مصطفی آخرین نفسهایش را زیر صفیر گلولهها در میدان نبرد نکشید. در تونلی پر از گاز سمی یک معدن زغالسنگ در سمنگان بود که او چشمانش را برای همیشه بهروی تمام دردها و سختیهای دنیا بست. مصطفی بخشی در دورهی جمهوریت سرباز قول اردوی قوای خاص (کوماندو) افغانستان بود. سیزده سال، تا آخرین روز سقوط جمهوری، بیوقفه سنگربهسنگر برای افغانستان جنگید. بارها در جنگها آسیب دید. یکبار با جراحتهای سنگین تا سرحد مرگ پیش رفت؛ اما وقتی سلامتیاش را بازیافت، دوباره به سنگرهای جنگ برگشت. دوستانش میگویند مصطفی عاشق کارش بود و کوماندو بودن به او حسی از افتخار و غرور میبخشید. مصطفی تا آخرین روز، تا پانزدهم آگست ۲۰۲۱ و فروپاشی نظام جمهوری، به کارش ادامه داد. امیدوار بود که دولت و ارتش از هم نپاشد.
مصطفی هنوز کودک بود که مجبور شد دست از درس و مشق بشوید و برای زندهماندن خود و خانوادهاش کار کند. گاهی کارگر یکی بود و گاهی چوپان دیگری؛ اما هر قدر جان میکند، همچنان از زندگی بدهکار بود و تقلایش برای فراهمکردن یک زندگی ساده هر روز شدیدتر میشد. تازه ۱۸ ساله شده بود که به ارتش افغانستان پیوست. از آن پس پای او از جمع خانواده و خویشاوندان جمع شد. فقط سالی یکبار و آنهم برای چند روزی در جمع خانواده دیده میشد. بعد، به کوه و بیابان و جلگه و قریه، هرجا که جنگ بود، برمیگشت. شبها و روزها، گاهی تشنه و گرسنه میجنگید و گاهی در محاصرهی دشمن، زیر باران گلوله، در گردوخاک گیر میماند.
مصطفی سیزده سال در سنگرهای جنگ رزمید. اما همچنان یک سرباز ساده باقی ماند. هیچ وقت ارتقای رتبه نیافت. در حالیکه دیگران نوبتی و بعد از چند ماه حضور در خطوط جنگ، دوباره به مکانهای امنتری منتقل میشدند، مصطفی در طول سیزده سال تقریبا در تمام خطوط مقدم جنگهای زون غرب افغانستان باقی ماند و جنگید و هیچ وقت فرصت نیافت در بستری آرام بخوابد. او هرگز شکایت نکرد، فرار نکرد، خیانت نکرد و تا آخرین روز که سیاستمداران و جنرالان صاحب نام و رتبه از وطن فرار کردند، در خط مقدم نبرد ماند.
وقتی ارتش افغانستان فروپاشید، بسیاری بهنام سیاستمدار، وکیل، جنرال، خبرنگار، فعال مدنی و فعال حقوق بشر دستهدسته به کشورهای امن منتقل شدند. مصطفی اما همه چیزش را، حتا آخرین تهماندهی امیدش را از دست داده بود و از ترس افتادن بدست طالبان همه جا دنبال یافتن مکانی برای پنهانشدن و یافتن تکهنانی برای زنده نگهداشتن خود و خانوادهاش بود. در این مدت، مصطفی هر دری را زد. دنبال همه کس دوید. تلاش کرد با فرماندهانش در ارتباط شود تا راهی برای نجات پیدا کند، اما هیچکسی جوابش را نداد. همه به مصطفی پشت کرده بودند.
وقتی دست مصطفی از همه جا کوتاه شد و امیدش از همه ناامید شد، ناچار برای تأمین معیشت خانواده به معادن زغالسنگ سمنگان پناه برد. ماهها زندگیاش در تونلهای تنگ و تاریک زغالسنگ سپری شد. گاهی هم که کار تعطیل میشد و معادن بسته میشد، مصطفی ناگزیر میشد پنهان و دور از چشمها زندگی کند تا مبادا به چشم طالبان و جاسوسانشان بیاید و مانند صدها سرباز و افسر دیگر سر از شکنجهگاهها و کشتارگاههای طالبان در آورد. در ایام سال نو، معادن زغالسنگ تعطیل شدند. مصطفی ناگزیر به خانهی خود برگشت. مدتی ایام بیکاری خود را در خانه کنار زن و فرزندانش سپری کرد. بعد از پایان تعطیلی، به معادن زغالسنگ برگشت. اما در سال نو کار مثل گذشته رونق نداشت و بازار زغال کساد شده بود. بسیاری از کارگران روزمزد به تدریج تنها راه درآمد خود را از دست دادند. مصطفی در جستوجوی کار به صاحبکاران جدید سر زد و سرانجام صاحب یکی از شرکتهای استخراج غیرقانونی زغالسنگ او را برای کار در یک تونل قدیمی که برای مدتی تعطیل مانده بود، استخدام کرد. مصطفی برای آغاز کار به آن تونل رفت. اما پس از ورود به تونل در معرض گاز سمی قرار گرفت و بیهوش شد. تلاش برای نجاتش به نتیجه نرسید و زندگی دشوار یکی از سرسختترین کماندوهای افغانستان در کام سیاه تونل زغالسنگ به پایان رسید.