در سالهای دههی سوم قرن بیستم در یکی از کشورهای امریکای جنوبی پسری در کتابفروشیای ناگهان با مادرش روبهرو شد. سالهای زیادی مادرش را ندیده بود. مادرش بعد از او یازده شکم زاییده بود. تقریبا ده سال از عمرش در بارداری گذشته و موهایش جوگندمی و چهرهاش چین و چروک شده بود. در نگاه اول نشناخت. همین که به چهرهاش خیره شد، مادرش صدا زد «گابو منم، مادرت».
این پسر گابریل گارسیا مارکز بود. سالهای سیاه بود. تازه کمپانی شرکت کیله از کلمبیا رفته بود و تا چشم کار میکرد قحطی برجا گذاشته بود. مادرش آمده بود که بهخاطر هزینهی تحصیل یگانه فرزند دانشجویش، به سرزمین پدریاش سفر کند و یگانه خانهی اجدادیاش را به فروش بگذارد.
گابو چیزی نمیدانست. مادرش او را غافلگیر کرده بود. قرار بود که او در دانشکدهی حقوق مصروف درسهایش میبود اما نبود. بهجای اینکه مادرش در دانشکدهی حقوق سراغ او بیاید، او را در کتابفروشیای پیدا کرده بود.
سالها پیش مادر گابو با پدر او که تلگرافچی ساحه بود، برخلاف میل خانواده ازدواج کرده بود. تصمیم مادر گابو صلاح جمعی خانواده نبود. پدر گابو مرد بدنامی بود. بارها با زنان و دختران مردم خوابیده و مادر گابو از مسأله باخبر بود. اما روی هم رفته برخلاف میل خانواده و مردمِ ساحه با او ازدواج کرده بود. این مقدار اطلاعات سالها بعد، یکی هم درست همان زمانی که مادر گابو او را در جایی پیدا کرده بود که نشان میداد گابو برخلاف میل خانواده ترک تحصیل کرده است، به دردش میخورد.
مادر گابو از ماهها پیش میدانست که گابو میلی به خواندن دانشگاه ندارد. اما هربار تلاش میکرد که یگانه فرزند دانشجویش را نصیحت کند که دانشگاه بخواند. هر بار به او میگفت: «بهخاطر پدرت هم که شده دانشگاهت را بخوان.»
پدر گابو از اینکه پسر دانشجویی داشت و آن هم در آن سالها پسرش دانشکدهی حقوق میخواند بسیار مفتخر بود. داکتری و وکالت در آن سالها کاری بود که هرکسی وارد آن میشد را یک سر و گردن بلندتر نشان میداد. به همین خاطر اگر پدر گابو میفهمید که گابریل ترک تحصیل کرده است و نمیتواند وکیل شود، شاید اتفاقی راه میانداخت.
مادر گابو هرچند از قضیه باخبر بود اما به پدر گابو چیزی نگفته بود. به این امید که شاید اینبار نصیحتهایش کارگر افتد و گابو به درس و دانشکده برگردد. وقتی که در کتابفروشی خودش را به گابو معرفی کرد، به او گفت که به بارانکیا برود و یگانه خانهی اجدادیاش را بفروشد.
گابریل آن سالها روزنامهنگاری میکرد. با درآمد نوشتههایش نان میخورد و تقریبا نیازی به پول خانوادهاش نداشت. درآمدش، مخارجش میشد. با آن هم وقتی که مادرش را ناگهان در فروشگاه دید، خودش را برای شنیدن سرزنش آماده کرد.
مادرش در ابتدا او را سرزنش نکرد. گفت که باید با او برود و خانه را بفروشد. اما پس از دقایقی شروع کرد که نباید درسش را ترک میکرد. «لااقل نباید برخلاف میل خانواده حرکت کنی. پدرت تمام داراییاش را زده است که تو دانشگاه بخوانی. من هم میروم خانهی پدریام را میفروشم که تو بتوانی بخوانی.»
گابریل به مادرش گفت که نیازی به پول فروش خانه ندارد. او خودش درآمد دارد. چیز زیادی هم لازم ندارد. دو لباس زیر دارد که به نوبت میشوید و میپوشد. مقداری نان میخورد و روزانه هم دو پاکت سیگار مصرف میکند. همین.
مادرش وقتی که اینها را شنید خشمگین شد و افزود: «گفتم که رنگ به رخسارت نیست. در اول نشناختمت.» بعد بلافاصله شروع کرد به نصیحت کردن. اینکه او درس بخواند و برخلاف میل خانواده حرکت نکند. گابریل اما جوان کنجکاوی بود. زندگی پدرش را خوب میدانست، حتا معشوقههای پدرش را میشناخت. از مادرش هم میدانست که با مرد بدنام منطقه و برخلاف میل خانوادهاش ازدواج کرده است. به مادرش گفت که تنها من برخلاف میل خانواده حرکت نکردهام، ازدواج آنان هم مطابق میل کسی نبوده است.
مادر جواب داد که نه آنطوری نبوده است. ولی گابریل گفت اگر راست میگوید به چشمهایش خیره شود. مادر سر به زیر انداخت و تقریبا تمام یک نصف روز چیزی نگفت.
این هردو سوار کشتی شده بودند. قرار بود ساعات زیادی در دریای توفانی سفر کنند و به بارانکیا بروند.
گابریل جوانی بود که تازه ترک دانشگاه کرده بود. دو سال تمام با خانواده جنگیده بود تا بگذارند که او دانشگاه نخواند. این ترک دانشگاه اما برای گابریل به معنای ترک تحصیل نبود. در همان ابتدا هم وقتی که مادر گابریل در کتابخانه خودش را به او معرفی کرد و دقایق بعد گفت نباید ترک تحصیل کنی، گابریل نگفت ترک تحصیل کرده است بلکه گفت «تغییر رشته داده است».
این جوان سالها بعد همان مردی میشد که «صد سال تنهایی» را مینوشت. در واقع بهخاطر نوشتن بود که دانشکدهی حقوق را ترک کرده بود. سالها بعد، زمانی که خاطراتش را مینوشت از تصمیم آن روزهایش بهعنوان حیاتیترین تصمیم زندگیاش یاد کرد. او نوشت: «آن روزها به گمانم تازه جملهای از برناردشاو خوانده بودم که نوشته بود کودک بودم که مدرسه را ترک کردم تا به دانشگاهِ زندگی بروم.» او هم همان سالها دانشکده را ترک کرد تا اندک اندک برای نوشتنِ «صد سال تنهایی» آماده شود.
گابریل گارسیا یکی از خودآموختههای سرشناس جهان ادبیات است. تمام نوشتههای او، از «صد سال تنهایی» تا «عشق سالهای وبا» و از «خزان خودکامه» تا کتاب خاطراتش تحت عنوان «زندهام که روایت کنم»، همه نشاندهندهی یک واقعیت انکارناپذیر در زندگی او است، اینکه: گابریل دانشکده را ترک کرد نه دانش را.
تمام کتابهای او بارها برمیگردد به معلوماتی که او خود فرا گرفته است: به خاطراتش از پدربزرگش، به خاطراتش از پدرش، به زندگی خصوصی مادرش. به معلومات جغرافیایی دقیق او، به تخیل بلند او، به معلومات او از استعمار، به آگاهی او از سیاست و به آرمانشهر ادبی او.
این همه را اما او در مکتب و مدرسهای فرا نگرفته است، خود خوانده و اندیشیده است. در یادداشتهای پنجسالهاش مینویسد که نوشتن برای او زیادخواندن بوده است. «نوشتن راه میانبری ندارد. باید زیاد بخوانید و خوب بخوانید».
گابریل گارسیا الگوی تعالی در روزهای سیاه است. او مردی بود که از میان فقر و استعمار و عدم امکانات، «صد سال تنهایی» و «عشق سالهای وبا» را نوشت. خواندن سرنوشت او و امثال او میتواند نسلی که اکنون اجازهی درسخواندن ندارد را کمک کند. میتواند بهصورت مستند و مستدل نشان دهد که حتا وقتی که کسی به دانشگاه دسترسی ندارد، به مکتب دسترسی ندارد و حتا زمانی که به جز دو لباس زیر دیگر هیچ چیزی ندارد نیز میشود «صد سال تنهایی» نوشت و جایزهی نوبل ادبیات گرفت.
خودآموختهها و از جمله گابریل گارسیا، راهِ بازِ آموختن است. به وضوح نشان میدهد حتا وقتی که آموزشگاهها بسته است، آموزش میتواند جریان داشته باشد. مقاومت میتواند جریان داشته باشد. امید و رویا و تخیل و آرمانشهر میتواند جریان داشته باشد.
در شرایطی که طالبان تمام آموزشگاهها را بر روی دختران بستهاند و هیچ دختری اجازهی درسخواندن ندارد، از خودآموختهها میتوان کمک گرفت که چگونه آموختن را متوقف نکنیم. افزون بر آموزشگاه حتا اگر کتاب هم ممنوع شود و دیگر به کتابی دسترسی نداشته باشیم، میشود از خودآموختهها آموخت که چگونه از تخیل و رویا و دقت و مشاهده کمک بگیریم.
بسیاری از آثار خودآموختهها، از «دانشکدههای من» ماکسیم گورکی تا «دیوید کاپرفیلد و آرزوهای بزرگ» چارلز دیکنز و تا تمامی کتابهای گابریل گارسیا پر است از دقت و مشاهده و تخیل و رویا. این خودآموختهها درست است که بنا بهدلایلی (حالا یا نبودند، یا نمیخواستند) از آموزش حرفوی دور بودند اما اینها هرکدام به نوبت خود نفَس تازهای برای جهان بودند. لااقل در حوزهی ادبیات هرکدام اینها نفس تازهای بودهاند.
اینها هرکدام به نوبت خود الگوی روزهای سیاه و از جمله الگوی روزهای طالبانی است. ما را اینقدر امیدوار و استوار نگه میدارد که اگر آموزشگاه را گرفتند، اگر پارکهای تفریحی را گرفتند، اگر سفر بدون محرم را گرفتند و اگر حتا تعدادی از کتابها را ممنوعه اعلام کردند، تخیل و رویا و دقت و مشاهد و آرمانشهر را گرفته نمیتوانند. میخوانیم و میاندیشیم.