد شدم. آوازه انداختند که دختر فلانی با رفتن به امریکا فارسی را فراموش کرده است. همهی این اتهامها و اتهامهای فراوان و به قلم نیامدنی دیگر به نشانی من سرازیر شد، تنها به این دلیل که من با استفاده از یک بورسیه، برای ادامهی تحصیل مانند یک انسان معمولی دیگر در حالیکه تکت و تمام هزینه و برنامه سفر را سفارت امریکا در کابل به عهده داشت، سوار هواپیما شده بودم و به امریکا رفته بودم.
تصور کنید یک دختر بیستویکساله را که در معرض این همه سیل اتهام قرار گرفته باشد. با این همه ناروایی، تهمت و جفا در حقاش مگر میشد پس از آن «دوستان» را دوستان نامید؟ «خانواده» را خانواده نامید؟ و «وطن» را وطن نامید؟
در محفل فراغت وقتی خانم لورنا ایدمینسون، رییس دانشگاه ویلسون دیپلومم را بدستم میداد و حضار کف میزدند، داشتم فکر میکردم که وقتی خوابگاه را ترک کردم، کجا بروم؟ همصنفیهای امریکاییام با جَستوخیز و هیجانِ فراغت با خانوادههایشان راهی «خانه» بودند. من اما از خجالت به هیچکس گفته نتوانستم که اصلا خانهای برای رفتن ندارم.
افغانستان دیگر خانهی من نبود که برمیگشتم.
چند هفته پیش از فراغتم، مادر گریهکنان از حادثهای تلخ زنستیزانهای که برای خواهرم در سال ۲۰۰۰ در پنجشیر اتفاق افتاده بود، یاد کرد. برای او، من، آخرین دخترش، هدف مشروعی برای زنستیزانی بودم که در آن روزگار دور هم توانسته بودند دم در ورودی خانهی ما بم بگذارند. زیرا مردان اقوام ما در دهکده چشم دیدن زنی باسواد و با معاش را نداشتند. خوشبختانه خواهرم، پدرم و سه خواهرزادهی زیر هشت سالم از آن اتفاق جان سالم به در بردند و مورد حمایت شخص فرمانده احمد شاه مسعود قرار گرفتند. جزئیات آن حادثه در جریده فارسیزبان «نگار» در فرانسه به نشر رسید و روابط فرمانده مسعود را با کشور فرانسه تا مرز خدشهدارشدن کشاند. با پا در میانی خود فرمانده که تعدادی از مردان دهکدهی ما را زندانی و دادگاهی کرد، از نشر حادثه در رسانههای فرانسویزبان جلوگیری صورت گرفت.
مادر با یادآوری این حادثه به من فهماند حالا که حتا پدر زنده نیست تا از من حمایت کند، تبعید فرهنگی شدهام.
کانادا آمدم و به انقلاب خودم بی هیچ عقبگردی مصرانه ادامه دادم. در این مسیر مردان و زنان زیادی پشتم ایستادند که به قول خانم علینژاد، با آنان جهانم زیباتر شد. اما بدهکار هیچکسی نیستم. متهم به دزدی و فساد در جمهوریت ساقطشدهی افغانستان قطعا نیستم. سالها است جز تعلق خاطر به خاطرات کودکی زندگیام، هیچ بستگی به افغانستان ندارم. اکنون اما به آیندهی زنان افغانستان بیشتر از قبل خوشبینم.
بعد از من در سالهای پسین، دختران دیگری از میان آن جماعت با بورسیه تحصیلی از کابل به اروپا، چین و روسیه رفتند. تابستان پارسال بعد از سقوط دولت، دهها زن جوان مجرد و متأهل از همان جماعت اقوامم و با عبور از آن قیامت فرودگاه کابل خودشان را به امریکا، اروپا، استرالیا و دیگر کشورها رساندند. قیامتی که در آن احتمال هر چیزی وجود داشت از جمله تعرض جسمی و جنسی و… و بیرون شدنشان از افغانستان «نافرمانی مدنی» و «فرار مغزها» پنداشته میشد. برای اینکه بتوانند به کشورهای غربی لیبرال برسند، خانوادههایشان مخصوصا مردان، تمامقد پشت شان ایستادند و راه را برایشان هموارتر کردند. جاماندههایٔشان در افغانستان نیز چشم انتظار همین زنان اند که آنان را کمک مالی کنند یا برای خارج شدن از افغانستان اسپانسر شوند.
این تحول بزرگی در تاریخ زیست هزارسالهی جماعتی است که من با آنان پیوند خونی دارم. جماعتی که تا همین چند سال قبل به منی که با بورسیه معتبر فولبرایت و با هواپیماهای لوکس مسافربری امارات و لوفتانزا به امریکا آمدم و شامل دانشگاه شده بودم اما «بیحیا» و «روسپی» و «نحس» خوانده میشدم؛ ولی حالا، همانها از فرار دخترانشان بهعنوان پناهجو و خبرنگار و فعال جامعه مدنی و… خرسندند و مفتخرند. این تحول، روزنه امیدی است به آیندهی بهتر برای زنان در افغانستان. به فردایی که شاید زنان و مردان افغانستان مثل ایران امروزی کنارهم برای زن، زندگی و آزادی به پا خیزند.
از خانم علینژاد بی نهایت سپاسگزارم. در چند هفتهی اخیر بار بار از او انرژی گرفتهام. او هربار بهتر، قویتر و خیلی داناتر از تمام خبرنگاران و فمینیستان و مدافعان حقوق بشر افغانستانی در غرب، در هر سکویی از حق انسانی زنان افغانستان صادقانه حرف میزند. مدافع واقعی حقوق انسان باید تندرو باشد تا راه برای میانهروهای دینباور باز شود.
من امروز به انقلاب خودم، به انقلاب خودی و مدنی شکوهمند زنانهی عصر ما در ایران و اعتراضات حقطلبانهی زنان در افغانستان سخت میبالم.
تک تک ما پیروزیم!