هاتف: بعضی افراد از شما انتقاد میکردند که از دانشآموزان لیسهی معرفت پول زیادی میگیرید. میخواهم در مورد فیس دانشآموزان و توازن عواید و مصارف در معرفت کمی توضیح بدهید. در ضمن، جدا از وجه تجاری آموزش، من میخواهم شما فکرتان را در مورد تحصیل رایگان در برابر تحصیل غیررایگان با خوانندگان ما در میان بگذارید. این دو سیستم چه معایب و مزایایی دارند؟ برای کسی که میخواهد تحصیل کند، کدام یکی مثمرتر است؟
رویش: سؤال تان دو بخش جداگانه دارد که من کوشش میکنم هر دو را در یک بستر واحد پاسخ دهم. ابتدا از قسمت آخر سؤال تان شروع میکنم. آموزش نیازی است که باید آن را در شمار تمام نیازهای جدی و اساسی زندگی خود قرار دهیم. در ضمن، باید ببینیم که این نیاز را چگونه و با چه روش و ابزاری میتوانیم بهتر پاسخ گوییم. در افغانستان همه چیز ما فروریخته و ویران است. نظام آموزشی نه تنها فروریخته و ویران، بلکه محل آسیبهای زیادی نیز هست که عیب و کاستیهای آن را در حد زیانباری افزایش داده است. این نظام با کمونیسم و اخوانیسم و لیبرالیسم و طالبانیسم و مافیای فاسد انجویی به وضعیت بدی گرفتار است که از «دولتی و رایگان» آن نمیتوان انتظار اصلاح داشت و از «غیردولتی و غیررایگان» آن نمیتوان انتظار رشد و رسیدن به مرحلهای که فارغ از محدودیتها و خط و نشانهای دولتی به الگوی قابل تعمیم آموزشی تبدیل شود.
تجربهی معرفت، از همان ابتدای تأسیس آن، با دل و دندانکندن از خیر دولت و کیسهی دولتی شکل گرفت. وقتی اولین مخاطبان خود را تشویق میکردیم که دختران و پسران خود را به مکتب بفرستند، میگفتند: آموزش کار دولت است. ما فقیر و گرسنهایم و نان نداریم بخوریم چه رسد به اینکه فیس بدهیم که فرزندان ما درس بخوانند. استدلال ما نیز ساده بود. میگفتیم آموزش نیاز شما است. دولت نمیآید که به این نیاز پاسخ گوید. اگر هم بیاید، خیلی دیر خواهد بود. میگفتیم: یک قرص نان دارید که بخورید. همان یک قرص نان را دو تقسیم کنید: یک قسمت را به شکم تان و یک قسمت را به مغز تان اختصاص دهید.

حالا میرسیم به قصهی عواید و مصارف در معرفت. معرفت از ابتدای آن بهصورت یک ابتکار خانوادگی آغاز شد. در پاکستان خانوادهی ما و داکتر انور یوسفی بهصورت مشترک در این کار اشتراک داشتند. مکتب را ابتدا داکتر انور یوسفی در زیرخانهی منزل خود در راولپندی شروع کرد. اسمش مکتب ابتدائیهی افشار بود. داکتر انور یوسفی از همکاران ما در «عصری برای عدالت» نیز بود که قصهاش را قبلا گفتم. من و برادرانم نیز در همین مکتب با او همکار شدیم؛ اما اولین کار ما تبدیل اسم مکتب به معرفت بود و تغییرات زیادی که در محتوا و شکل آموزش وارد کردیم. بلافاصله شاخههای مکتب در اتک و پشاور گسترش یافت که در ایجاد هر دوی آنها برادرانم، نقش کلیدی گرفتند. مخصوصا دو شاخهای که در فیصل کالونی و حاجی کمپ پشاور ایجاد کردیم، بهزودی زمینهای فراهم کرد که تجربهی واقعی کار آموزشی معرفت را در آنها اساسگذاری کنیم. در اینجا بود که کتابهای دری را تألیف کردیم و جزوههایی برای درس انسانشناسی تهیه کردیم که یک تحول جدی در کار آموزشی ما بود.

وقتی کابل آمدیم، همه چیز را از صفر، باز هم بهصورت یک ابتکار خانوادگی شروع کردیم. برادرانم تصمیم گرفتند که به دانشگاه نروند و خود را وقف مکتب کنند. پدر و مادر و همسرم سه عضو جدی دیگری بودند که در کار معرفت با سرمایه و وقت و انرژی و مهارتهای خود سهم گرفتند. تا سال ۱۳۸۴، مکتب به همین صورت خانوادگی اداره میشد؛ اما پایههای نظام آموزشی آن تقریبا تکمیل شد و صاحب یک ساختمان نسبتا مجهز با اتاقهای درسی کافی شده بودیم. در رشد و بالندگی مکتب دانشآموزان و اولیای آنها و تعدادی از شخصیتهای اجتماعی نیز کمک خوبی فراهم کردند که سپاسگزار شان بودیم و هستیم. تعداد دانشآموزان نیز تا حدود دو هزار و ۵۰۰ نفر افزایش یافته بود. در سال ۱۳۸۴ تصمیم گرفتیم که مکتب را بهعنوان یک سرمایهی اجتماعی به یک شورای سرپرستی وقف کنیم که استاد اخگر، انجنیر علی، حاجی عبدالعلی رضایی، کربلایی رحمت، حاجی جلال، انجنیر عباس نویان، داوود ناجی، علی شهیر، ملک شفیعی، انجنیر رضا ناوری، استاد نجیبالله مسافر، انجنیر ضیا، سلطانعلی پیمان و تعدادی دیگر از دوستان ما عضو این شورا بودند.
فیس ماهوار مکتب معرفت در ابتدا با شصت افغانی شروع شد؛ اما وقتی مردم چانه میزدند، تا حد ده افغانی هم کوتاه میآمدیم. یادم هست که کسانی میگفتند که «شما با ده افغانی ما را مسخره میکنید!» میگفتیم: نخیر، میخواهیم با همین ده افغانی بر آموزش فرزندان تان احساس مالکیت کنید. حس کنید که خود در پاسخ به نیاز آموزشی تان سهم میگیرید. تا چهار پنج سال فیس مکتب معرفت ماهانه بین ۱۰۰ تا ۳۵۰ افغانی بود. این در همان زمانی بود که ما کار ساختوساز مکتب را نیز به پیش میبردیم و مکتب بهصورت همزمان هم از لحاظ محتوای آموزشی و هم از لحاظ زیرساختهای خود گسترش مییافت.
تجربهی ارتقای فیس در معرفت نیز قصهی جالبی دارد. فکر میکنم در نیمهی سال ۱۳۸۵ بود که به علت ساختوساز و مشکلات زیادی که در ساختمان کهنهی مکتب داشتیم، به کمبود شدید بودجه گرفتار شدیم. آن زمان مکتب به شورای سرپرستی وقف شده بود و بهصورت شورایی اداره میشد. پیشنهاد شد که برای جبران کسری بودجه برای خانوادهها نامه بنویسیم و بخواهیم که هر کسی هر مقدار که در توان دارد -بالاتر از پنج صد افغانی- بهگونهی مساعدت یا قرضالحسنه کمک کند و تعهد کردیم که پول قرضه را تا آخر سال بازپرداخت میکنیم. آن زمان تعداد دانشآموزان مکتب حدود دو هزار و ۸۰۰ نفر بود. بعد از یک ماه تبلیغ و نامهفرستادن و درخواست کمک، دفتر مالی مکتب خبر داد که حدود سیوهشت هزار افغانی جمعآوری شده است. از این جمع نیز حدود بیستوپنج هزار آن از یک نفر بود که با کمال سخاوتمندی و دوستی به سراغ ما آمده بود.
با تجربهای تلخ و تکاندهنده مواجه شده بودیم. برای اولینبار حس میکردیم که جامعه با پاسخ منفی خود ما را تحقیر کرده است. اما این حادثه یک تکانهی قشنگ مدنی نیز بود. تصمیم گرفتیم که از ماه بعدی، فیس مکتب را چهار برابر افزایش دهیم. گفتیم: هر کسی هم که توان پرداخت ندارد، بیاید و به صندوق تعاونی مراجعه کند تا برایش کمک شود. واکنش و بازخورد این تصمیم خیلی مثبت و تشویقکننده بود. تقریبا هیچکسی معرفت را بهخاطر بالا رفتن فیس ترک نکرد. واکنشهای منفی نیز در حد ناراحتی و نارضایتی زبانی برخی از دانشآموزان یا اولیای آنها محدود ماند. اما یاد گرفتیم که جامعه، بیشتر از اخلاق و توصیههای اخلاقی سنتی، با قانون و برنامه و اصول روشن انضباطی اداره میشود. از همین سال، فیس مکتب به تدریج و به حسب ضرورت افزایش یافت که این افزایش با سطح درآمد عمومی جامعه نیز سازگاری داشت. در سالهای آخر فیس سالیانهی مکتب از حدود ۱۱ هزار افغانی تا ۱۸ هزار افغانی بود.

بودجهی عمومی معرفت نیز همه ساله تغییر میکرد. در سالهای اخیر این بودجه تا حدود هفتادودو میلیون افغانی نیز ارتقا یافته بود که حدود هشتاد درصد آن از منابع داخلی، یعنی فیس دانشآموزان، عواید کانتین مکتب، کورسهای زبان و مساعدتهای خیریه تأمین میشد. در این سالها، به حکم اساسنامه، ده درصد مجموع بودجه به صندوق تعاونی و مساعدت تحصیلی به دانشآموزان بیبضاعت اختصاص داشت که رقم واقعی آن در سالهای اخیر تا بیست درصد بودجهی عمومی مکتب نیز رسیده بود. با این بودجه حدود ۴۵۰ دانشآموز در بستههای متفاوت تحت حمایت قرار میگرفت. برای سنجش میزان مساعدت نیز که بین صد درصد تا ده درصد نوسان داشت، معیارهای خوبی در نظر داشتیم که در یک گروه ارزیابی مورد سنجش قرار میگرفت و برای دانشآموزان هدیه میشد.
در این سالها پروژهی تلویزیون سا و برنامههای گروه موسیقی سا و مدرسهی شائولین معرفت و بخش نقاشی و آموزشهای حرفه و فن را نیز داشتیم که در کل یک نظام جامع آموزشی را تشکیل میدادند.
در زمان وزارت میرویس بلخی، ما انحصارزدایی از نظام آموزشی را برای وزارت معارف پیشنهاد کردیم و یک طرح آموزشی بهنام «آموزش ماراتانی» را نیز بهعنوان یک الگوی آموزشی ارائه کردیم. در این طرح، میگفتیم وزارت معارف آموزش را بهعنوان یک نیاز اساسی تعریف کند که تمام جامعه در پاسخگویی آن سهم بگیرد. در این نظام، برای آموزش حصر زمان و مکان و مضمون و معلم و کتاب و نصاب تعلیمی وجود نداشته باشد. هر کسی در هر جایی که میتواند به کار تدریس شروع کند و هر مضمونی را که میتواند تدریس کند. وزارت معارف در مقاطع مختلف، خروجی این فعالیت گستردهی آموزشی را بهگونهی معیاری ارزیابی و اعتبارسنجی کند. حتا گفته بودیم که برای ایجاد یک منبع عایداتی برای وزارت معارف، برای ورود در ارزیابیها و دریافت اعتبارنامهی تحصیلی، فیس معینی در نظر گرفته شود که هر کسی خواست مدرک بگیرد، فیس معینه را نیز پرداخت کند.
حس میکنم در کشوری مثل افغانستان، یک نوع همکاری بین آموزش دولتی که رایگان است و غیردولتی که هزینه دارد، بهتر جواب میدهد. بهتر است نقش دولت تا حد امکان به ارزیابی و اعتبارسنجی و اعتباردهی محدود شود و برای افراد و حلقات اجتماعی مجال دهد تا از هر طریق و با هر امکانی که در اختیار دارند، در پاسخگویی به نیاز آموزشی سهیم شوند.

هاتف: به نظر میرسد که در شهرهای بزرگ تأسیس مراکزی چون مکتب معرفت -با هزینهی خود دانشآموزان و خانوادهها- امکان دارد. در دهات (که میزان اشتغال و سطح درآمد خانوادهها بسیار پایینتر است) چهگونه میتوان این تجربه را تکرار کرد؟
رویش: تجربهی معرفت در مراحل اولیه و تأسیسی خود تجربهی مبتنی بر امکانات و زمینههای زندگی شهری نبود. تجربهای بود که الگوی آن در سطح دهات و قریههای دورافتاده به اندازهی شهرها موفق میشد. این تجربه، بر سه عنصر اولیه در یک نظام آموزش تکیه داشت: نگاه آموزشی، نصاب تعلیمی، معلم یا کارگزار آموزش. معرفت در سال ۱۳۸۱ در پل خشک دشت برچی با کمتر از چهل نفر دانشآموز شروع به کار کرد که در بین آنها از کودک شش و هفتساله تا خانمی ۲۵ ساله حضور داشتند. تمام سرمایهی معرفت که از پاکستان آورده شده بود، چیزی معادل شش صد یا ششصدوپنجاه دالر امریکایی بود. کادر آموزشی معرفت شامل هشت نفر بود که پنج نفر از آنان طلبههای جامعهی امام صادق در کویته پاکستان بودند، دو نفر مدرک فراغت از صنف دوازدهم داشتند و یک نفر هم انجنیر با رتبهی دگروال بود که ادعا میکرد ریاضی را خوب بلد است؛ اما معلوم نبود که آن را خوب تدریس هم میکرد یا نه. بنابراین، الگوی آموزشی معرفت اختصاص به شهرها و مناطق اعیانی ندارد. در هر جایی قابل تطبیق است به شرط اینکه کسی باشد که به آموزش و اینگونه نگاه مثبت و سازنده به آموزش علاقهمند باشد.

هاتف: شما بهعنوان مدیر لیسهی معرفت هر روز با جمعیت بزرگی از کودکان و نوجوانان سر و کار داشتید. تأکید من روی واژهی «جمعیت» است. به این معنا که در یک منطقه از شهر یا روستا باید تعداد زیادی کودک به دنیا آمده باشد تا آدم بتواند جمعیت بزرگی از کودکان را ببیند. از آنسو، پژوهشها نشان دادهاند که میزان تحصیلات افراد نسبت سرچپه با تعداد فرزند دارد. یعنی هرچه افراد تحصیلات بالاتری پیدا میکنند، تمایلشان به داشتن فرزندان بیشتر پایینتر میآید. بهعنوان کسی که برای گسترش آموزش و آگاهی کار کردهاید، نظرتان در مورد کاهش جمعیت در میان بعضی گروههای اجتماعی چیست؟
رویش: نکتهی قشنگی را اشاره کردید که دوست دارم آن را با یک مثال روشن برای تان بازگو کنم. نسلی که من هم در شمار آن بودم، با اینکه نسل مبارز و دارای آرمانهای بلند ایدئولوژیک بود، هم ازدواج زودرس داشت و هم در تولید فرزند حد و مرزی نمیشناخت. سن ازدواج دختران به ندرت از هفده و هجدهساله فراتر میرفت، حالانکه شروع سن ازدواج دختران در برخی موارد تا دوازده و سیزدهسالگی نیز میرسید. من وقتی نامزاد شدم، هفده سال داشتم و سن همسرم شاید کمتر از دوازده سال بود. اولین فرزند ما در سال ۱۳۷۱ به دنیا آمد؛ زمانی که من شاید سنم بیستساله بوده باشد و سن همسرم حدود پانزده سال یا کمتر از آن. ما حالا هشت فرزند داریم که بزرگترین آن ۳۲ ساله است و خردسالترین آن دوونیم سال قبل، وقتی به کمپ کوانتیکو در ویرجینیا رسیدیم، به دنیا آمد. خواهرم که حدود یکونیم سال از من بزرگتر است، نُه فرزند دارد و زن کاکایم در مجموع سیزده فرزند به دنیا آورد. این در حالی است که خواهر کوچکترم به سه فرزند اکتفا کرده و دختر بزرگم تنها یک دختر دارد و پسرم با همسر خود، پس از پنج سال ازدواج، هنوز تصمیم نگرفتهاند که صاحب فرزند شوند.
دلیل این نسبت سرچپه که شما از آن یاد میکنید، روشن است: کسانی که دارای تحصیلات بالاتری میشوند، هم به مسئولیت نگهداری و مراقبت فرزند بیشتر آگاه میشوند و هم با راهها و شیوههای مصون جلوگیری از بارداری بهتر آشنا هستند.
من نسبت دیگری را نیز در رابطهی آموزش و جمعیت برای تان بگویم که شاید جالب باشد. دختری که به آموزش دسترسی ندارد، زندگی برایش تنها در یک دریچه معنا میشود: ازدواج. به همین دلیل، سن ازدواج بهصورت طبیعی پایین میافتد و دختر نیز از لحاظ ذهنی نسبت به این تحول در زندگی خود تا حدی زیاد آمادگی دارد. دختری که آموزش میبیند، مخصوصا اگر آموزش برای او دورنمای رشتهی موفق تحصیلی و شغل و مشارکت فعال شهروندی را نیز به همراه داشته باشد، دوران قبل از فراغت دانشگاه را بهصورت طبیعی دوران کودکی محسوب میکند.

وقتی طالبان دروازهی مکاتب را بر دختران بستند، ناگهان گراف ازدواجهای زودرس و اجباری در بین دختران بهصورت سرسامآور بالا رفت. دلیلش این بود که با بسته شدن دروازهی مکاتب دورنمای زندگی دختران نیز تاریک شد و چرخهی زندگی در همان خط زندگی طبیعی و غریزی به جریان افتاد.
هاتف: نمونههای دیگری از تأثیر آشکار آموزش بر جامعه را در خاطر دارید؟
رویش: بلی. دوست دارم از دو تجربهی قشنگ برای تان بگویم: در سالهای ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ اکثریت مطلق پدر و مادرهایی که در جلسات اولیا و مربیان معرفت شرکت میکردند، با لنگی و کلاه و پتو و چادری بودند. از این سالها فیلمها و عکسهای زیادی داریم که همین تصویر را نشان میدهند. سال ۱۳۹۸ در یک جلسهی اولیا و مربیان که در ادیتوریم فرانسیس دوسوزا برگزار شد، روبهروی جمعیت نشسته بودم که ناگهان ذهنم بهگونهی فلاشبک به سالهای اول معرفت برگشت خورد. به یاد تصویر غالب پدر و مادرهای دانشآموزان افتادم که با تصویر کنونی صد درصد تفاوت داشت. در برابرم حدود هشت صد نفر زن و مرد جوان نشسته بودند که همه اولیای دانشآموزان بودند. در بین آنها تنها دو یا سه نفر با لنگی بودند و یکی دو خانم نیز با چادری که آن را بالا انداخته و مثل سایر افراد روی صندلی نشسته بودند. از حاضران جلسه خواستم که هر کس مدرک دانشگاهی دارد، دستان خود را بلند کند. بیش از نود درصد دستها بلند شدند. همانجا این دو تصویری را که در خاطرهام از جلسات اولیا و مربیان معرفت داشتم، بهگونهی مقایسوی بیان کردم. یعنی در فاصلهی نزدیک به بیست سال، بالاتر از نودوپنج درصد اولیای دانشآموزان معرفت از افراد کاملا بیسواد و سنتی به افراد تحصیلکرده و اهل دنیای مدرن تبدیل شده بودند.

تجربهی دوم من در مورد معضل خیابانآزاری در غرب کابل بود. در سالهای ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸، چندین بار در جریان درسهای انسانشناسی، از دختران صنوف دهم تا دوازدهم پرسیدم که چند نفر از آنها در بازار با آزار و اذیتهای خیابانی مواجه میشوند و از آن رنج میبرند. تقریبا اکثریت مطلق دختران، دستهای خود را بلند کردند و هر کدام مثالهای دردناکی از آزارهای خیابانی داشتند که بهصورت زبانی و رفتاری یا دستکم بهصورت نگاههای آزاردهنده شاهد آن بودند. در سال ۱۳۹۷ و ۱۳۹۸ باز هم چندین نوبت از دختران صنوف دهم تا دوازدهم نظرسنجی کردم. تعداد دخترانی که دستان خود را بلند کرده باشند، به ندرت از یکی یا دو مورد تجاوز میکرد. این تفاوت در حالی بود که وضعیت پوشش و گشتوگذار آزادانهی دختران در فاصلهی این ده سال خیلی فرق کرده بود.
در سالهای اخیر، سرکها و کوچههای دشت برچی مملو از دختران و زنانی بود که بدون هراس و خوف از خانه بیرون میشدند تا به مکتب و دانشگاه و مراکز آموزشی و باشگاه ورزشی بروند یا نیازمندیها و مایحتاجات خانوادگی خود را تأمین کنند. وضعیت آموزش در غرب کابل با معیارهایی که در کشورهای منطقه مانند ایران و ترکیه و پاکستان و هند داریم، به هیچ صورت قابل مقایسه نیست؛ اما همین سطح نازل آموزش نیز بر تزکیه و پالایش نگاه فرهنگی و الگوهای رفتاری جامعه اثرات عمیقی گذاشته بود.
هاتف: در نوشتهها و گفتههای گذشتهی شما رگههای قوی از باور به اسلام (حالا اسلام معتدل بر مبنای قرائتهای نواندیشان) میتوان یافت. امروز در کجای این نسبت هستید و نقش این دین را در کشور ما -از وجه مثبت و منفی- چهگونه میبینید؟
رویش: من معنویت و دین را از هم تفکیک میکنم تا تکلیف خودم را نیز با هر دوی آنها روشن کرده باشم. معنویت را با آن معنایی که در فرهنگ خود داریم، با توجه به ریشهی «معنا»، «معناداربودن» و کار مهم معنوی را در دو وجه «معنایابی» و «معنابخشی» ترجمه میکنم. منظورم از «معنایابی» توجه به هوشی و ادراکی است که معنای یک چیز را میفهمیم؛ یعنی میفهمیم که یک چیز چه خصوصیتهایی دارد و به چه چیزی به درد میخورد. منظورم از «معنابخشی»، توجه به کارکردی دیگر در هوش و ادراک آدمی است که هر چیزی را به «خواست» خود «معنا» میبخشد. مثلا هوش معنایاب، خدا را میشناسد و هوش معنابخش، میگوید که این خدا، با این خصوصیتها و ویژگیها و اوصافی که برای او قایلم، چه دردی از دردهای مرا درمان میکند یا چه خواستی از خواستهای مرا برآورده میکند. پیامبر اسلام، خدا را شناخت و به خواست خودش معنا کرد. در روشنایی مفهوم «خدا»، هر چیزی دیگر را که در حوزهی زندگی و روابط خود دید، از نو معنا کرد. دنیای بعد از پیامبر به همین دلیل متفاوتتر از دنیای قبل از پیامبر است.
معنویت با سؤال و حیرت و راز و غرق شدن در همین سؤال و حیرت و راز سر و کار دارد. انسان معنوی هستی را معنادار میبیند و خدا را نیز معنای هستی میداند. برای انسان معنوی جهان و هستی هیچ و پوچ نیست. معنادار و باشعور و دارای قانون و قاعده و سنت خاصی است که بر اساس آن میچرخد و ادامه مییابد و «هست».
اما «دین»، وجه انضمامی دریافت معنوی یک انسان است. دین پاسخی به سؤال و راز و حیرت است و اکثرا هم پاسخهای بسیار ساده و آسان. معنویت راز رابطهی پیچیدهی انسان با هستی را جستوجو میکند؛ اما دین صاف و ساده میگوید: انسان آفریده و بندهی خدا است. معنویت امری انسانی و مرتبط با فطرت جوهری انسان است، اما دین امری تاریخی و فرهنگی و وابسته به درک خاص انسان در شرایط و زمینهای خاص است.
من بحث اسلام و دین اسلام را در همان حدی به حوزهی تفکر و دقت انسان راه میدهم که برای سایر فرآوردههای انسانی قایلم. دین نه مقدس است و نه تابو. نه افراطی است و نه معتدل. امری کاملا بشری و اینجهانی است و تمام مؤلفههای دینی از باور دینی تا احکام و تعلیمات و ارزشهای اخلاقی و خط و نشانهایی که در زندگی اجتماعی کش میکند، قابل بررسی و ارزیابی و نقد و پذیرش و رد اند.
من در اسلام و قرآن و تاریخ و سیرهی پیامبر، این ظرفیت را میبینم که آدمی بتواند فکر و دقت خود را دخیل کند و بدون اینکه به حس پنهان یا آشکار گناه گرفتار شود، تمام اجزای آن را کندوکاو کند و بیشتر و بهتر و متفاوتتر بفهمد.
دین و هر ارزش و متاعی دیگر در جامعه، مورد دستبرد سیاست قرار میگیرد. دین -مخصوصا دین اسلام- برای استفادهی ابزاری شدن در حوزهی سیاست، از ظرفیت خیلی بالایی برخوردار است. دین را با راهکارهای روشمند و دموکراتیک از این مخمصه و پرتگاه دور نگه داریم. من بیشتر از این چون صلاحیت تخصصی ندارم، وارد جزئیات رابطهی دین و جامعه و سیاست و فرد نمیشوم و میدانم که برای درک و شرح آنها افراد صاحبتری وجود دارد.
هاتف: از منظر فعلیتان در خارج از کشور، وطن برایتان چه معنا دارد؟ گزارش کنونی شما از حس تعلق به آن وطن چیست؟
رویش: من وطنم را دوست دارم؛ با اینکه حس جهانوطنی را عملا در ذهن و روانم قبول کردهام. وطن برای من، بهصورت مشخص، تمام جغرافیای کشورم است؛ اما جایی که در آن بیشتر حس وطن و وطندار بودن میکنم، همان غرب کابل و فاضلبیگ و پل خشک و دشت برچی است که بخش مهمی از خاطرههایم در سالهای طولانی به آن گره خورده است.
به خوبی میبینم و باور دارم که هر روز، وقتی دوباره به وطنم برگردم، چشمانم خیس اشک و شادی و هیجان میشود. در هیچ جایی توقف نمیکنم. یکراست میروم دشت برچی، میروم پیش دروازهی مکتب معرفت، میروم و در همان نقطه یک نفس عمیق میکشم.
دوست دارم این بار وقتی به وطنم برگردم، حس بیگانگی و آوارگی را هیچکسی و هیچ زبانی به من تزریق نکند. کسی مرا تهدید نکند که راه ورودم به این وطن را میگیرد یا مرا به فرار از این وطن وادار میکند. دوست دارم، هر انسان وطنم، پارهی تنم باشد و من هم با هر پارهی تنم، درست مانند پارهی تنم احساس یگانگی و اشتراک کنم.
هاتف: عناصر اصلی منازعهی دیرپای افغانستان چیستند؟
رویش: نقطهی ثقل این منازعه این است که ما انسان را بهعنوان یک «فرد» انسانی درک و احترام نمیکنیم. انسان کلی، اساس منازعهی ما است. انسان کلی ما را به تمام کلیهای منازعهانگیز دیگر وصل کرده است: حق، عدالت، آزادی، کرامت، حرمت، فرهنگ، زبان، دین، ایدئولوژی، همه کلیهایی اند که در فقدان حرمت و اعتنا به «فرد» انسان، محل نزاع و مناقشه و مغالطههای زیادی شده است. برای «حق هزاره» میجنگیم؛ اما این حق را وقتی روی دست محقق و خلیلی دیدیم، هنوز هم جیغ میزنیم که حق ما تأمین نشده است. دلیلش این است که نگفتهایم منظور ما از «هزاره»، کریم و معصومه و زینب و خالد و حسینبخش است. همین دایره را در سطح کشور تعمیم دهیم. ملت افغانستان چیزی جز مجموعهی افرادی که در ذیل این نام قرار میگیرند، نیست. به همین دلیل است که من عبور از سیاست قومی به سیاست شهروندی را یک رویکرد مطمئن برای رفع قسمت اعظمی از منازعه میدانم. سیاست شهروندی بر فرد شهروند تکیه دارد که بهعنوان فرد، از حقوق بشری خاص خود برخوردار است. برای تأمین این حق بشری فرد است که به نظام سیاسی دموکراتیک، قانون اساسی دموکراتیک، میکانیسم نظارت و بازبینی و اصلاح مداوم توسط نهادها و شهروندان میرسیم. بحث انحصار قدرت ملی که یکی از مصداقهای اصلی فاجعه در کشور اعلام میشود، تنها در بستر سیاست شهروندی پاسخ مییابد. هیچکسی و هیچ گروهی به هیچ نام و عنوان و بهانهای نمیتواند قدرت ملی را برای فرد یا گروه خاص خود انحصار کند.
هاتف: شما نیز مدتی است بر مبارزهی عاری از خشونت تأکید میکنید. حاکمان فعلی افغانستان، طالبان، با خشونت مشکل چندانی ندارند؛ چون روش پیشفرضشان برای باز کردن گرهها خشونت است. با «عدم خشونت» از سوی جبههی مقابل که اصلا مشکلی ندارند. به بیانی دیگر، آنان ترجیح میدهند که در برابر قدرت خشونتورزی بیمهارشان هیچ خشونتی از طرف مقابل ابراز نشود. کارآیی مبارزهی بدون خشونت در چنین وضعیتی در چیست و بردش تا کجا است؟
رویش: مبارزهی مدنی عاری از خشونت، بیشتر از طرف مقابل به خود ما توجه دارد. ما از «وضعیت موجود» راضی نیستیم و میخواهیم به «وضعیت مطلوب» برسیم. برای این تغییر به مبارزه ضرورت داریم. مبارزهی مسلحانه و خشونتآمیز و جنگ و تفنگ، تجربهای ناکام است که هم در کشور خود به ناکامی آن پی بردهایم و هم در سطح جهان. دلیلش ساده است: جنگ و تفنگ و خشونت حربهی زورمندان است. حداقل زورمندان با بهرهمندی از ابزار جنگ و خشونت و سرکوب توانستهاند زورمند شوند و استیلای زورمندانهی خود را بر ما تحمیل کنند.
اگر ما به همین میدان وارد میشویم و با همین حربه مبارزه میکنیم، باید بگوییم که تا چه وقت و با چه هزینه به جایی میرسیم که معادلهی زور یکطرفهی ستمگر به توازنی برسد که از ترس انتقام ما زورگویی نکند و دست از ستم و سرکوب بردارد؟
یک بار متوجه میشویم که هر چقدر این زمان را کوتاه بگیریم، ناگزیریم هزینه و فشار را بالا ببریم و هرچه دراز بگیریم، هزینه و فشار را تداوم دادهایم. هزینهی جنگ جان و مال و عزت و آرامش انسان است. آیا واقعا رسیدن به مرحلهی توازن قوا با ستمگر و زورگو، دستآوردی است که به هزینهی سنگین آن در قالب جان و مال و عزت انسان برابری کند؟
تازه، رسیدن به مرحلهی توازن پایان ماجرا نیست. حفظ توازن در حالت آتشبس و جستوجوی فرصت است. مگر رقابت تسلیحاتی قدرتهای سرکوبگر امنیت و آرامش و صلح را در جهان تأمین کرده یا به مخاطره انداخته است؟
اگر نمونهی اثباتی بخواهیم، باز هم با دقتی ساده به آن میرسیم: مگر کشورها و جوامع دموکراتیک در درون خود به صلح و آرامش و آشتی مطمئن نرسیدهاند که ما نتوانیم برسیم. مگر همین جوامع در ارتباط خود با گروهها و قدرتهای دموکراتیک دیگر به صلح و آرامش و آشتی نرسیدهاند که ما نتوانیم برسیم؟
میگویند اروپا و امریکا و فلان کشور دیگر نیز از راه جنگ عبور کرده و به صلح و ثبات دموکراتیک رسیده است. حرف ما بر نتیجهای است که در ختم راه رسیدهاند. آیا ما ناگزیریم که تمام تجربههای تلخ و هولناک این کشورها را نادیده گرفته و آن را در زندگی خود تکرار کنیم؟ چرا خروجی و نتیجهی این تجربه را بهعنوان یک دستآورد آگاهیبخش در نظر نمیگیریم؟
مبارزهی مدنی عاری از خشونت به معنای تسلیم شدن در برابر زورگو و نیروهای سرکوبگر نیست. به معنای استفاده از روش و رویکردی است که ما را به هدف میرساند، اما هزینهای نامعقول بر ما و نسلهای بعد از ما تحمیل نمیکند. چرا انتخاب خود را بین جنگ و تسلیمشدن محدود میکنیم؟ چرا نمیگوییم که هدف ما رسیدن به صلح و ثبات دموکراتیک است. از کار و تلاش برای رسیدن به این هدف دست نمیکشیم، اما جنگ و خشونت و نفرت را وسیلهی مناسب برای رسیدن به آن نمیدانیم؟ مگر واقعا در انبان خرد و هوش و قدرت و مهارتهای انسانی خود چیزی غیر از تفنگ و خشونت و نفرت و جنگ نداریم که وقتی آن را نفی کردیم، دستها را بلند کنیم و صدای تسلیمی و ذلت و انقیاد سر دهیم؟
مبارزهی مدنی عاری از خشونت من و تو و صدها و هزاران و میلیونها انسان کشور را در حول هدفی مشترک و انسانی به هم وصل میکند. اگر ما با هم باشیم، مگر یک اقلیت زورگو و ستمگر میتواند با قلدری و توحش بر ما غلبه کند؟
خوب است از پخش سراسیمگی و اضطراب و وحشت در جامعه دوری کنیم. فتیلهی نفرت و خشونت و جنگ را پایین بکشیم تا مجالی برای فکر کردن پیدا کنیم. پراگماتیسم درسی است که باید از انسانهای معمولی و متوسط جامعه فرا گیریم. مزاری یک زمان در پاسخ خبرنگار فرانسپرس که از صلح فلسطین و اسرائیل پرسیده و موضع ایران و حزب اسلامی حکمتیار را یادآوری کرده بود، گفت: وقتی کاری نمیتوانیم، گپ مفت هم نمیزنیم!
هاتف: شما در کارهای روزمرهی خانه سهم میگیرید؟ کارهایی از قبیل پختن غذا، شستن لباسها و نظایر آن.
رویش: بسیار کم سهم میگیرم. در واقع به حساب نمیآید. یک دلیلش این است که کسانی در خانه هستند که مرا با نوازش دائمی از دست زدن به کاری که خود شان بهتر از من انجام میدهند، معاف کردهاند. من در یک حد متوسط آشپز خوبی هستم؛ اما دوست دارم وقت و مهارتم را در کاری که بهتر انجام داده میتوانم، مصرف کنم. دیگران هم، دوست دارند مرا در آشپزی ببینند، اما بر من سختگیری هم نمیکنند. وقتی ضرورت میافتد، تقریبا هر کاری را بلدم انجام دهم، بیدرنگ انجام میدهم. در پختن غذا و هر کاری دیگر از این دست خیلی سهلگیرم.

در این امر، با مشغلههایی که برای خود در امر آموزش و درگیری با دانشآموزان و معلمان و کلسترهای آموزشی ایجاد کردهام، به یک سطح معینی از بیماری «بیشفعالی که در زبان حرفهای» که بهصورت مخفف آن را (ایدیایچدی) میگویند، مبتلایم. تقریبا همیشه حس میکنم که از کار پس ماندهام. اغلب در تفریح و میله و غذا خوردن چیزی در درونم نجوا میکند که فلان کار پس ماند. این بیماری را اولین بار پسرم گوشزد کرد و وقتی به مطالعه در مورد آن پرداختم، متوجه شدم که علایم این بیماری روزبهروز در من بیشتر ظاهر میشود. دلیل عمدهی این بیماری پیشینهی دراز آن در زندگی و مشغلههایی است که در زندگی داشتهام و حالا در ذهن و روانم رسوب کرده است.
شاید یکی از استراتژیهای مهم زندگیام به مقابله با همین بیماری اختصاص یابد. البته، نگران این هستم که با ایجاد نظم و تقسیماوقاتی بهتر، بار سنگینتری را بر این ذخیره نیفزایم.
هاتف: شما با هر حسابی یکی از افراد موفق کشور ما هستید. این وجه بیرونی تصویری است که از شما داریم. تجربههایی از شکست هم داشتهاید که فقط خودتان چند و چونشان را میدانید؟
رویش: من زندگیام را سراسر شکست میبینم که معنای دیگر آن عبور از یک مرحله برای ورود به مرحلهی دیگر است. من در اهداف مقطعی اغلب شکستخورده، اما در اهداف بلند و استراتژیک اغلب موفق بودهام. اگر زندگی یک خط دراز است که با نخ قصه کش میخورد، من در کش دادن این نخ و این قصه موفق بودهام. هرگز از هیچ شکستی به حرمان و دریغ و حسرت گرفتار نشدهام. برعکس، اغلب، با بیرون آمدن از یک میدان که برایم شکست بوده است، احساس آرامش و نشاط رهایی و آغاز کاری دیگر با رویکردی دیگر به من دست داده است. من در ساما و کمونیسم شکست خوردم، اما در اسلام همهی شکستهایی را که آنجا داشتم، جبران کردم. یک بار متوجه شدم که چیزهای زیادی از ساما و کمونیسم برایم مانده بود که در اسلام به سرمایهی خوبی برایم تبدیل شدند. من در اسلام، از برخی گذرگاهها بسیار ساده و راحت عبور کردم: گذرگاه شیرازی و مطهری و حجازی و خمینی راحت بود. با شریعتی دیر ماندم و هنوز هم او را رفیق و دوست خوب میدانم که برخی از مهارتهای مهم در فهم دین و مذهب و علم و دنیای مدرن و مبارزه را از او یاد گرفتم. با سروش و ملکیان به یک نسبت نزدیک، در دنیای فکر و عرفان و درک آنها از مولانا و حافظ و سعدی و متون اسلامی همسویی داشته و از هر دو به یک نسبت خوشم میآید. از پرداختن سروش به سیاست هیچ خوشم نمیآید و همیشه دریغهای ورود خودم به سیاست را تداعی میکند.
در دنیای سیاست و مبارزهی سیاسی، یک روندهی موفق بودهام و بزرگترین نشانهی موفقیتم نیز این است که در سیاست زنده مانده و آلوده نشدهام. خیلیها از همراهانم کشته شدند و خیلیهای دیگر آلوده شدند. من در هر برهه و هر حرکت سیاسی، با علم به اینکه اینجا معبر من است نه توقفگاه من، ورود و خروجی آسان و کمهزینه داشتهام. یک بار احمد بهزاد در منزلش، در حضور جمعی که حدود بیستویک یا بیستودو نفر بودند و همه رفته بودیم تا بگوییم که فتیلهی نفرت و خشونت را کمی پایین بکشد و بعد از فاجعهی دوم اسد، باری دیگر به تظاهرات و میرویم و بر نمیگردیم، تأکید نکند، مرا گفت: «تو آمدهای تا برای نامهی سرگشادهی دیگر مواد جمع کنی!» این حرف او به ظاهر ناروا و نارفیقانه بود؛ اما من آن را به خوبی درک میکردم. من از هر حرکت سیاسی، بیشتر از نتیجهی محسوس و ملموسی که قابل پیمایش بود، به دریافت و برداشت فکری خودم توجه داشتم و فکر میکردم که اگر این حرکت پیروز نشود، درک و فهم من از آن چه خواهد بود.
آخرین شکست سنگین من، در سیمای فرار از کشور تجلی کرد. قصهی این فرار را نیز در کتابی حجیم، با عنوان «معلم فراری» نوشتهام که هر وقت از نگرانیها و دلهرههای امنیتی آن فارغ شوم، نشر میکنم. این شکست، شکست یک تجربه و یک کار نبود. فروریزی تمام برج و باروهایی بود که در عالم رویا و فکر و واقعیت آباد کرده و به آن دل خوشی داشتم. با این وجود، این شکست، برایم سنگین تمام نشد. وقتی هنوز در کمپ کوانتیکو بودیم، روزی در جمعی از دوستان دعوت شدم که عدهای از دوستان امریکایی و افغانیام یکجا حضور داشتند. حسم را پرسیدند. گفتم: «در طویلهای بند مانده بودیم که نه میگذاشتند آن را به خانهی آدم تبدیل کنیم و نه میگذاشتند از آن بیرون شویم. این حادثه باعث شد که از این طویله نجات یابیم!»
شاید این تلخترین و بیمزهترین تعبیری بود که حس شکستم را بیان میکرد. یکی از دوستان افغانم فوقالعاده رنجید و آن را توهینی به یک ملت و یک کشور قلمداد کرد. گفتم: «آنچه فعلا دچار آن شدهایم، شرمی سنگین است. اگر از این شرم آب نشویم، سخن من مایهی شرم نیست.»پایان