Photo: Rokna

ازدواج در بدل قرض

ژاله

دستانش را به‌روی زانو‌هایش ماند، سرش را روی دستانش گذاشت و به گلدانش خیره شد. بعد، از پدرش برایم قصه کرد. برایم از تلخی‌های زندگی‌اش گفت.

گفت پدرم بیکار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نُه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر می‌شدیم. از ما یک خانواده‌ی تنگ‌دست و فقیر شکل گرفته بود که مرد آن خانواده در غم پیدا کردن نان خودش را گم کرده بود. ما زمان زیادی را با فقر زندگی کردیم. تا این‌که بعد از روز‌ها گرسنگی و در‌به‌دری پدرم تصمیم گرفت تا از عمه‌ام پول قرض بگیرد و برای خودش یک دکان خوراکه‌فروشی باز کند.

بعد از گرفتن قرض، پدرم دکان را باز کرد و یک‌ساله کرایه‌ی دکان را نیز از قبل پرداخت. در مجموع پدرم از عمه‌ام ۲۷۰ هزار افغانی قرضدار شد. پدرم به عمه‌ام قول داده بود که بعد از گذشت دو سال پولش را پس می‌دهد. اما دو سال از قرضش گذشت ولی ما نتوانستیم پول او را پس بپردازیم. هرچند کار پدرم نسبتا خوب بود ولی همان‌قدر می‌شد که بخوریم و بپوشیم. بیشتر از آن نمی‌شد که ما بتوانیم ذخيره‌اش کنیم و قرض عمه‌ را بدهیم.

عمه‌ام بار‌ها از پدرم خواست تا پولش را برگرداند، اما پدرم سر باز می‌زد و برایش می‌گفت پولی ندارد که به او بدهد. در یکی از روز‌ها که عمه‌ام دوباره به‌دنبال پولش به خانه‌ی ما آمده بود و پدرم جوابش داده بود، به پدرم گفت: «اگر نمی‌توانی پولم را پس بدهی، دخترت را به پسرم بده و قرضت را خلاص کن. نام خدا دخترت هم جوان شده.»

بعد از شنیدن حرف‌های عمه‌، پدرم به‌ من نگاهی کرد و بعد به عمه‌ام گفت: «اجازه بده کمی فکر کنم. آنچه تو می‌گویی به همین آسانی نمی‌شود. بهتر است درباره‌اش فکر کنم.»

از نگاه پدرم دانستم که او با این وصلت راضی است و حاضر است مرا عوض قرضش به خواهرزاده‌اش بدهد. پسر عمه‌ام سی‌وهشت سالش بود و یک خانم نیز داشت. اما چون خانمش حمل نمی‌گرفت، تصمیم گرفته بود که دوباره ازدواج کند.

شام آن‌روز پدرم آمد و موضوع را به مادرم گفت. هردو در اتاق پهلو نشسته بودند و آهسته‌آهسته در این باره باهم حرف می‌زدند. من نیز چون بی‌قرار و نگران آینده‌ا‌م بودم پشت دروازه‌ی اتاق ایستادم و به حرف‌های‌شان گوش دادم.

مادرم می‌گفت: «اگر ثریا را بدهیم آیا آنان به ما باز هم پول خواهند داد؟ آخر ثریا را که نمی‌شود فقط به‌ خاطر ۲۰۰ هزار به آنان بدهیم. باید پول بیشتری برای ما بدهند.»

پدرم می‌گفت: «حتا اگر برای ما پول هم ندهند ما ثریا را باید به آنان بدهیم زن! نمی‌شود که پول نقد بدهیم. از کجا پیدا کنیم؟ خودت می‌بینی تازه زندگی ما بهتر شده و دست ما به دهان مان می‌رسد. باید ثریا را بدهیم تا دکانم از بین نرود وگرنه این هشت اولاد را چگونه نان بدهیم و چگونه بزرگ کنیم. اگر ثریا شوهر کند، هم به خودش خوب است و هم به ما خوب می‌شود. او شوهر می‌کند و خرج ما نیز کم‌تر می‌شود. راهی به جز به شوهر دادنش نداریم.»

از حرف‌های پدر و مادرم فهمیدم که مرا به شوهر می‌دهند و قرار نیست منصرف شوند. دلم برای خودم می‌سوخت. برای مکتبم که نیمه‌تمام می‌ماند. برای رویا و آرزو‌هایی که داشتم. با چشمان خودم می‌دیدم که چگونه زندگی‌ام را تباه و آینده‌ام را خراب می‌کنند. اما کاری برای نجات خودم نمی‌توانستم. هرچند این وصلت برایم اشتباه به نظر می‌رسید اما باز هم امید‌وار بودم و توقع داشتم که زندگی خوبی نصیبم شود. فکر می‌کردم که شاید بتوانم با پسر عمه‌ام خوشبخت شوم. ولی اصلا چنین نشد. من نه تنها در این زندگی مشترک خوشبخت نشدم، بلکه بدبختی را به معنای واقعی حس و درک کردم.

بعد از ازدواج، عمه‌ام مرا وادار می‌کرد که تمام روز را در خانه کار کنم، ظرف بشویم، آشپزی کنم و خانه را جمع‌وجارو کنم. اگر نمی‌کردم برایم طعنه می‌داد که تو را خریده‌ایم و اگر خوشحال نیستی پول ما را بده و پس به خانه‌ی مادرت برو. شوهرم نیز به مادرش گوش می‌کرد و اهمیتی به حرف‌های من نمی‌داد.

صبرم سر رفته بود. نمی‌دانستم چه کار کنم و کدام یکی را زودتر نادیده بگیرم و تحمل کنم. بدی‌های امباقم را، بدی‌های عمه‌ام را و یا بی‌تفاوتی شوهرم و فامیل پدری‌ام را. تحمل همه‌ی این‌ها برایم سخت و دشوار بود، تحمل این همه زجر و شکنجه‌ی روحی که پایانی نداشت.

با گذشت دو سال از ازدواجم صاحب یک فرزند پسر شدم. فکر می‌کردم تولد پسرم همه چیز را خوب می‌سازد و زندگی‌ام بهتر می‌شود اما هرگز چنین نشد. عمه‌ام همیشه فقر و تنگ‌دستی پدرم را و این‌که مرا در بدل قرض به آنان داده بود، به رخم می‌کشید و برایم طعنه می‌زد. یادم است در یکی از روز‌ها از شوهرم خواستم تا برای پسر مان که تازه بیمار شده بود مقداری میوه بیاورد، اما عمه‌ام با لحن بد و تندی برایم گفت: «خودت در خانه‌ی پدرت چقدر میوه می‌خوردی که حالا پسرت را می‌دهی. گرسنگی‌هایت این‌قدر زود از یادت رفته است؟»

برایش حرفی نزدم و ساکت ماندم. به چهره‌ی فرزندم نگاه کردم. دلم می‌خواست فریاد بکشم اما فایده‌ای نداشت. باید ساکت می‌بودم. کاری هم نمی‌شد کرد. آخر من یک قربانی بودم که در هیچ جایی پناه نداشتم.