یکی از روزهای سرد و توفانی بود. باران کمکم میبارید و دریا متلاطم بود. مسافران کنار دریا، چترها به دست، احساس دیرشدن میکردند و هرکس به سهم خویش عجله داشتند که زودتر سوار کشتی شوند. ارباب با چمدانک کوچکش که بهشت گمشدهی دانته هم در آن بود در کافهی دنج و نمناکی کنار دریا قهوه میخورد. کافه کوچک و شلوغ و نیمهباز بود. پس از باران بوی خاک نمناک میداد. ارباب پشت پنجرهای رو به دریا نشسته بود و زود زود غبار آههایش را از پنجره پاک میکرد. از خلال همان غبارها به دوردستهای توفانی دریا خیره میشد و به یاد شور و موج و مستی حسرت میخورد.
ارباب، جوانِ مجردِ پولدارِ اهل کتاب بود. میخواست نویسنده شود. سالهای سال فقط خوانده و نوشته بود و از زندگی چیز دیگری نمیدانست. در این سفر اما او میخواست که از کتاب و قلم کمکم فاصله بگیرد و به زندگی برگردد.
سالها پیش ارباب با دوستی آشنا شده بود که مشخصات زیادی از او در دست نیست. طبق صریحترین معلوماتی که از او در دست داده شده، جوان زیرک و اهل زندگی بوده که میخواسته ارباب را از دنیای خستهکننده و عقیم کتابت به متن زندگی برگرداند. او میخواسته که «خانهی کاغذی» ارباب را ویران کند تا با باد و باران و آب و خاک بیواسطه آشنا شود.
در همان روز توفانی ارباب به دوردستهای دریا که خیره میشد، یکی هم به یاد همان دوست سفرکردهاش میافتاد. از خلال غبار پنجره، در میان باد و باران و موج و مستی یکی هم به خلای پرنشدنی او فکر میکرد.
«زوربای یونانی» در میان تمام چیزهایی که میتواند باشد، یکی هم «انتظار و تصادف» است. درست مانند آن ناگفتههای نانوشتهی دل هر کدام ما، انتظار میکشد که در یک جایی، در یک سفری، در یک ملاقاتی، در یک نگاهی یا هم در یک کافهای تصادفا با یک چیز باب دلی آشنا شود.
در روزهای توفانی و سرد هر مسافری احساس دیرشدگی دارد. گمان میکند که دیر شده و باید زودتر حرکت میکرد. عموم مسافران از آن کافهی دنج با عجله بیرون میشدند. ارباب اما هی قهوه میخورد و هنوز پشت آن پنجرهی پر از غبار انتظار میکشید. مشخص نبود و نمیدانست که برای چهکسی معطل است؛ اما اینقدر واضح بود که انتظار یک همسفر اهل زندگی و یک کسی که او را از آن کسالت دنیای کتابت بیرون کند را میکشید. میخواست برای یک بار هم که شده این سفر پرآشوب را تنها نرود. در حالت ناشناسی و با یک احساس مبهم، منتظر زوربایی بود که بعدها او را از آن خانهی کاغذی بیرون و با دنیای واقعی آشنا کند.
درست در همان لحظات بود که سروکلهی زوربا پیدا شد. زوربا مرد تنومند و سادهزیست بود. دستهای قوی و شانههای پهن داشت. دندانهای بزرگ، لبهای کلفت و قد بلند داشت. موهایش جوگندمی بود و آنطور که بعدها معلوم شد سیگار هم زیاد میکشید.
چنان که ارباب طبق گمشدههای خویش انتظار کسی یا چیزی را میکشید که او را به خواستههایش میرساند، زوربا نیز در انتظار یک تصادف نیک بود. در نخستین آشنایی، زوربا چیز زیادی به ارباب نگفت اما بعدها بود که زوربا خودش را به ارباب مفصل معرفی کرد. زوربا مرد دنیادیده بود. در تمام عمرش یک کتاب خوانده بود اما بسیاری از بخشهای زندگی را تجربه کرده بود. از جمله روزگای که یادش بخیر، وطنپرست بود، یوناندوست بود، نظامی بود، ایدئولوژیک و اهل بحث و جدل و فلسفه بود.
همین تجربهی بخشهای متفاوت زندگی از زوربا مرد پخته و البته بیخانمانی ساخته بود که در شصتسالگی به تمام آن چیزهایی که روزی و روزگاری با چنگ و دندان چسپیده بود، میخندید. به اربابش که به آن چیزها میچسپید هم میخندید. او که روزگاری «زندگی» را قربانی هرچیزی کرده بود اکنون فقط میخواست به یک اصل وفادار باشد که همانا زندگی بود. باقی هرچه بود خالی و گذرا و فراموششدنی بود.
ارباب البته هنوز نمیدانست. زوربا بهصورت یک مسافر ناشناس با او آشنا میشد. زوربا هم از ارباب چیزی نمیدانست. فقط مرد خوشپوش جوانی را میدید که در فضای پر از آشوب، برای چیز مبهمی انتظار میکشید.
در نخستین آشنایی اما زوربا طوری طرف ارباب آمد که گویا سالها بود که او را میشناخت. «همین که نگاههای ما با هم تلاقی کرد -مانند اینکه به دل او گشته بود که من همانم که میخواهد- بیهیچ تردیدی دستدراز کرد و در را گشود. با قدمهای نرم و سریع از لای میزها گذشت تا به جلو من رسید و ایستاد. از من پرسید به سفر میروی؟» (زوربای یونانی. ترجمه محمد قاضی: ۲۳)
ارباب و زوربا، همانجا در یک روز پرآشوب با هم آشنا میشوند و بعدها زندگی بسیار به یادماندنیای در پیش دارند. ارباب از زوربا چیزهای زیادی یاد میگیرد و البته زوربا هم از ارباب تأثیر میپذیرد.
بعدها هرچه پیشتر میرویم شیوهی زندگی این دو جالب و جالبتر میشود. لااقل این قدر که ارباب برای چندین سال متوالی از آن خانهی کاغذی اندکی فاصله میگیرد و با زندگی بلاواسطه آشنا میشود.
اما آنچه از «شیوهی زندگی» آن دو مهمتر است و در این نوشته به آن تأکید میشود، «شیوهی آشنایی» آن دو است. در سراسر ادبیات معاصر، شیوهی آشنایی ارباب و زوربا یکی از به یادماندنیترین آشناییها است.
«زوربای یونانی» قصهی کوتاه بسیاری از انتظارهای دور و دراز است. ارباب و زوربا هر یک به سهم خویش گذشتهی درازی دارد. ارباب روزی و روزگاری در همان کافه تصادفا با کسی دیگری آشنا شده بود. «من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به کرِت به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بهشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهی کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهی گیاه مریمگُلی میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِهِ نفسها شیشهها را تار کرده بود. پنج-شش ملوانی که در تمام مدت شب بیدار مانده و خود را به بالاپوشی قهوهای از پشم بز پیچیده بودند قهوه یا جوشاندهی مریمگلی مینوشیدند و از پشت شیشههای کدر به دریا نگاه میکردند. ماهیهای گیجشده از ضربات امواج دریای متلاطم در آبهای آرام اعماق پناهی جسته و منتظر پایان توفان بودند تا ماهیهای آرامگرفته به سطح آب باز آیند و به طعمهی قلاب دهن بزنند. سفرهماهیها و ماهیهای زبیده و حلوا از گشت شبانهی خود باز میگشتند. اکنون خورشید در کار طلوع بود.
درِ شیشهای باز شد و یکی از کارگزاران بارانداز که مردی کوتوله و خپله و سیاهسوخته بود، سر و پا برهنه و سر تا پا گلآلود به درون آمد.»
ارباب چنان که آشناییاش را روایت میکند، به گذشتهاش هم برمیگردد: به دوران آشنایی با کسی که او را به خودآگاهی رسانیده بود و به او نشان داده بود که چطور مانند موش کاغذخوار زندگی را لای کتابها میجوید. اکنون طبق همان تصادف در انتظار یک آشنایی دیگر است. یا به تعبیر دیگر، انتظار میکشد که یکبار دیگر تصادف نیکی در زندگیاش اتفاق بیفتد. همینطور هم زوربا گذشتهای دارد که با یادآوری آن (و در اینجا به یاد میآورد که از آن گذشته بیزار است) آینده را جستوجو میکند.
«زوربای یونانی» تصفیه حساب با گذشته است. اگر دو آدمی در یک روز توفانی و ناگهان تصمیم میگیرند که ارباب و زوربای هم باشند، به این معنا است که هردو میدانند از چه چیزی دیگر خستهاند و با چه چیزی خداحافظی کنند. از چه چیزی در گذشته پشیمان اند و دنبال چه چیزی در آیندهاند. ارباب و زوربا هردو و هر یک به زبان خویش به صدای بلند اعلام میکنند که باید بدانیم در انتظار چه چیزی هستیم تا روزی و روزگاری تصادفا یک جایی روبهرو شویم. یا به ما میگوید که باید به ما روشن باشد که در انتظار کدام تصادف باشیم.
«زوربای یونانی» هرچند که سالها پیش نوشته شده اما برای ما هنوز بسیار معاصر است. ما هر روز در فضای پرآشوبیم. بسیاری از روزهای ما توفانی است و بسیاری از ما هر روز مسافریم. اما آیا ما هم مانند ارباب و زوربا به جایی رسیدهایم که درست در همین روزهای توفانی و پرآشوب، درست در آخرین لحظات سفر به آینده از آن گذشته و از دلبستگیهای غمانگیزی که هر یک به نوبت خود زندگی ما را جهنم کرده است دل بکنیم و این بار برای خودِ زندگی دستبدست هم بدهیم و به کشتی آینده سوار شویم؟