غلامحسن مدتی است خودش را ترمیم میکند. قطعات خرابشده، آسیبدیده یا بیجاشدهی خودش را پیدا میکند و درستشان میسازد. اینها را:
یک، غلامحسن شش ماه است که دوباره غلامحسن شده. از نوزدهسالگی تا همین شش ماه قبل (یعنی تا چهلویکسالگی) اسمش افراسیاب شادمهر بود. قبل از نوزدهسالگی اسمش غلامحسن بود، اما همه او را «غلام» میگفتند. او نه غلام را دوست داشت و نه حسن را و نه غلامحسن را. برای همین در نوزدهسالگی اسم کوچک خود را افراسیاب گذاشت و تخلص شادمهر را برگزید. از شش ماه پیش شده غلامحسن. حس کرده -از قول خودش- که غلامحسن فقط نامش نیست. آن جشن کوچکی که پدر و مادرش در چهلویک سال پیش برای تولد او برگزار کردند، جشن تولد غلامحسن بود. میگوید که نمیخواهد رابطهی خود را با آن شادی عمیقی که غلامحسن به خانه آورده بود قطع کند. افراسیاب شادمهر اصلا نمیفهمد کی و در کجا متولد شده.
دو، غلام به برادر خردتر خود نامه نوشت. در ایمیلی به ستار نوشت:
«ستار جان، صبر داشته باش. حتا همین دانشگاهی که تو میگویی دیگر هیچ چیزی برایت ندارد، بهتر از این است که در مرز ایران و پاکستان سرگردان شوی. دو سال آخر را هم بخوان. تو به خدا هم اعتقاد نداری، وگرنه میگفتم خدا مهربان است و راهی به روشنی پیدا خواهد شد. در وقتی که باید درس میخواندی رفتی به ایران و کارگر ساختمانی شدی. بعد پشیمان شدی و با تأخیر به دانشگاه رفتی. حالا دوباره کلهات خراب شده و میخواهی درس را ترک کنی. اگر دستت تنگ است به من بگو. من از زیر سنگ هم که شده برایت پول جور میکنم. ببخشی که در گذشته با تو آنقدر کجخلقی و بدرفتاری کردم. بهخاطر آن سیلیای که در اصفهان به رویت زدم و دهانت پرخون شد، معذرت میخواهم. در ناروی کار و بار خوب نیست، ولی من آنقدر پول میسازم که خرج دانشگاه تو را برابر کنم.»
غلام در حال پس گرفتن آن سیلی است که سالها پیش در کارخانهی سنگبری، در اصفهان، به صورت ستار زد. ستار سیلی خورده بود، چون به کسی پول قرض داده بود که غلام فکر میکرد هرگز آن پول را پس نخواهد داد. البته غلام درست میگفت. آن آدم هرگز پول ستار را پس نداد. ولی آن سیلی هم کار خود را کرد. دو برادر هفت سال با هم حرف نزدند.
سه، دو سال پیش که غلامحسن، یا آقای شادمهر آن وقت، شام به خانه آمد، خانمش عصبانی بود. آصفه به او گفت: «تو چرا در تلفون به مادرم گفتهای که آصفه چادر نمیپوشد؟» غلام گفت: «او از من سؤال کرد. به مادرت دروغ میگفتم؟» آصفه گفت که مادرش شدیدا ناراحت شده و به او زنگ زده و توبیخش کرده است. هر دو بیست دقیقه بگو مگو کردند. غلام پاکت پلاستیکی پر از مغز چارمغز را بهسوی آصفه پرتاب کرد. آصفه دومتر آن طرفتر در کوچ راحت یک نفری نشسته بود. پاکت به صورت آصفه خورد. آصفه فریاد کشید و فورا به پولیس زنگ زد. پولیس آمد و آصفه به پولیس گفت که غلام او را تهدید به قتل کرده است. شما را چه دردسر بدهم. حالا که غلام، پس از یک میلیون ماجرا در بازداشتگاه و محکمه و کار تنبیهی در چند مؤسسهی خیریه، به زندگی نرمال خود برگشته، میخواهد یک قطعهی مهم بیجاشده در وجود خود را سر جایش بگذارد. آن پاکت چارمغز پرتاب کردن را نمیگویم. نه، غلام قبل از اینکه به ناروی بیاید دو بار آصفه را زیر مشتولگد و چوب کبود کرده بود. غلام میخواهد راهی پیدا کند که به آصفه بگوید آن خشونت ناروا بود و من اشتباه کردم. اما آصفه خشمگین است.
آصفه یک ماه پیش در فیسبوک نوشت: «من بهعنوان یکی از قربانیان خشونت خانوادگی دقیقا میدانم که هر زنی که فریب حیوانی بهنام مرد را میخورد، تقصیر خودش هست. مرد خوب همانقدر واقعیت دارد که گذشتن شتر از سوراخ سوزن واقعیت دارد.»
غلامحسن سعی میکند.
چهار، در میان خاطرات بد غلامحسن هیچکدام به اندازهی رابطهی او با پدرش در ذهن و ضمیر او نقشی ماندگار نگذاشته است. آن لگدی که پدر به صورتش زد (ششسالگی). آن روز عید که پدرش در دهلیز از چاک یخن پیراهن نو او گرفت و آن را تا دامن پاره کرد (یازدهسالگی). آن سیلی که پدر به صورتش زد (آن و آن و آن و آن و آن و آن و آن و آن و… بیحساب، تا پانزدهسالگی).
غلامحسن قسم خورده بود که وقتی کلان شود به گردن پدر خود ریسمان نایلونی ببندد، سر دیگر ریسمان را به پالان خر محکم کند و خر را بدواند. نگرانیاش در آن زمان این بود که آیا خر میتواند بدن سنگین یک مرد پرعضله و قوی را بکشد یا نه. غلامحسن البته هرگز مجال این انتقامکشی را نیافت. کلان که شد عقدهاش ماند اما خشمش ضعیفتر شد. یعنی اگر مجالی هم پیدا میشد، پیکر پدر خود را از پشت خر نمیکشید.
حالا غلامحسن به پدر خود فکر میکند. دو قطعه از روان و خاطرهی خود را میخواهد ترمیم کند: یکی آن لگد پدر به صورت خود را و دیگری آن خشمی را که به او میگفت پدرت را به پالان خر ببند. غلامحسن فکر میکند که پدرش بیش از آن آسیب دیده بود که بتواند پدر خوبی باشد. پدرش، خانمحمد، وقتی دهساله بود تمام سیلیها و لگدها و مشتها و تالها و چوبهای ممکن جهان را خورده بود و یک چشم خود را از دست داده بود. غلامحسن میخواهد درک کند. میخواهد از جای دیگری به آن خاطرات بد نگاه کند. باور نمیکنید که غلام وقتی به یاد میآورد که پدرش پیراهن نو او را در روز عید تا دامن چاک کرده بود، برای پدر خود گریه میکند.
پنج، غلامحسن قصد دارد از همین سال نو دیگر فحش ندهد. به هیچکس. یکی از آشنایانش به او گفته: «آقای شادمهر، دشنام دادن راهی است برای تخلیهی احساسات. بعدا متوجه خواهی شد که وقتی نتوانی احساسات خود را تخلیه کنی، چه زیانی به روح و روان خود میزنی.»
ولی غلامحسن فعلا میخواهد این را تجربه کند. فکر میکند این بخش وجودش، همین خشونت کلامی، نیاز به تعمیر و تصحیح دارد. به آن آشنای خود گفته که او را غلامحسن خطاب کند نه آقای شادمهر.