سالها پیش، زمانی که یعقوب، پدر نرگس (مستعار) هنوز جوان و مجرد بود، با کاکا و خانوادهاش دعوی مُلک داشت. آن روزها خانوادهی یعقوب یک حویلی کوچک در کابل داشتند. وقتی که یعقوب را از خانه بیرون کردند، به هیچچیز، از جمله به حویلی سهیم نکردند.
یعقوب تنها بود. کسی را نداشت که علیه کاکا و خانوادهی او ایستادگی کند تا حقِ تلفشدهی او را بگیرد. خودش به تنهایی نمیتوانست علیه جمعیتی که او را از خانه به زور بیرون کرده بودند بایستد. پر از خشم بود. روزهای روز با مشت گرهکرده، با خشم و با بیقراری دنبال راهی بود که بهزودی بتواند آن درماندگیهایش را جبران کند.
او در مورد راههای زیادی فکر کرد، اما تنها راهحلی که به نظرش رسید این بود که باید زن بگیرد و صاحب پسر شود. چارهای که او میاندیشید این بود که روزی و روزگاری پسرانش بزرگ شوند و قصاص تمام آنچه که خانواده و کاکایش بر او کردهاند را بگیرند.
یعقوب صبحها زودتر بلند میشد و شبها هم تا دیروقت خواب نمیرفت. در واقع او تمام وقت به این فکر میکرد که باید خواستگار چه کسی برود و هرچه زودتر با که عروسی کند.
پس از مدتی بالاخره یعقوب در هماهنگی با چندی از دوستانش تصمیم گرفت که سراغ دختر مورد نظرش برود و او را خواستگاری کند.
مقدمات خواستگاری انجام شد. یک روز نسبتا سرد که در کابل تازه کمکم برف میبارید، یعقوب و دو نفر از دوستانش در خانهی منیره (مستعار) خواستگاری رفتند.
در آن روز سرد کانون امیدِ منیره اما گرم بود. او دخترک بازیگوشی بود که تازه جوان شده بود. در دنیای بازیگوشی خودش پر از رویا و تخیل بود. در همان روز برفی وقتی که طبق وعدهی قبلی، یعقوب خواستگار آمد، او خودش را زیر حمایت چتر کسی حس میکرد که سالها بعد دختران او را به جرم اینکه پسر نیستند تا انتقام روزهای دور پدر را بگیرند، گرسنه میگذاشت.
منیره بیخبر از تمام این آیندهی شوم رویا و تخیل میبافت. گاهی خودش را در لباس سفید عروسی میدید، گاهی خودش را در کانون گرم خانوادهای میدید که دختربچههای شوخ و شیرینزبانش گاهی روی شانههای پدر میپرند و گاهی هم روی شانههای مادر.
یعقوب اما چیز دیگری در نظر داشت. او خودش را در کانون خانوادهای میدید که پسران خشیناش بهخاطر حویلیِ ازدسترفتهی پدرش از خشم بر خود میلرزند و هردم آمادهی بازپسگیری آن است.
خواستگاری انجام شد و منیره و یعقوب عروسی کردند. از همان روزها یعقوب خانه و زندگی نداشت. بیکس و بیچاره بود. منیره اما به امید اینکه روزهای بسیار خوبی پیش رو است از میان تمام آن مشکلات مست و خندان میگذشت.
یعقوب همچنان پر از خشم بود. در همان روزها که انتظارش نمیرفت، یک روز منیره را گفت که به او کار دارد. وقتی که نشستند، به منیره گفت که امیدوار است دختر به دنیا نیاورد. قصههایش را کرد. گفت باید پسر به دنیا بیاورد و روزهای بیکسی و بیچارگیاش جبران شود.
خیلی زود منیره باردار شد. آن روزها یعقوب کراچی میوهفروشی داشت. منیره میگوید یعقوب به او میگفته که اگر جنین پسر است میوه زیاد بخورد اما برای دختر لازم نیست که در آن فقر و نداری مصارف را بالا ببرد.
منیره هنوز باور نمیتوانست که یعقوب چنین باشد. گمان میکرد شاید حالا خشمگین است و چنین میگوید اما بعدها حتما رویهاش تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد. او همچنان نمیدانست که قرار است پسر به دنیا بیاورد یا دختر. اما امیدوار بود که به هرحال چه رویهی یعقوب خوب شود و چه نه، دختر به دنیا نیاورد. نه اینکه دختر را دوست نداشت، بلکه تهدیدهای یعقوب از هماکنون جدی به نظر میرسید.
شش هفت ماه تمام یعقوب منیره را همیشه تهدید کرده بود که باید پسر به دنیا بیاورد. با آن هم اما چیزی دست منیره نبود و زمانی که فرزندش متولد شد به او گفتند که دختر است.
در بستر زایمان، زمانی که او شنید دختر به دنیا آورده است، از ترس یعقوب میخواست درجا بمیرد. او چنان که در روز برفیِ خواستگاری به آیندهی گرمی امیدوار بود، اکنون از بستر زایمان روزهای سرخ و خونینی را انتظار میکشید.
رفته رفته چنان شد. از همان روز نگرانی او هم شروع شد. این نگرانی یکی هم بهخاطر نرگسی بود که احتمال میرفت به جرم دختر بودن سالها از حمایت پدر محروم بماند.
در واقع چنان هم شد. نرگس اکنون شانزدهساله است. تا شانزدهسالگی، فقط مادرش او را حمایت کرده است. پس از نرگس مادرش دو شکم دیگر هم زاییده است که اولی پسر و آخری باز هم دختر است.
با آنکه مادر نرگس دو فرزند دیگر هم بزرگ کرده اما در تمام این سالها او کار کرده است. گاهی خیاطی رفته است، گاهی بافندگی کرده و گاهی هم صفاکاری کرده است.
نرگس با همان پولی که مادرش از صفاکاری و بافندگی میگرفت درس خواند. او دانشآموز مکتب خصوصی «ارشد» واقع در دشت برچی غرب کابل بود. مادرش چند سالِ اول را توانست که فیس مکتب نرگس را بدهد اما زمانی که او صاحب دو فرزند دیگر هم شد نتوانست از عهدهی مخارج آنان بیرون آید.
نرگس کمکم بزرگ میشد. دوران ابتدائیه را خلاص کرد اما پدرش هنوز او را حمایت نمیکرد. مادرش که دید نرگس دیگر دارد از درسخواندن میماند، یک روز به ادارهی مکتب خصوصی ارشد رفت و نداری و فقرش را با آنان در میان گذاشت. از آنان خواهش کرد که دخترش را از مکتب اخراج نکنند، فعلا فیس او را قرض بگذارد تا اینکه اوضاع خوبتر شود و او یا خود نرگس که مکتب را خلاص و کاری پیدا کرد قرض آنان را پرداخت کند.
ادارهی مکتب قبول کرد اما شرطی پیش روی مادر نرگس گذاشت. گفت به شرطی قبول میکند که نرگس فیصدی خوبی بگیرد و نمرهاول شود. مادر نرگس قبول کرد و با دل خوش به خانه برگشت.
نرگس اکنون با پول قرض اما به شرط نمرهاولی درس میخواند. در همان روزها، حالا که فیس مکتب نمیداد، نرگس انگلیسی هم ثبتنام کرد. در آموزشگاه زبان لیسه عالی معرفت انگلیسی خواند. آن یک سال گذشت، نرگس در پایان سال نمرهاول عمومی مکتب شد. وقتی که نتایج مکتب اعلام شد مادر و دختر اشک شوق میریختند که سال دیگر باز هم نرگس میتواند با پول قرض مکتب برود.
سال دیگر اما طالبان آمدند و کابل سقوط کرد. نرگس که اکنون دانشآموز بالاتر از صنف ششم بود، طبق فرمان رهبری طالبان مبنی بر ممنوعالتحصیلکردن دختران دانشآموز، از مکتبرفتن منع شد.
اکنون بیشتر از دو سال از ممنوعالتحصیلشدن دختران، از جمله نرگس از سوی طالبان میگذرد. نرگس قرار بود از مکتب فارغ شود و کار پیدا کند و قرض مکتب را پرداخت نماید. اما او از مکتب فارغ نشده است. از آموزشگاه انگلیسی فارغ شده؛ اما آموزشگاههای زبان بهدلیل اینکه او هنوز کوچک است و سن قانونی آموزگاری را تکمیل نکرده، او را معلم نمیگیرند.
پدر نرگس کراچی میوه داشت. با سقوط کابل میوهفروشی از فروش افتاد. مادرش که تلاش میکرد حتا با صفاکاری و بافندگی و شستن لباسهای مردم لااقل هزینهی دخترانش را پیدا کند، بیکار شد.
زمستان اولی که طالبان آمده بودند بسیاری از روزها نرگس و خانوادهاش گرسنه ماندند. در تمام زمستان سوختی برای گرمکردن بخاری نداشتند. فقط در آخرهای زمستان، همان چند روزی که خیلی سرد شده بود چند نفر از قوم و خویش آنان جمع شدند و مقداری زغال و چند سیر چوب برای آنان گرفتند.
هنوز این خانواده بیکار و گرسنه است. پدر نرگس جلو هنگرها کراچیوانی میکند تا شاید کسی سودا بخرد و او در بدل ۲۰ یا ۳۰ افغانی انتقال بدهد. مادر نرگس بیکار و خود نرگس هم خانهنشین شده است.
در همین اوضاع پدر نرگس بسیار بیشتر از پیش او و خواهر نرگس را سرزنش میکند که چرا پسر نیستند. مادر نرگس میگوید که همان یک لقمهنانی که ندارد را هم اکثرا زهر میکند. «به دخترانم میگوید که چرا پسر نیستند. اگر آنان پسر بودند حالا هم کار پیدا میکردند و هم حویلیاش را پس میگرفتند.»