چشم‌دیدهای یک عابر از جاده‌ی مرگ‌بار کابل-قندهار

جلیل تجلیل

نیمه‌ی شب بود که اتاقم را به سوی‌ ایست‌گاه موترهای مسافربری شاهراه کابل-قندهار ترک کردم. با تکسی کهنه‌ از نوع والگای‌ روسی، خود را به ایست‌گاه رساندم. با راه‌نمایی کمک‌راننده، چوکی‌ام را یافتم. ساعت نزدیک به چهار صبح بود که موتر حرکت کرد و در تاریکی شب، جاده‌ی تاریک و مارپیچ مانند را می‌‍پیمود.

بعداز چند‌دقیقه‌ی به دروازه‌ی خروجی کابل رسیدیم. سربازان ایستاده بودند و موترها را باز‌رسی می‌کردند. با دیدن نیروهای امنیتی در نیمه‌ی شب، احساس خوش‌حالی می‌کردم که دارند به وظیفه‌ی شان می‌رسند و خدمت می‌کنند؛ اما این فکر بعد از چند‌دقیقه عوض شد. دوتا از افراد مسئول دروازه‌ی خروجی به موتر ما اشاره دادند و چراغ انداختند. راننده موتر را ایستاده کرد و دروازه را به رویش گشود. دوتن از آنان به داخل موتر آمدند و نفر دیگر ‌پهلوی دست‌یار راننده ایستاده بود. بگومگوهای مخفیانه شروع شده بود. من هم که چوکی‌ نزدیک به پنجره را گرفته بودم، در تاریکی و نور کم‌رنگ چراغ موتر، آنان را نگاه می‌کردم.

سرباز خواهان باز نمودن صندوق‌های بغلی موتر شد. کمک‌راننده صندوق را گشود و سرباز هم با انداختن چراغ به داخل صندوق‌های بغلی موتر، دوباره آن را بست. چیزهایی به کمک‌راننده می‌گفت و چیزی می‌خواست؛ اما شیشه‌های موتر بسته بود و صدای‌ آنان شنیده نمی‌شد. کمک‌راننده دست به جیب شد و پولی از جیب کشید و به سرباز داد. موتر حرکت کرد. از دروازه عبور کرد که سرباز دیگر چراغ اند اخت و هنوز کمک‌راننده به موتر بالا نشده بود که آن سرباز هم استحقاقش را طلبید و خدا داند که چند گرفت و کمک‌راننده را رخصت کرد.

برایم جالب بود، نه به خاطر این که پول گرفته بود. به خاطر این که مسئولان بارها گفته‌اند که چیزی جز حق قانونی و تعیین شده از طرف مقام‌های بالا، دیگر پول از راننده‌ها گرفته نمی‌شود. در سیاهی شب به پیش می‌رفتیم تا این که به سر‌منزل رسیدیم. سفر کابل به سوی قندهار در همین یک چشم‌دید و خرابی جاده و نگرانی مسافران از وجود گروه طالبان به پایان رسید. هرچند که در گوشه و کنار جا‌ده سربازان به چشم می‌خوردند و پوسته‌های امنیتی نمایان بود؛ اما پول گرفتن آنان سبب شده بود که کمی به آنان بدبین شوم.

بعد از گذشت ده روز دوباره برگشتم به سوی کابل؛ شهری که به آن عادت کرده‌ام و برایش دل‌واپس بودم. آهنگی را گوش می‌دادم که می‌خواند، «کابل وطن من، افغانستان من». علاقه‌ی رسیدن به کابل، گرمای‌ سوزنده‌‌ی نیمه‌‌‌روز قندهار را تحمل‌پذیر ساخته بود. از شهر قندهار خارج شدیم. نیروهای امنیتی در فراز تپه‌ها دیده می‌شدند. کاروان‌های اکمالاتی هم به امتداد زابل و قندهار صف بسته بودند. صدها موتر بودند که به شکل زنجیره‌‌ای راه افتاده بودند.

خرابی جاده، انفجارهای بزرگی که منجر به شکسته شدن جوی‌چه‌ها وپل‌چک‌ها شده بودند، به نگرانی مسافران در این جاده بیش‌تر می‌افزود. تا ولسوالی مقر ولایت غزنی به‌خوبی و راحتی آمدیم. هنوز به بازار مقر داخل نشده بودیم که دوتا از سربازان پولیس را دیدم که یونیفورم‌های‌شان را به تن کرده‌اند؛ اما از اسلحه چیزی با خود نداشتند. به طرف آخر بازار قدم می‌زدند. من از بازار مقر تصویر دیگری در ذهن داشتم. همه‌اش جنگ، طالب و وحشت بود؛ اما وجود سربازان بدون اسلحه امیدی نو بخشید. فکر کردم که حالا دیگر امنیت کامل است و سربازان هم با خاطر آرام و فارغ‌بال از همه‌ی تهدیدها به انجام وظیفه می‌پردازند. از کنار‌ سربازان به تیزی گذشتیم و در وسط بازار دو تا موتورسیکلیت را با دو تا سرنشین مسلح، سر و روی پوشیده و لباس‌های خاک‌آلود دیدیم که این طرف و آن طرف نگاه می‌کردند و به پیش می‌رفتند. مسافران همه ترسیده بودند. همه گفتند طالبان‌اند. از کنار‌ آنان عبور کردیم و درقسمت‌های آخر بازار بازهم سربازان اردوی ملی را دیدیم که عده‌‌ای از آنان در سایه‌ها ایستاده‌اند و عده‌‌ای موترهای شان را می‌شویند. برایم جالب و سوال برانگیز بود که چطور ممکن است در یک بازار کوچک و کم‌نفوس، هم طالب حضور داشته باشد و هم سربازان حکومتی و جالب‌تر از همه این که، خیلی بی‌خیال و با خاطر آرام قدم می‌زدند.

همه‌ی سرنشینان موتر با سوال‌های این‌گونه‌ی با خود درگیر شده بودند. عده‌ا‌ی این حضور‌ طالبان و عدم دخالت سربازان را نوعی ساختگی می‌خواندند. عده‌ا‌ی می‌گفتند که سربازان بسیار بی‌احتیاط و بی‌تفاوت‌اند. هرکس به‌نحوی توجیه می‌کرد؛ اما من تعجب کرده بودم و هیچ‌کدام از این گونه توجیح‌ها را قناعت‌بخش نمی‌دانستم. کمی مشکوک شده بودم.

با ورود به شهر غزنی، خوش‌حال شدم. شهر سلطان محمود و سنایی را متفاوت‌تر از قبل دیدم. بازسازی و نوسازی جریان داشت. شهر رنگ و رخ دیگری به خود گرفته بود. چهره‌ی ظاهری جاده‌ها و نکات برجسته‌ی شهر تغییر کرده بود. انتظار جشن خزانی را می‌کشید که یکبار دیگر غزنی برنامه‌ی رسمی مرکز تمدن و فرهنگ کشورهای اسلامی را به خود اختصاص می‌داد. امیدوار شده بودم و شوق دیدار بیش‌تر در وجود جا گرفته بود؛ اما موتر حامل ما با ‌سرعت تمام از میان این شهر می‌گذشت.

از دروازه‌ی شهر غزنی خارج شدیم. هنوز چند‌دقیقه راه نرفته بودیم که سربازان خارجی با تانک‌های‌شان بر فراز تپه‌ها نمایان شدند. کمی اوضاع عادی به نظر نمی‌رسید. جاده شلوغ بود و در اطراف آن سربازان خارجی زیاد بودند. هفته‌ی قبل که از آن‌جا گذشته بودم، طالبان پل‌چک را در آن منطقه انفجار داده بودند، که سبب تخریب جاده گردیده بود. نیروهای خارجی پل‌چک را دوباره ساخته بودند و امنیت را گرفته بودند تا دوباره آماده‌ی استفاده گردد. از آن‌جا گذشتم و در دشت آغازین منطقه‌ی وردک، راه مسدود بود. موترهای قطار و اکمالاتی همه ایستاده بودند. موترهای مسافر‌بری کوچک از کنار‌ جاده‌، از روی دشت می‌رفتند. کمی پیش‌تر رفتیم و دیگر راه کاملا مسدود شده بود. متوجه شدیم که قبل از ما بمبی در جاده‌ جاسازی شده بوده که انفجار کرده و ممکن تلفاتی داشته است. سربازان حضور داشتند. آن‌سوتر از آنان چوپانی مصروف چراندن رمه بود. سربازان وی را صدا کردند و نزد خود طلبیدند. چوپان به طرف آنان آمد و هنوز دست نداده بود که سرباز سیلی محکمی را به صورت چوپان حواله کرد. لنگی‌اش افتید و از مویش گرفت‌ و شروع به لت و کوب نمود. جای مشت و لگد یافت نمی‌شد. چوپان به زمین افتید و ‌زیر لگدهای سربازان پنهان شد. سرنشینان موتر از دیدن این وضعیت همه خشم‌گین شدند؛ اما بودند عده‌ا‌ی که چوپان را سرباز‌ طالب می‌خواندند. آنان می‌‌گفتند که طالبان با استفاده از چوپان و این‌گونه ترفندها دست به تخریب جاده‌ها زده و بمب جاسازی می‌کنند.

از همان آغاز ورود به ولایت میدان-وردک، رنگ و رخ آسمانش دگرگونه به نظر می‌رسید. هنوز از محلی که جاده مسدود بود، دور نشده بودیم که دودی از قسمت‌های آخر میدان‌-وردک به سوی آسمان بلند می‌شد. همه ما‌جرای‌ وردک را می‌دانستند. لاشه‌‌ی موترهای سوخته و تخریب شده‌ی نیروهای اکمالاتی ناتو گواه‌ نا‌امنی و وضع بد امنیتی این ولایت خبر می‌داد. هرقدر ‌به سوی محلی که از آن جا دود بلند می‌شد نزدیک می‌شدیم، دود بیش‌تر می‌شد.

در منطقه‌ی سالار میدان-وردک، حضور نیروهای امنیتی داخلی و خارجی چشم‌گیر بود. قطار بزرگی به سوی غزنی در حرکت بود. در بعضی جاها در مقابل پوسته‌های امنیتی ایستاده بودند. سربازان داخلی وخارجی در دوطرف جاده ایستاده بودند و عده‌‌ا‌ی از آنان به سوی محلی که از آن جا دود بلند می‌شد، به پیش می‌رفتند.

آهسته آهسته از کنار تانک‌های سربازان خارجی و قطار اکمالاتی آنان که راه را بسته بودند، به پیش می‌رفتیم. دیدیم که یکی از موترهای سربازان داخلی را ماین جاسازی شده در کنار جاده گرفته و سرنشینان آنان معلوم نبود که زخم برداشته بودند یا کشته شده بودند. کنار‌ جاده زیر درختان خوابیده بودند و دیگران در اطراف آن‌ها جمع شده بودند. به حال آنان افسوس خوردیم و حس ترحم همه برانگیخته شده بود. برخلاف چند‌دقیقه قبل که همین سربازان با لت و کوب چوپان حس انزجار و نفرت سرنشینان را برانگیخته بودند.

به سوی خط و نشان دود و آتش به پیش می‌رفتیم. به محلی اتفاق که اتفاق افتاده بود، نزدیک می‌شدیم که جت‌های جنگی به پرواز در آمده بودند. در فراز آسمان آن منطقه دور می‌زدند و بر می‌گشتند. چند‌بار چرخ زدن‌های آنان تکرار شد.

شعله‌های آتش از دور به مشاهده می‌رسید. بوی تند دیزل همه‌جا را گرفته بود. آسمان وردک کاملا سیاه و تاریک گشته بود. سایه‌ی سنگینی از وحشت و نگرانی برسیمای همه‌ی مسافران رونما گردیده بود. همه زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کردند و شاید هم دعایی می خواندند. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم که در برابر پوسته‌‌ی امنیتی قطار اکمالاتی را به آتش کشیده‌اند. سربازان همه ‌زیر درخت‌ها جمع شده‌اند و سیب‌هایی را که در دست دارند، نوش جان می‌کنند. همه دارند به قطاری که آتش گرفته نظاره می‌کنند و بی‌خیال‌تر از همیشه‌اند؛ مثل این که اصلا اتفاقی نیافتده است. شاید میلیون‌ها دالر به آتش کشیده شده بود؛ اما آنان هم‌چنان بی‌تفاوت نشسته بودند. در امتداد جاده و از لای درختان سنجید‌ که دیده می‌شد، موترها می‌سوختند. هرچند نمی‌شد که تعداد موترها را دقیق حساب کرد. به طور تخمینی گفته می‌توانم که در حد‌ود بالای 50 موترکلان آتش گرفته بودند و می‌سوختند. عده‌ا‌ی از آنان سوخته بودند و عده‌‌ای دیگر تازه آتش گرفته بودند.

اتفاق و آتش‌سوزی‌ای به این بزرگی ندیده بودم، آن‌هم در برابر پوسته‌های امنیتی نیروهای داخلی کشور. با دیدن هم‌چو وضعیت، یک‌بار دیگر به یادی حرف‌های آن‌دسته از مسافران افتادم که با دیدن طالب و نیروهای امنیتی در ولسوالی مقر ولایت غزنی می‌گفتند که این‌ها همه باهم ساخته‌اند تا به هم‌دیگر کار نگیرند. کمی شکم به یقین تبدیل می‌شد.

در حالی که چندروز قبل والیان ولایت میدان وردک، غزنی، زابل و قندهار جلسه‌ی مشترک را دایر نموده بودند و از بهتر شدن وضعیت امنیتی در این شاهراه خبر دادند و از برنامه‌ی مشترک و ویژه در شاهراه مرگ خبر دادند. ناکامی یا بی‌مسئولیتی نیروهای امنیتی به‌شدت تمام برای شهروندان معلوم شد. آنان نمی‌توانند امنیت اطراف پوسته‌های امنیتی شان را بگیرند، چگونه موفق به آوردن امنیت سرتاسری، اطمینان‌خاطر برای برگزاری انتخابات و حفظ نظام پس از خروجی نیروهای خارجی از کشور به شهروندان بدهند؟ واقعا که ناامید کننده و سوال برانگیز است. دوهفته قبل در همین شاهراه در ولسوالی مقر ولایت  غزنی هشت تن از مأمورین دولت را از موتر پیاده نموده بودند و به رگ‌بار بسته بودند.

بارها وبارها مسافران شاهراه کابل-قندهار از سوی طالبان مورد بازجویی قرار گرفته وسبب آزار واذیت آنان شده‌اند. وسعت یافتن دامنه‌ی ناامنی و حضور گسترده‌ی نیروهای گروه طالبان درشاهراه‌های بزرگ کابل-قندهار به نگرانی شهروندان و عابران این جاده افزده است. تماشای اتفاق‌های این قسمی و بی‌کفایتی نیروهای امنیتی به نگرانی شهروندان می‌افزاید. برخورد دوگانه در برابر طالبان و گروه‌هایی که مدام از نیروهای امنیتی قربانی می‌گیرند و برادر خواندن کرزی سبب شده‌اند که رخنه‌ی بزرگی از ناامیدی وبی‌تفاوتی را در میان صفوف نیروهای امنیتی ایجاد نمایند. آنان تنها به فکر دفاع از پوسته‌های امنیتی و جان خود بوده و هیچ‌گونه مسئولیت و اقدام را درزمینه‌ی تأمین امنیت جان شهروندان و کاروان‌های اکمالاتی انجام نمی‌دهند.

تا زمانی که تعریف از دوست و دشمن ارائه نشود و سیاست‌های محافظه‌کارانه‌ی مقام‌های مسئول ادامه داشته باشد، شهروندان هم توقع بهتر شدن وضعیت امنیتی شاهراه‌ها و درمجموع امنیت را نداشته باشند. طالب هم به این نتیجه رسیده‌اند که هرگونه اقدام آنان با باج‌دهی، التماس و تضرع هم‌راه است، هر‌عملی را که خواسته باشند، انجام می‌دهند. کو مسئول که بازجویی کند و پاسخ‌گوی این‌گونه مسایل و حوادث باشد.

هر‌بار می‌تواند مرگ را در برابر دیدگانت ببینی. من این شاهراه را با وضعیت فعلی‌اش جاده‌ی مرگ می‌نامم. شاید عده‌‌ای خرده بگیرند؛ اما یک بار سفر کردن از این جاده، همه‌ی حقایق پنهان را بر‌ملا می‌سازد. در هر‌ چند‌صد متر می‌توان نشانه‌های انفجارهایی که جاده را تخریب نموده‌اند، مشاهده نمود. لاشه‌های سوخته‌ی موترهای باربری‌ و تخریب موترهای نیروهای امنیتی همه و همه گواهی می‌دهند. همه تأیید کننده‌ی مرگ‌اند. پس بی‌مورد نخواهد بود که جاده‌ی مرگ یا خط قرمز نامید؛ زیرا خط قرمز علامت خطر است، که عدم رعایت آن منجر به مرگ می‌گردد. روزانه هزاره‌ها مسافر از این جاده رفت و آمد دارند. همه الله‌توکلی سوار موتر می‌شوند و راه‌ مسافرات را در پیش می‌گیرند. رسیدن به مقصد سفر از این شاهراه، خود معجزه است. معجزه‌ا‌ی که تا به وقوع پیوستن آن نصفی از وجود مسافر آب می‌‍شود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *