حمل گرفتهام و با گذشت هر روز به ولادت نزدیک میشوم. مضطربم و دلهره دارم. هضم اینکه چند هفته بعد قرار است مادر شوم، خیلی برایم سخت است. چون همهی این اتفاقات ظرف یک سال رخ داد.
من دوست داشتم درس بخوانم و استاد دانشگاه شوم. بیخبر از آن بودم که در آیندهی نچندان دور از همه چیز محروم خواهم شد. دیشب وقتی در آشپزخانه، برای دیگ شب پیاز میبریدم، برای لحظهای با خودم فکر کردم که اگر طالبان رویکار نمیآمدند، حالا من بهجای آشپزخانه در کجا ایستاده بودم؟ شاید با لباس فراغت رودرروی مادرم ایستاده بودم، شاید هم در صحن دانشگاه جدیدم ایستاده بودم تا با عزم بیشتر، ماستریام را شروع کنم یا شاید هم رودرروی شاگردانم ایستاده بودم تا برایشان درس جدید را تدریس نمایم. واقعا برایم سؤال شده است که اگر طالبان سرزمینم را صاحب نمیشدند و زنان را از حق کار و تحصیل محروم نمیکردند، حالا من به کجا رسیده بودم؟
اهداف بزرگی داشتم، تا اینکه طالبان آمدند و قصه برعکس شد. حالا من در آشپزخانه ایستادهام، طفلی را در بطن دارم و هزاران حسرت در دل. یادم است زمانی که طالبان درِ دانشگاه بلخ را به اجبار بستند خیلی وحشتزده بودم. آن روز آزمون ادبیات داشتیم، ولی به ما اجازهی اشتراک در آزمون را ندادند و نگذاشتند که ما در صنف درسی بمانیم. دختران را از صنفها بیرون کشیدند و برای ما گفتند که دیگر حق تحصیل و کار را نداریم. دیگر حکومت اسلامی است و از قوانین کفری پیروی نمیشود. در آن روز یکی از اعضای طالبان در محوطهی دانشگاه با بلندگو میگفت که جای زن در خانه است.
آن روز با قلب آشفته و سیمای نگران به خانه برگشتم. خیلی نگران آینده بودم، نگران آنچه قرار بود بعد از دانشگاه به سرم بیاید. آنقدر ناامید و گرفته بودم که دلم میخواست زندگیام به پایان برسد. با چشمان پر اشک و حال آشفته به اتاقم رفتم. تنها سؤال بیجواب برایم این بود که «حالا چه بلایی بهسر آیندهام میآید؟»
شب شد، مادرم مثل همیشه غذای شب را آماده کرد و از ما خواست تا دور سفرهی شام جمع شویم. تمام مدت گریسته بودم، چشمانم سرخ گشته و گونههایم ورم کرده بود. سر سفرهی غذا پدرم به من نگاهی انداخت و گفت: «چه شده او دختر؟ چرا رنگ و رویت سرخ شده؟ خیریتی است؟» نگاهم را به زمین دوختم. حرفی نزدم، سکوت کردم. چون میدانستم که پدرم یک شخص سنتی است و از بستهشدن دانشگاه بهروی دختران خیلی اندوهگین نخواهد شد. پدرم فکر میکرد زن آفریده شده است تا با مرد ازدواج کند، خدمت مرد را بکند و برایش فرزند به دنیا بیاورد.
این شخصیت پدرم بود که مرا بیشتر نگران میساخت. چون دانشگاه دیگر بسته شده بود و نبود درس بهترین بهانه برای ازدواج من بود. از آنجا که پدرم خیلی وقت پیش میخواست مرا به شوهر بدهد، ولی من بهخاطر ادامهی تحصیلم به خواستهاش تن نداده بودم، منتظر یک فرصت مناسب بود تا مرا پس بخت کند. هرچند من علاقهی شدیدی به درس داشتم و تمام سختیها را در این راه به جان خریدم تا بتوانم درس بخوانم. سختیهای زیادی کشیدم، از جمله فقر، تنگدستی، رفتار زشت پدر و سنتهای ناپسند جامعه. اما او اهمیتی به علاقهی من نمیداد و فکر میکرد بهترین چیز به یک دختر این است که با نام نیک ازدواج کند. پدرم علاقهای به تحصیل دختران نداشت، برای همین مدام به من سخت میگرفت.
وقتی پدرم دربارهی چشمان سرخشدهام پرسید، نمیدانستم برایش چه جوابی بدهم. تا خواستم بهانه کنم، خواهر کوچکم مجال نداد و گفت: «گریه کرده پدر! میفامی چرا؟ چون دانشگاه بهروی دخترا بسته شده. بهخاطر او گریه کرده.» حرفی نزدم، سرم را پایان گرفتم و به بشقابم خیره شدم. پدرم بهسویم دید و گفت: «او دختر خواهرت راست میگه؟»
بغضم دوباره ترکید و با هق هق گفتم. «بلی پدر جان راست میگه.»
پوزخندی زد و گفت: «خوب قیامت خو نشده که گریه داری. کدام زن درس خوانده و پادشاه شده که تو پس ماندی. گریه نکو بچیم، دختر ره چه به درس. دختر باید خانهداری ره یاد بگیره میفامی یا نه! ها گریه نکو.»
برایش گفتم که من دانشگاهم را دوست دارم و میخواهم درس بخوانم. اما او با عصبانیت برایم گفت: «بشرم او دختر! دانشگاه چه داره غیر چهار بچه لچک که تو دانشگاه را خوش داری؟ طالبا خوب کرده که دانشگاه ره بسته کرده. واقعا کار اسلامی کردند که همی شما دخترا و بچهها ره از هم جدا کردند… دانشگاه ره خوش دارم هم شد گپ.»
دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. دلم گرفته بود. برادرانم و مادرم داشتند بهسویم نگاه میکردند. یکی از برادرانم داشت بهسویم پوزخند میزد. گویا گریهام را به تمسخر گرفته بود. بقیه داشتند به آرامی غذا میخوردند. احساس تنهایی میکردم. حس میکردم هیچکس غم مرا نمیفهمد. اینگونه روزها گذشت و سه هفته بعد از آن شب، مردی به خواستگاریام آمد که قبلا نیز ازدواج کرده و از خانمش جدا شده بود.
پدرم رضایت نشان داد و گفت که مرا به آن مرد میدهد. با تمام توانم تلاش کردم تا منصرفش کنم، برایش عذر کردم تا مرا به شوهر ندهد. گفتم راهی برای ادامهی تحصیل پیدا میکنم. اما او قبول نمیکرد و میگفت: «تا همیقدر که درس خواندی، بسِ بس است. دیگه نه دانشگاه است و نه کار. سنوسالات هم رفته بالا، ننگ است بیشتر از ای در خانهی پدر باشی. مردم چه میگن؟ جواب مردم ره چه بتم؟ تا به کی دیگه؟ شوهر کو پناهت به خدا.»
اشک گونههایم را فرش کرد، دانستم با عذر و زاری هم نمیشود کاری کرد. آن زمان پدرم مرا به شوهر داد و مجبورم کرد سکوت کنم. برایم گفت که اگر دهان باز کنم مرا از خانه خواهد کشید. گویا چارهای جز ازدواج نداشتم و باید ازدواج میکردم.
حالا یک سال از بستهشدن دانشگاه و ازدواج من میگذرد. یک سال است حس میکنم مردهام و جان ندارم. در این یک سال روز خوش ندیدم، چون شوهرم مردی قیدگیر و تندخو است، درست مانند پدرم، سنتی. اجازه نمیدهد به آسانی به بیرون بروم. خیلی کم اجازه میدهد خانهی پدرم بروم. حتا یک بار هم مرا به داکتر نبرده است. میگوید داکتران مرد هستند و گناه دارد. یک بار بیست روز بعد از عروسی مان، جانم درد میکرد و میخواستم نزد داکتر بروم، اما او به من اجازهی رفتن نداد. من نیز به رویش ایستادم و گفتم میخواهم به داکتر بروم. ولی عصبانی شد و مرا لتوکوب کرد. از شوهرم میترسم و از زندگی خستهام. حسرت دانشگاه و تحصیل در دلم مانده است. هنوز که هنوز است احساس یک محصل را دارم. گاها با خودم میگویم من مادرم یا محصل؟ حالا هرچه که باشد، آرزو میکنم طفلم دختر نباشد و دیگر هیچ دختری در این کشور به دنیا نیاید.