لبِ دریای کابل

حمزه واعظی

بخش ششم

دانشجو شدن هم عشق است و هم زینت شهر…

کابل شهر دانشجویانِ انبوه است. دانشجویانی که دلبرانه به‌دنبال مدرک اند تا مایه‌ی اعتبار اجتماعی‌شان در «قریه»ی پدری گردد و منبع درآمد و ثروت‌شان در بازارهای شهری شود. مساحت کابل، بزرگ نیست؛ اما تراکم آدم‌ها و تنوع رنگ‌ها، جغرافیای نیازها را گسترده‌تر از حجم زمین می‌نمایاند و دانشجویان، زیباترین حجم و رنگین‌ترین نیاز این تراکم اند.

دانشجویان کابل، در بهار می‌آیند و با خود عطر رودها و سرودهای نوروزی می‌آورند. این گروهِ سیال و جوانه‌ی سال، زینت شهر اند؛ اما به جلوه‌گری شُهره‌تر اند. گونه‌های گلگونِ بسیارِشان، عصمت روستا را جار می‌زند؛ اما طنازی گفتار و تلون رفتار‌شان، چالاکی شهریان را نشان می‌دهد!

در هر کوی و برزن کابل، تابلوی دانشگاه آویزان است: دانشگاهی برای آموختن «حقوق » و «علم سیاست». دانشکده‌ای برای «ژورنالیزم» و «جامعه‌شناسی» خواندن. موسسه‌ی عالی‌ای برای «طبیب» و «انجینر» شدن. کانونی برای پرورش آرزوهای بلند و رویاهای قشنگ. جایی برای فیس دادن و افاده‌ فروختن. مکانی برای پول دادن و پوهاند شدن.

دانشگاه‌های خصوصی، آیینه‌ی تمام قامتِ اشتیاق به آموختن اند: مرکز سهل‌الوصول تمامی عاشقان دانشگاه و پویندگانِ شاهراه. خانه‌ی دربازی برای تمامی بازماندگان کنکور و جویندگان نور. حریم راهروهای تنگ و ساختمان‌های گلرنگ و دربانانی با تفنگ. محلی با امکانات محدود و بلند‌پروازی‌های نامحدود.

دانشگاه کابل اما، مادر دانشگاه‌های پدروطن است؛ با سابقه‌ی دور و شاهدانِ مهجور. با بناهای معمور و کارنامه‌ی مشهور! با «پوهنزی»‌های رنگارنگ، پوهاندهای نهنگ و استادانِ سرهنگ، که باد سرخوشی و افاضات عالمی را می‌پراکنند.

محوطه‌ی بزرگ دانشگاه، به باغ دل‌نشین بابر می‌ماند؛ اما کهنگی دانش و خاک‌گرفتگی بینش متولیان آن، با عهد متقدمان پهلو می‌زند.

سرعت و صرافت دانشجو شدن به یک جنبش شبیه است. جنبشی سیال که در دورترین قریه سرایت کرده است. به یک عطش پویا می‌ماند؛ عطشی که هرساله کام فرزندان این سرزمین را تشنه‌تر می‌کند. از بلخ تا بدخشان، از هرات تا بامیان و از دایکندی تا قندهار، این تشنگی زبانه می‌کشد. این تشنگی، شیرینی بیداری را عیان می‌کند. حلاوت تغییر را مزه می‌دهد و شکوهِ امید را آیینه‌داری می‌کند.

دانشجو شدن یک عشق فراگیر شده؛ عشقی که تلخی‌های انفجار در جنوب و مصیبت‌های انتحار در شمال را تسکین می‌بخشد. عشقی که فرجامش رسیدن به معشوقِ تعقل، در آغوش کشیدن شاهدِ دانایی و معاشعه با رخسار روشنایی است.

دانشجو شدن، عشقِ دخترانِ ماه‌رخسار دایکندی است و پسرانِ شاهدانه‌ی غوری. دل‌دادگی دوشیزگان طنازِ هراتی است و پسران گیسودراز جلال‌آبادی. عشقِ وزیران کاخ‌نشین کرزی و مدیرانِ کروزین‌سوار احمدزی. عشقِ زهرای 30 ساله و زلمی 60 ساله.

دانشجویی، هم عشق است و هم آفت. عشق به آینده‌ی رشید و یک کهکشان امید. آفت هم هست؛ آفت نمره‌های کیلویی و مدرک‌های سودایی. هم شور است و هم شرارت. شورِ وزیر ‌شدن و وکیل ‌شدن و رییس ‌شدن. شرارت هم هست؛ خطرِ فروافتادن در چاهِ شرارت شهرنشینی و شبکه‌های سیاسی و آلودگی‌های فکری و اخلاقی.

دانشجو شدن برای دختران اما هم شوکت است و هم شهادت. هم امارت است و هم اسارت. شوکتِ مدیرشدن، منشی ‌شدن و فعال مدنی ‌شدن. امارت هم هست؛ امارت ملک و مال و مآل. شهادت هم هست؛ شهید انفجارهای کور و انتحاری‌های منفور؛ آن‌گونه که «قدسیه» شد. اسارت هم هست؛ اسیر چشم‌های طماع و خیابان‌گردهای چاق و عیاشانِ الاغ. اسیر تنهایی و فقر و دل‌تنگی. اسیر انجوها و انجنیرها. اسیر دلالان سیاست و دکتران نجاست. اسیرِ استادان شهوت و آمرانِ نکبت. اسیر مدیران حیله‌گر و ملایان صیغه‌گر!

و… دانشجو شدن عشق به روشنایی هم هست. عشق به آفتابِ امید و بهارِ نوید. عشق به دانایی و توانایی. عشق به آینده‌ی شاد و دیار آباد…