این سناریو را تصور کنید:
شما در یک روستا زندگی میکنید و در تنگنای سختی قرار دارید. تنگنا این است که از میان چهار صد خانوادهیی که در آن روستا زندگی میکنند، فقط دو خانواده با شما رابطه دارند. بقیه روابط خود را با شما قطع کردهاند. نه فقط این، آن سهصدونودوهفت خانواده به شما حتا اجازه نمیدهند که از چهارسوی خانهی خود دورتر بروید. اکثر راهها را بهروی شما بستهاند. آنان به شما اجازه نمیدهند که به بازار منطقه بیایید و متاع خود را بفروشید یا اجناس مورد نیاز خود را از آنجا بخرید. به دیگران نیز اجازه نمیدهند که برای شما چیزی بیاورند. اعضای این سهصدونودوهفت خانواده هر وقت که در جایی جمع میشوند و با هم حرف میزنند، بدترین حرفها و قضاوتها را دربارهی شما دارند.
چرا چنین است؟ چه کار شده که دیگران با شما اینگونه رفتار میکنند؟ آنان از شما چه میخواهند؟
کسی میخواهد پاسخ این پرسشها را بیابد. شروع میکند به کند و کاو. بعد از مدتی جستوجو در مییابد که در گذشته میان شما و این سهصدونودوهفت خانواده نزاعی بوده و همان نزاع رابطهها را تیره کرده است. میبیند که در گذشته هرچه میان شما و بقیه رفته، فعلا این سهصدونودوهفت خانواده از شما انتظارات مشخصی دارند که برآورده کردنشان هیچ زحمتی ندارد. مثلا، میگویند که شما اگر میخواهید از این تنگنا بیرون بیایید باید از این پس آدمهای تبهکار، قاتل، دزد و جنایتپیشه را -که قبلا امنیت کل روستا را به هم میزدند- در خانهی خود جا ندهید. میگویند که از اصول زندگی در این روستا این است که همهی خانوادهها به اعضای خود اجازه بدهند که درس بخوانند. میگویند بهتر این است که خانوادهی شما نیز به روشهای صلحآمیزتر و مفیدتر زندگی جمعی گردن بنهد و در یک گوشهی روستا برای خود جزیرهیی از قواعد و رفتارهای کهن ضدانسانی نسازد.
شما چه میگویید؟
شما میگویید: این آدمهای قاتل و جانی که در خانهی ما زندگی میکنند، برای خدا و دین خدا قتل و جنایت میکنند. ما نمیتوانیم این مجاهدان راه خدا را از خانهی خود بیرون برانیم. عنعنهی ما این نیست. غیرت و شرافت ما اجازه نمیدهد که این کار را بکنیم. اینکه ما به اعضای خانوادهی خود، مخصوصا به زنان، اجازه نمیدهیم که درس بخوانند، به هیچ کس دیگری مربوط نیست. ما اگر زنان خود را میزنیم و دختران خود را پشت دیوارها زندانی میکنیم، این مسألهی درونخانوادگی ماست. دیگران چه کار دارند بهکار ما؟ ما اگر روشهای خشن خاصی برای ادارهی خانهی خود داریم، ضررش به دیگران چیست؟ چرا دیگران باید در امور خانوادهی ما دخالت کنند؟
گره کار در کجاست؟
گره در اینجاست که آن خانوادههای دیگر در روستای شما از شما میخواهند چیزهایی را رعایت کنید که برای خودتان مفید است. آنان نمیگویند که مکاتبتان را ویران کنید که شما با آنان مخالفت کنید. میگویند بگذارید مکاتبتان باز و درسها جاری باشند. آنان نمیگویند که زنانتان را محبوس بسازید، شکنجهیشان کنید و نگذارید درس بخوانند. اگر چنین چیزی میگفتند شما میتوانستید در برابر این پیشنهاد خشمگین شوید و سر به شورش بردارید. آنان میگویند اجازه بدهید زنان و دخترانتان درس بخوانند، شغل داشته باشند و رشد کنند. آنان نمیگویند که فلان تعداد آدم جنایتکار و قاتل را در خانهی خود پناه بدهید. اگر چنان خواهشی میداشتند، میتوانستید بهشدت با آن مخالفت کنید. آنان میگویند این قاتلان را از خانهی خود دور کنید. آنان نمیگویند که با تمام افراد دیگر روستا وارد جنگ شوید. میگویند از این همه نزاع با دیگران کم کنید. گره کار در اینجاست که شما دقیقا همان چیزهایی را که به نفع خودتان هم هست، رد میکنید. شما میخواهید برای سهصدونودوهفت خانوادهی دیگر در روستا اثبات کنید که سبک زندگی و رفتارتان بهتر از تمام چیزهایی است که تا اکنون بشریت تجربه کرده است. میخواهید همهی آن سهصدونودوهفت خانواده به روش زندگی شما گردن بنهند. مشکل این است که خانوادهی شما پر از نزاع درونی، ناداری و بحران است و شما همچنان اصرار دارید که همین خوب است و دیگران نیز باید خانوادهی شما را الگوی زندگی خود قرار بدهند. در خانهی شما نان نیست، آب نیست، برق نیست، آرامش نیست، خنده نیست، دانش نیست، خاطرجمعی نیست، جنگ هست، ترس هست، درد هست، خشم هست، ناتوانی هست، نادانی هست، پریشانی هست. با همهی اینها، شما اصرار دارید که اگر بر فکر و فرهنگ و روشی که اینهمه بحران را آفریدهاند پایداری کنید، در آینده نتیجهی متفاوتی خواهید گرفت.