Photo: via Freepik

دانشگاه رویایم بود اما ناچار به ازدواج شدم

ژاله

پدرم دو سال قبل فوت کرد. بعد از مرگ او زندگی ما کاملا دگرگون شد. چون تا زمانی که پدرم زنده بود، از عهده‌ی مصارف ما به خوبی برمی‌آمد و ما هیچ احساس کمی و کاستی در زندگی خود نداشتیم. اما وقتی که او وفات کرد، وضعیت اقتصادی ما خیلی خراب شد. من با بسیار زحمت به کمک مادر و برادرم توانستم مکتبم را به پایان برسانم و آزمون کانکور بدهم.

دشواری و سختی‌های زیادی را تحمل کردم؛ شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندم و درس می‌خواندم. روزها را نیز با گرسنگی سر می‌کردم و حتا پوشاک درست نداشتم، چون تمام هدفم این بود که درست درس بخوانم. اما بعد از آمدن گروه طالبان شرایط برای ما زنان و دختران خیلی دشوار شد. ما از بيشترين حقوق خود محروم شدیم. با آن هم تمام امید و تلاشم این بود که بتوانم در کانکور کامیاب شوم و به دانشگاه راه پیدا کنم.

می‌خواستم درس بخوانم، یک فرد موفق و تحصیل‌کرده باشم. می‌خواستم در حد توانم، برای خودم، برای فامیلم و مردمم خدمت کنم. نخستین گام، آزمون کانکور بود که سپری شد. یادم است بعد از آن همه تلاش‌های پی‌هم و بی‌وقفه برای آمادگی کانکور، وقتی توانستم در دانشکده‌ی روان‌شناسی دانشگاه بلخ کامیاب شوم، چقدر خوشحال بودم. از خوشحالی زیاد اشک می‌ریختم. به مادرم خبر کامیابی‌ام را گفتم، او نیز مانند من خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت. خواهران و برادرانم همه خوشحال بودند و برایم این کامیابی را تبریک می‌گفتند. این کامیابی نه تنها برایم یک افتخار بلکه یک امید بود. امید برای يک آینده‌ی بهتر از امروز.

دوستانم می‌گفتند که پانزدهم حوت دانشگاه شروع می‌شود و من باید به دانشگاه بروم تا ثبت‌نام کنم. شب یلدا بود. روز قبل‌اش به بازار رفته بودم و برای خود چپن، بوت، دستکول و کتاب خریده بودم. وسایل دانشگاهم را دوونیم ماه پیش خریده بودم تا در دانشگاه استفاده کنم. شام یلدا را با خوشحالی کنار خانواده آغاز کردیم، با مادرم قصه کردیم و خندیدیم.

بعد از شام سری زدم به فضای مجازی، همه با یاد از طولانی‌ترین شب سال، خوشحالی می‌کردند و شادی‌شان را با همدیگر شریک می‌ساختند. در همین زمان بود که متوجه شدم یکی از رسانه‌ها با نشر بیانیه‌ای از سوی طالبان خبر داده است که «مکاتب و دانشگاه‌های دولتی و خصوصی در سراسر کشور، تا امر ثانی به‌روی دختران بسته می‌مانند».

با خواندن این خبر، احساس کردم که گویا نفس کشیده نمی‌توانم و دارم فلج می‌شوم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بدون آن‌که از جایم تکان بخورم، شروع کردم به گریه کردن، اشک از چشمانم جاری شد و با خود گفتم: پس رویاهایم چه می‌شوند؟ آرزوهایم چه؟ این‌ها دارند با آینده‌ی‌مان چه کار می‌کنند؟ از صدای گریه‌ام مادرم از خواب بیدار شد و آمد تا بپرسد که مرا به یکبارگی چه شده است. برایش گفتم که دانشگاه به‌روی ما بسته شده است. او نیز مانند من ناراحت شد.

آن شب وحشتناک‌ترین شب زندگی‌ام بود. معنای طولاترین شب سال را آن شب درک کردم. چون تمام شب از شدت خشم و عقده به خواب نرفتم و شب هم آنقدر برایم طولانی بود که گویا نمی‌خواست سحر شود. با وجود این هم در اوایل امید داشتم و با خود می‌گفتم که حتما در ماه حوت مثل سال‌های قبل دانشگاه‌ها دوباره شروع می‌شوند. اما حوت رسید و گذشت ولی چنین نشد. این روزها برادرم به مکتب می‌رود اما من به دانشگاه نه.

اواخر حوت بود که همسایه‌ی ما به خواستگاری‌ام آمد و مرا به برادرش خواستگاری کرد. هرچند مادرم مرا خیلی دوست دارد و تمام آرزویش این بود که من درس بخوانم، اما از من خواست تا به این خواستگار جواب رد ندهم و این وصلت را قبول کنم. من مادرم را درک می‌کردم. بعد از وفات پدرم تمام مصارف هفت فرزند به دوش او بود. مادرم با صفاکاری، بافندگی و خیاطی و حتا گاهی با فروش وسایل خانه، خرج خانواده را می‌داد. هرچند گاهگاهی برادرم که فقط پانزده سالش است کار می‌کرد و با مادرم در مصارف خانه کمک می‌شد، اما با آن هم وضعیت زندگی ما خیلی خراب بود. همه نانخور بودیم و فقط مادرم نان‌آور بود.

مادرم به من گفت: «دخترم من هم خوش داشتم که تو درس بخوانی، اما حالا می‌بینی دیگر خبری از درس نیست. تا گروه طالبان گم نشود مطمئن نیستم که دختران باز بتوانند درس بخوانند. حالا که درس نیست بیا و همین وصلت را قبول کن. تو که با نام نیک پشت بخت شوی خیال من هم راحت می‌شود. هم خیال من راحت می‌شود و هم تو زندگی بهتر نصیبت می‌شود. دیگر چه چاره داری دخترم؟ مجبور که قبول کنی.»

خانواده‌ام با وجود این‌که با من مهربان بودند اما یاری‌ام نکردند که در این سختی‌ها پای تحصیلم بمانم. آن‌ها ترجیح دادند که من شوهر کنم. از آن‌جا که هیچ‌کس حمایتم نمی‌کرد. مجبور شدم به حرف مادرم گوش کنم و به این وصلت تن بدهم .

هفته‌ی قبل نامزد شدیم، شوهرم بی‌سواد است و نانوایی دارد. او برعکس من اصلا درس نخوانده و افکار سنتی دارد. دنیای ما کلا از هم فرق می‌کند، اما چاره‌ای ندارم. مجبورم با او سازگار شوم. هرچند که نمی‌دانم با او آینده‌ام چه خواهد شد.