عکس: yuzal.com

علی‌نیجاد و قمار زندگی

به نظر شما آدم هیچ فرزند نداشته باشد خوب است، یک فرزند داشته باشد خوب است، سه-چهار فرزند داشته باشد خوب است یا نُه-ده فرزند داشته باشد خوب است؟

آدم هوشیار، که شما باشید، می‌گوید «بستگی دارد». چه سود که آدم ده فرزند داشته باشد و همه‌ی آنان دزد و قاتل یا بیکاره و مایه‌ی ننگ باشند؟ در این صورت آدم هیچ فرزندی نداشته باشد، بهتر است. اگر آدم یک فرزند خوب داشته باشد، بد نیست. اگر آدم ده فرزند بسیار لایق و نیک‌نام و زندگی‌شناس داشته باشد، چه‌طور؟ در آن‌ صورت، احتمالا داشتن همان ده فرزند بهتر از یک فرزند است. بستگی دارد، بستگی دارد به… به خیلی چیزها.

اما این‌ها محاسبات شما آدم‌های هوشیار است. شما فلان سال را برای ازدواج تعیین کردید و در نظر داشتید که با فلان آدم شریک زندگی شوید. و شدید. شما برنامه‌ریزی کردید که سه فرزند داشته باشید. دو دختر و یک پسر. همین‌طور هم شد. فاصله‌ی میان تولد این فرزندان: سه سال-سه سال. شما حتا ماه تولدشان را هم مدیریت کردید. چون ولایت شما زمستان سردی دارد، تصمیم گرفتید که وقتی کودک ‌تان نُه ماهش در بطن مادر تمام می‌شود، ماه اسد باشد. تابستان. در آن ولایت سرد، آدم در ماه اسد طفل به دنیا بیاورد هزار بار بهتر از آن است که در ماه دلو، در میان یک متر برف، به دنیا بیاوردش. نام فرزندان‌تان را هم خیلی دقیق انتخاب کردید. تهمینه، آرمین، الناز. خیلی به هوش بودید که اسم‌های‌شان را بخت‌بیگم، غلام‌دستگیر و خاتمه نگذارید. آرمین هفت‌ساله بود که شما او را مهندس کامپیوتر می‌دیدید. تهمینه را در چهارسالگی برای شورای شهر مالمو در سویدن نامزد کرده بودید (آخر، قرار بود که شما سرانجام روزی به سویدن مهاجرت کنید. همیشه در نقشه‌ی بزرگی که در خانواده‌ی خود داشتید، انگشت اشاره‌ی خود را روی مالمو می‌گذاشتید و به همسرتان می‌گفتید من این‌جا را دوست دارم).

علی‌نیجاد این چیزها را نمی‌دانست. برای او نه بستگی داشت و نه بستگی نداشت. علی‌نیجاد وقتی آن سالِ دور از پاکستان برگشت، همسرش، مدینه در خانه‌اش بود. پدر علی‌نیجاد مدینه را در غیاب پسر خود خواستگاری کرده و به خانه آورده بود. علی‌نیجاد حتا اسم همسر خود را نمی‌دانست. پارسالش از طریق نامه به او خبر رسانده بودند که زنش را آورده‌اند. علی‌نیجاد اعتراض نکرد. اعتراض نکرد چیست، بسی خوشحال شد. دنیا چه تحفه‌یی بهتر از این به یک آدم می‌دهد؟ از سفر بیایی و خانمی که هرگز در عمر خود ملاقاتش نکرده‌ای در خانه‌ات باشد و شرعا و اخلاقا همسرت؟ علی‌نیجاد هرچه فکر می‌کرد خوشبخت‌تر از خود کسی را پیدا کند، نمی‌توانست.

علی‌نیجاد در روز اول بازگشت خود به خانه نزد پدر خود نشست و از پدر خود در مورد تحصیلات مدینه سؤال کرد.

 نه نه، من شوخی می‌کنم. علی‌نیجاد نه خودش می‌دانست تحصیلات یعنی چه و نه هرگز به‌خاطرش می‌آمد که خانمش خواندن و نوشتن بیاموزد.

علی‌نیجاد و مدینه در ده سال پیش رو هفت کودک به دنیا آوردند. یک دختر و شش پسر. اسم‌های‌شان کاملا بی‌برنامه. هرچه پیش می‌آمد، درست بود. اسم پسر اولی قربان‌علی، پسر دوم خداداد، سومی محمدرفیع، دخترشان کریمه، پسران بعدی عبدالحفیظ، مبارک‌شاه و سلطان. هر اسمی درست بود. علی‌نیجاد نمی‌دانست که در شناس‌نامه اسم خودش هم «علی نجات» نوشته شده.

مردم در زندگی علی‌نیجاد چیزهای عجیبی می‌دیدند. مثلا، می‌گفتند اولادهای علی‌نیجاد هیچ مریض نمی‌شوند. مبارک‌شاه که سرخکان گرفت کم مانده بود که بمیرد. کریمه شب و روز سرفه می‌کرد. محمدرفیع عفونت‌هایی بر صورت و گردن خود داشت که می‌توانستند یک اسپ را از پا بیندازند. ولی مردم آن چیزها را بیماری حساب نمی‌کردند. اعتقاد عمومی این بود که مدینه هم می‌تواند تا بیست اولاد دیگر به دنیا بیاورد.

پسران علی‌نیجاد مکتب نخواندند. سیزده-چهارده‌ساله که می‌شدند از خانه می‌رفتند. کریمه دخترش در شانزده‌سالگی عروس شد و رفت به خانه‌ی شوهر. مبارک‌شاه به ملبورن رفت؛ با کشتی. قربان‌علی و محمدرفیع پس از چند سال سرگردانی در یونان ساکن فرانسه شدند. عبدالحفیظ بعدا به مبارک‌شاه پیوست. سلطان در اسلام‌آباد پاکستان رستورانت باز کرد. خداداد چرخ زد و چرخ زد و آخر سر از ایالت کارولینای شمالی در امریکا کشید. علی‌نیجاد و مدینه به اسلام‌آباد نزد سلطان رفتند.

علی‌نیجاد نه آن سال‌ها که در بلوچستان در معدن زغال‌سنگ کار می‌کرد هرگز افسرده شد و نه حالا که در خانه‌ی قشنگ بزرگی در اسلام‌آباد زندگی می‌کند هرگز بیش از حد سرخوش است. تنها تفاوتی که دیگران در او می‌بینند هم اصلا در او نیست؛ در چشم مردم است. مردم تازه متوجه می‌شوند که علی‌نیجاد، حتا حالا که دیگر پیر شده، چه‌قدر خوش‌سیماست. آن سال‌های دور، علی‌نیجاد باید خیلی خوش‌روتر از حالا بوده باشد. ولی هیچ عکسی از او نمانده. هیچ‌کس، حتا خودش، چهره‌ی خود را به یاد نمی‌آورد. علی‌نیجاد هیچ وقت نایستاده بود که در آیینه خود را ببیند. البته مردم هیچ وقت ندیده بودند که روی علی‌نیجاد با زغال سیاه یا با گرد و خاک پوشانده نباشد. در آن فرصت‌های نادر که علی‌نیجاد را می‌شد بی‌نقاب دید، به همه چیزش می‌شد فکر کرد جز به زیبایی چهره‌اش.

سلطان، تنها پسری که نزد علی‌نیجاد مانده است، بعضی خاصیت‌های پدرش را دوست ندارد. علی‌نیجاد پیوسته باعث شرمندگی سلطان می‌شود. سلطان هرچه سعی می‌کند پدرش در مجالس این‌قدر از دوران کانِ کوله‌ی خود در بلوچستان قصه نکند، علی‌نیجاد به او گوش نمی‌دهد. سلطان می‌خواهد پدرش مثل یک آدم محترم و متشخص و پولدار فقط از اکنون سخن بگوید و گذشته‌های زغال‌آلود خود را در همان گذشته، در همان اعماقِ کوه، دفن کند. ولی علی‌نیجاد این چیزها را نمی‌فهمد. برای او زندگی قمارتر از آن است که بتوان در این مثلث‌ها و مربع‌ها و دایره‌ها محبوسش کرد. علی‌نیجاد قوی، بی‌سواد، بی‌فیلتر، زیبا، شاد، پیر، تندرست، وفادار، بدسلیقه، دهاتی و عاشق شورباست. در جایی خوبی از این قمار.