یکی از بزرگترین تهدیدهای علیه بشر خود بشر است، نه فقط یکی علیه دیگری، بلکه علیه خود. ذهن بشر که ابزار نیرومند اندیشیدن و محاسبه است، در عین حال بهشدت نوسانی و لغزنده است. ما وقتی بعضا افراد سالم و گاهی دارای ذهن آموخته و پخته را میبینید که به دام اعتیادهای خطرناک میافتند یا گاهی خطاها و خشونتهای مهلک از آنان سر میزنند، به این واقعیت پی میبریم که چگونه ذهن بشر ممکن علیه خودش به کار افتد. بهشکل جمعی نیز ممکن ناگهان جمعیتی دستخوش احساسات جمعی شوند و به خرابکاری و جنون رو بیاورند. جلوههای گوناگون این گونه جنون یا مستی جمعی را میتوان در قانونمدارترین کشورهای جهان نیز دید. جمعیت چند هزار نفری ناگهان تحت تأثیر خشم ناشی از باخت تیم محبوب شان به خیابانها میریزند و همه چیز را خراب میکنند. یا گاهی گروههای قابل توجهی با انگیزههای خشونت نژادی و غیره ظهور میکنند و طرفداران زیادی نیز پیدا میکنند. گاهی خیال اعمال زور در یک دولت قانونی را در سر میپروراند، مثل آنچه که در آستانهی شکست دنالد ترمپ در انتخابات ریاستجمهوری امریکا اتفاق افتاد.
این پیشآمدها در گذشتهها و جوامع قدیمیتر یا جوامع عقبافتادهتر حاضر خیلی بیشتر است. از کجا معلوم که فردی ناگهان خطای مهلکی را علیه خود یا عزیزترین کسان خود مرتکب نشود، بهخصوص که ما مثالهای خطاهای زیادی را در گذشتهی او و دیگران داشته باشیم. در این قسمت ذهن انسانی شبیه اسپ چموشی است که هرازگاهی از جنون و خطاهای فاحش سر در میآورد. چهکسی حاضر است لگام و مسئولیت چنین اسپی را به عهده گیرد که ممکن روزی او را از صخرههای بلند پایین پرتاب کند.
به همین دلیل، انسانها از قدیم باید لگام مسئولیت خود را به یک اقتدار بیرونی میدادند. رهاشدن به حال خود با تمام مسئولیتهای زندگی وحشتناک بود. این اقتدار بیرونی دستآویز مشترک جمعی را ایجاد میکرد. در ضمن، افراد را از دلواپسی و نگرانی کنترل خود و رفتار خود رها میساخت. انسانها گرایش دارند که یک الگوی کلی را دنبال کنند؛ بهجای اینکه هر لحظه باید آگاهانه برای ریزترین تغییرات تصمیم بگیرند. مثل نوازندهای که هرچند مهارت هم داشته باشد، وقتی در یک گروه در حضور دیگران مینوازد بهتر است از روی یک متن مکتوب بنوازد تا هماهنگی با باقی نوازندگان حفظ شود. از اینکه هر لحظه باید نگران اداکردن بهجا و درست نوتها باشد رها گردد، باید دستان و چشمانش را با خطوط کشیدهشده بر روی کاغذ هماهنگ کند. یا مثلا ما عاداتی را میسازیم و بعد با خیال راحت همان عادات را هر روزه دنبال میکنیم، رویارویی با تصمیم آگاهانه و مراقبت لحظهبهلحظه توانفرسا است. به بیان تشبیهی، راحتتر است که انسان از روی تنابی روی رودخانه کشیده شود تا اینکه خود قدم زند. آنچه اتفاق میافتد که آن اقتدار ذهنی مشترک که انسان از طریق آن خود را هدایت میکند و نظم جمعی را تأمین میکند، ممکن به مرور از کنترل خارج شود و خود را بر فرد تحمیل کند، تا جایی که هر گونه حق و اختیار فرد نفی گردد.
نقل قولی منسوب به یکی از نویسندگان معروف روس، فیودور داستایوفسکی است که میگوید: «اگر خدا نباشد هر چیز مجاز است»، بیانگر همان وحشت است. ظاهرا این ترس فقط از فروپاشی اجتماعی نیست، بلکه فروپاشی ذهن خود نیز است. وقتی چنان اقتدار اعتقادی مشترک نباشد چه چیزی رفتار مردم و هماهنگی جمعی را هدایت خواهد کرد؟ اعمال انسانها -هرچند نه به درستی- به آن اقتدار مشترک منسوب میشود. اغلب افراد خود برای خود مسئولیت نمیگیرند. در این حالات وقتی خطایی هم میکنند، یعنی از دستورات آن اقتدار سر میپیچند، آن را به نیروهای بیرون از خود نسبت میدهند؛ مثل شیطان یا شبیه آن یا هم انسانهای دیگر.
در یک جامعهی ساده و ابتدایی مشکلی نیست. چنین اقتداری شاید یک نیاز است چون مجموعهای از قراردادها و مناسک مشترک نظم و همبستگی بین افراد را حفظ میکند. اما با تراکم نفوس، ازدیاد جمعیت و رقابت تنگاتنگ برای انحصار منابع بین افراد و گروههای مختلف یک مشکل جدی پیش میآید. این اقتدار مشترک نیز ممکن علیه آنان استفاده شود، که چنین نیز میشود. گروههای مختلف جوانب مختلف آن اقتدار را که به نفع خود شان است فعال میکنند و به خدمت میگیرند و جوانبی را که به ضرر شان است کنار میگذارند و کماهمیت جلوه میدهند. یک چنین چیزی در اروپا مثلا منجر به خودآگاهی فردی و جمعی بیشتر شد. خدا و دین واحد مسیحی بدست فرقههای گوناگون تفاسیر گوناگون میشد. تکرار این رخداد یک پیآمد منطقی دارد: وقتی خدا و احکام خدا که قرار است یکی و یکسان باشد، بدست فرقههای گوناگون متغیر است، پس ما نه با خدا بلکه با فرقههای گوناگونی که خود را نمایندگان خدا میدانند طرفیم؛ یا با ذهن، منافع و ویژگیهای هویتی و زندگینامهای افراد گوناگون، چیزهایی که هر فرد دارا است. این روند منجر به همگانیشدن عاملیت و قدرت فردی تمام مردم شد.
نیچه مرگ خدا را اعلام کرد. او در واقع به واقعیتی که در بالا ذکر شد اشاره دارد. خدا بهعنوان اقتدار هدایتگر رفتار افراد در زمان او در حال افول بود. دورکیم پس از تحلیل و تبیین شعائر توتمپرستی و ادیان قبایل دورافتاده نتیجه گرفت که خدا همان جامعه است. یعنی اقتدار بیرونی ذهنی که قبلا در اعتقادات و مناسک ثابت انسانها وجود داشت در واقع همان جامعه است. مجموعهای از قراردادها، مناسک، نهادها، هنجارها و ارزشهای خارج از ذهن فرد که نقش اجباری و وادارکننده دارد. به هر صورت، چه خدا جامعه باشد یا نباشد، آن اقتدار مشترک حالا در حال افول بود و با عادات، قراردادها و امور متفاوت جایگزین میشد و تفاوتش در این بود که افراد بهروی اقتدار جدید کنترل بیشتر داشتند. این وضع وحشتناک مردم را وادار به عمل میکرد، آنان برای ضمانت درازمدت زندگی خود باید اقتدارهایی را خلق میکردند. دولت قانون، قانون اساسی، حکومت مردمی و غیره در واقع در نتیجهی سعی و خطاهای درازمدت به این هدف به تدریج توسعه یافت.
مشکل اقتدار بیرونی مشترک -حالا هرچه نام آن باشد- این است که قدرت و صلاحیت را از فرد انسانی میگیرد. مردم مسئولیت اعمال خود را به عهده نمیگیرند بلکه خود را در خدمت آن اقتدار میبینند. آنان این یا آن عمل را انجام میدهند چون امر و نهی آن اقتدار است. بسته به اینکه محتوا و احکام آن اقتدار چه باشد، اقتدار مذکور ممکن مورد دستبرد واقع شود. مثل اینکه مردی که امروز بهخاطر تبعیت از اقتدار به زن خود احترام میکند، فردا ممکن به تبعیت از همان اقتدار زن خود را لتوکوب کند. یا کسی که امروز دندانهایش را نه برای نظافت و صحت بلکه برای پیروی از اقتدار پاک میکند، فردا ممکن به پیروی از همان اقتدار آدمها را اذیت کند یا به قتل برساند. فقط کافی است که نطق و بیان اقتدار با ترفندهای زبانی و ذهنی در این جهت سوق داده شود.
چالش عظیم مدنیت بشری در جدیدترین تلاشها این بوده است که چگونه لگام این اقتدار را بدست افراد انسانی دهد. وقتی در ذهن افراد اختیار و مسئولیت رفتارها به عهدهی یک اقتدار بیرونی داده میشود، تناظر و تحقق بیرونی این اقتدار ممکن رنگهای گوناگون بگیرد، نه اینکه فقط دینی و مذهبی باشد. جالب است بدانیم که یکی از شعارهای حزب نازی آلمان «همه چیز برای آلمان» بود. در آن دوران یک ایدئولوژی نژادگرایانه و ناسیونالیسی افراطی جای خدایی را که نیچه مرگ او را اعلام کرده بود گرفته بود. جنبش فاشیسم و نازیسم عریانترین نمونههای مدنیتزدایی یا عقبگرایی مدنیتی بود که بهدلیل ظهور در قلب اروپا و از نظر فنی و صنعتی در پیشرفتهترین کشورهای جهان، وجوهی از خودبیگانگی، قساوت و خطر بشری به عریانترین و تراژیکترین شکل به نمایش گذاشت. آلمانی که با فرهنگ کارایی شناخته میشد، انسانیتزدایی و کشتار انسانها را با کاراترین شیوهها عملی میکرد. این پدیده روشن ساخت که چه رخ میدهد اگر انسانها منطق تاریخ تیرشده را در جهان بهشدت مسلح و با پیشرفتهترین ماشینها و دستگاههای کشتار و بیوکراسی کارا عملی سازد.
آدولف آیشمن حین محاکمهاش در اورشلیم گفت که کشتار انسانها کار سادهای بود چون ما مسئولیت فردی نمیگرفتیم و فقط خود را مأمور عملیساختن اوامر حکم قانون و رهبری میدانستیم. همانگونه که خدای مهربان برادران ممکن به خداوند قسیالقلب برای پسرعموهای حریف تبدیل شود، ایدئولوژیهای قشنگ و جذابی مثل ملیگرایی و قومگرایی و غیره که برای داخلیها خیلی شعفانگیز و هیجانآور تلقی میشود، ممکن برای بیگانگان یا بیگانه پنداشتهشدگان تباهکننده تمام شود؛ چیزی که برای یهودیان، کولیها، دگرباشان و باقی اقلیتهای آلمان دوران نازی اتفاق افتاد.
ادامه دارد…