Photo: sent to Etilaatroz

در غروب روز جنگ؛ کورسوهای امید در کابل تاریک (۶)

کابل که بدست طالبان سقوط کرد، بسیاری از دختران درست مانند آدمی که ناگهان در مقابل هجوم توفان قرار بگیرد، محو و بی‌دفاع مانده بودند. برای بسیاری از آنان باورکردنی نبود که کابل سقوط کند، مکاتب بسته شوند و دختران اجازه‌ی کار و تحصیل و سفر و آرایش و شیک‌بودن نداشته باشند. وقتی که خبر به شکر و همصنفانش رسید که طالبان آمده‌اند و هرچه زودتر صنف را ترک کنند و خانه بروند، آنان باور نمی‌کردند که چنین چیزی راست باشند. از صنف که بیرون شدند، خیره‌خیره به شهر می‌دیدند که چه اتفاقی افتاده؟ آيا راست است که شهری ناگهان این‌طوری سقوط کرده باشد؟ اما راست بود. طالب آمده بود، مردم فرار می‌کردند و شهر تعطیل شده بود.

بسیاری از دختران از همان روزی که صنف‌‌های‌شان را تعطیل کردند، در یک شهر تعطیل خانه‌نشین شدند. کار، تحصیل، امید و اختیار زندگی از آنان گرفته شدند. در این میان اما هنوز بودند دخترانی که در همان غروب روز جنگ، دنبال شب‌های روشن‌تری می‌گشتند.

شکر یکی از همان دختران است. وقتی که صنف درسی او تعطیل شد، پس از مدتی‌ خانه‌نشینی، دوباره به میدان آمد: صنف نقاشی ایجاد کرد تا امید و آرزو یک‌سره تعطیل نشود.

اکنون شکر در یکی از مارکت‌های غرب کابل گالری نقاشی دارد. با جمعی از همکارانش روزها در تلاش خلق چیزهایی‌ است که بتواند این تباهی را روایت کند.

به نقاشی‌های شکر که خیره می‌شویم، می‌بینیم که خواسته یا ناخواسته، بخشی از این ایام طالبانی در آن انعکاس یافته است. مثلا در بعضی از نقاشی‌هایش او دخترانی را کاملا در یک زمینه‌ی تاریک و در یک سیاه‌چالی از وحشت کشیده است؛ روایت بصری از زندگی دخترانی که در غروب روز جنگ با کوله‌باری از سایه‌روشن خاطرات به سوی شب می‌روند.

اما شکر فقط راوی ایام طالبان نیست. او از روایت محض فراتر رفته و محتوای مشخص خودش را پیدا کرده است. به نظر می‌رسد که یک مخرج مشترک و یک قاعده‌ی ثابت در تمام نقاشی‌های او امید و انتظار است. او شب را خیلی تاریک اما نزدیک به صبح کشیده است.

چهره‌هایی که شکر کشیده است هنوز روشن است. هنوز غم و تباهی و افسردگی حاکم مطلق نیست. دخترکان نقاشی او در حیات خلوت خویش موهای‌شان را آن‌طور که دل‌شان می‌خواهند مرتب می‌‌کنند، چهره‌‌ی‌شان را آن‌طور که می‌خواهند آرایش می‌کنند و لباس‌شان را آن‌طور که می‌خواهند انتخاب می‌کنند.

در یکی از نقاشی‌های او، دختری در یک زمینه‌ی خیلی تاریک، حیات خلوت روشنی دارد. دختری که دورادور او را فضای وسیعی از تاریکی و امر و نهی گرفته است، به دلخواه خود فضایی ساخته است. او درحالی‌که می‌داند آن‌سوتر تاریکی و وحشت است، در یک روشنایی کاملا قابل دید با موهای کوتاه، با لباس زیر و با چاک سینه‌هایی که از دور دیده می‌شود، سیگار می‌کشد. محدوده‌ی روشنایی او هرچند که خیلی کوچک و محدود است اما هنوز همان حیات خلوت خودش را دارد. همین دخترک در یکی از گوشه‌های گالری میان انبوهی از نقاشی‌های دخترکی قرار دارد که درست هر چند روز یک بار از بازرسی امر به معروف طالبان می‌گذرد.

البته شکر با محدودیت‌های زیادی مواجه است. محتسبین سفیدپوش طالب هرازگاهی گالری او را بازرسی می‌کنند و حتا به او گفته‌اند که «دیگر تصویر هیچ زنی را نکشد وگرنه باز خودش می‌داند»، اما او هنوز با کشیدن چهره‌ی روشنی از دختران در تلاش خلق چیزهای روشنی از امید و آینده و فردا است.

شکر، ۱۸ ساله و صنف دوازدهم مکتب است. او در کنار درس‌های مکتب، نقاشی را هم در لیسه‌ عالی معرفت فرا گرفته است. در سال‌های آخر مکتب، او از معرفت به لیسه‌ آصف مایل سه‌پارچه کرد تا در آینده سندی از مکتب دولتی داشته باشد.

شکر انتظار داشت مکتب را زودتر تمام کند و زودتر وارد دانشگاه شود. او زمینه‌ی راه‌یابی به رشته‌های دلخواهش را که انگلیسی ضرورت داشت نیز مساعد می‌کرد. یعنی در کنار مکتب و نقاشی، انگلیسی هم می‌خواند و چیزی نمانده بود که از آموزشگاه انگلیسی دانشگاه کاتب هم فارغ شود. اما طالبان آمد و صنف‌های درسی او، هرجا و در هربخشی که بود، یک‌شبه تعطیل شد.

پس از آن تعطیلی، بسیاری از دختران دیگر قد راست نکردند. یک‌راست خانه‌نشین و اندک‌اندک ناامید و افسرده شدند. در حال حاضر افسردگی و خودکشی در میان زنان آمار بلندبالایی دارد.

اما در همین روزها شکر صنف نقاشی دارد و روزنه‌ای برای امید باز گذاشته است. در کابلی که اکنون به دهلیزهای تاریک و تودرتوی کافکایی بدل شده و لااقل برای دختران تا چشم کار می‌کند تاریکی و وحشت است، گالری نقاشی شکر همان موهای کوتاه و پسرانه‌ی دختران نوجوان، همان چهره‌های خندان و همان امید و انتظار پنجره‌ی به‌سوی زندگی‌ است. گویا در تمام آن سیاه‌چال‌های تودرتو، یک جایی، یک کسی فارغ از تمام آن گیرودارهای وحشتناک سیاسی و استخباراتی و مذهبی، به زیبایی و لبخند و امید و زندگی خیره شده است و حسرت یک جای و یک فضای دیگری را دارد.