Photo: @ rdvvector on Freepik

بنیادگرایی روشنفکری افغانی

جزم‌اندیشی و غیرتاریخی‌نگری دو عنصر مهم بنیادگرایی اند. بنابراین، هر نظامِ باور که از یک‌سو جزم‌اندیشانه و از سوی دیگر غیرتاریخی‌نگرانه باشد، یک نظام باور بنیادگرایانه است. فرق نمی‌کند این نظام باور دینی باشد یا غیردینی. همان‌طور که یک مسلمان/یهودی/مسیحی/بودایی ممکن است بنیادگرا باشد، یک سوسیالیست یا لیبرالیست و حتا یک دانشمند هم ممکن است در دام بنیادگرایی بیفتد. این‌که فقط دین را مستعد بنیادگرایی تلقی کنیم نادرست است، زیرا امکان و استعداد بنیادگرایی در هر نظام باور به‌صورت بالقوه نهفته است. از سوی دیگر، تندروی بنیادگرایی و غیرعقلانی بودن آن ریشه در این دو عنصر مذکور دارد. ادعای این نوشته این است که روشنفکری افغانی نیز در دام بنیادگرایی دست‌وپا می‌زند. یعنی روشنفکری افغانی جزم‌اندیشانه و غیرتاریخی‌نگرانه است. پیش از استدلال و استناد به نفع این ادعا لازم است دو عنصر بنیادگرایی توضیح داده شود.

جزم‌اندیشی به این معنا است که باورمندان به یک مسلک/کیش/آیین/مذهب/مسلک/ایدئولوژی معتقد باشند که حقیقت یگانه و مطلق است و آن‌ هم فقط در اختیار آنان قرار دارد. لازمه‌ی منطقی یگانه و مطلق دانستن حقیقت این است که فقط در اختیار یک نظام باور باشد، زیرا اگر حقیقت یکه و یگانه نه بلکه متکثر باشد، هر نظام باور می‌تواند ادعا کند که بهره‌ای از حقیقت دارد. به همین ترتیب، اگر حقیقت مطلق نه بلکه ذومراتب باشد، بازهم هر نظام باور می‌تواند مدعی شود که به سطحی از حقیقت دسترسی دارد. باور به یگانه و مطلق بودن حقیقت ریشه در نظریه‌ی آشکارگی حقیقت دارد. بنیادگرایان که قائل به این نظریه اند، باور دارند که حقیقت مانند خورشید آشکار است و فقط آنان است که خورشید حقیقت را می‌بینند. نتیجه‌ی باور منبعث از نظریه‌ی آشکارگی حقیقت، یعنی مطلق و یگانه دانستن حقیقت این است که فقط گزاره‌های یک نظام باور درست و گزاره‌های دیگر نظام‌‌های باور نادرست اند. این اعتقاد جزمی موجب می‌شود که یک نظام باور هم ناتوان از خودانتقادی/نقد درون‌زا شود و هم دچار رویکرد طردگرایانه نسبت به سایر نظام‌های باور. به بیان دیگر، اعتقاد جزمی موجب فروبستگی درونی و ناگشودگی بیرونی یک نظام باور می‌شود.

غیرتاریخی‌نگری به این معنا است که یک نظام باور از تاریخی که بر آن گذشته جدا تلقی شود. به عبارت دیگر، در رویکرد غیرتاریخی‌نگرانه‌ی یک نظام باور واجد ذات صلب و ثابت تلقی می‌شود که در مسیر تاریخ دچار هیچ دگردیسی نشده است. این ذات‌باوری که تطور و تکوین تاریخی را نادیده می‌گیرد، سر از بنیادگرایی بر می‌آورد. بنیادگرایان بر این عقیده‌اند که نظام باور شان بدون درنظرداشت ظرف تاریخی، در هر شرایط و زمانه قابل اعمال و پیروی است. از آن‌جا که تاریخ به پیش می‌رود و همه چیز را دگرگون می‌کند، بنیادگرایی به ناچار بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. یعنی بنیادگرایی یا باید دست از ذات‌باوری برداشته و به شرایط تاریخی تن دهد یا تاریخ را نادیده گیرد. از آن‌جا که بنیادگرایی نمی‌تواند بدون ذات‌باوری به حیات خود ادامه دهد، در برابر الزامات تاریخی می‌ایستد. و از آن‌رو که نمی‌توان تاریخ را نادیده گرفت، بنیادگرایی سر از طرد و سرکوب بر می‌آورد. به همین دلیل است که هیچ بنیادگرایی‌ای عاری از سرکوب‌گری و خشونت نیست.

این در حالی است که حقیقت نه آشکار است و نه جدا از تاریخ. نظریه‌ی آشکارگی حقیقت که از قرن هجده به پارادایم مسلط در شاخه‌های گوناگون معارف بشری تبدیل شد، دست‌کم امروزه غیر از بنیادگرایان دیگر طرفداری ندارد. عقل مدرن که خود را مالک حقیقت می‌دانست تواضع پیشه کرده و تن به نسبی‌گرایی داده است. کثرت‌گرایی و مدارای موجه از بطن همین نسبی‌انگاری حقیقت زاده شده است. اتفاقا این تواضع و نسبی‌انگاری نتیجه‌ی خودانتقادی عقل مدرن است. وارد این بحث پردامنه نمی‌شویم که نسبی‌گرایی حقیقت حتا منجر به نهیلیسم معرفتی شده است. امروز، رسالت عقل این است که هم به مصاف بنیادگرایی برود و هم به مصاف شکاکیت پست‌مدرنی که سر از نهیلیسم برآروده است. به هر حال، ناآشکارگی حقیقت، حقیقت عصری است که در آن زیست می‌کنیم. و هر کس به این حقیقت قائل نباشد، قهرا در دام بنیادگرایی می‌افتد. از سوی دیگر، ذات‌باوری که منجر به غیرتاریخی‌نگری شده است قابل دفاع نیست. ذاتی هم اگر وجود داشته باشد در خود تاریخ است چون به ذات فراتاریخی چیزها نمی‌توان دست یافت. یا به تعبیر کانتی، ذهن انسان به حقیقت نومنالِی فراتاریخی چیزها دسترسی ندارد. هیچ چیزی غیرتاریخی وجود ندارد زیرا خود انسان، باورها و معرفت‌هایش تاریخی است. انسان/سوژه‌‌ای که واجد عقل خودبنیاد و غیرتاریخی باشد، زیر سؤال رفته است.

بنا بر توضیح فوق، اکنون می‌توان ادعا کرد که روشنفکری افغانی نیز دچار بنیادگرایی است زیرا هم جزم‌اندیشانه است و هم غیرتاریخی‌نگرانه. اما پیش از ایضاح این مدعا، باید از هر نوع نقدی دفاع کرد. هیچ اسطوره‌ی فرهنگی و دینی نقدناپذیر نیست. قطغن کردن نقد در یک جامعه به معنای تعطیل کردن عقل است. فرهنگ همواره در پی سرکوب عقل و دشمنی با نقادی است اما رسالت عقل این است که هیچگاه از موضع نقادی اسطوره‌های جامعه عقب‌نشینی نکند. تذکر این نکته از آن‌رو لازم افتاد که از مصادره‌ی این نوشته جلوگیری شود زیرا تحریف و از آن خودسازی در فضای فکری-فرهنگی افغانستان یک امر رایج است. مصادره فقط کار دین‌داران نیست بلکه روشنفکران نیز به این بیماری مبتلا اند. از همین رو است که هر نقدی به اسطوره‌های جامعه سرکوب می‌شود. از آن‌سو، هر نقدی به روشنفکری با برچسب‌های چون «تحجرگرایی»، «خرافه‌باوری»، «دشمنی با توسعه» و… سرکوب می‌شود. از این‌رو، نقد رادیکال نه در موضع فرهنگ می‌ایستد و نه در سنگر بنیادگرایانه‌ی روشنفکری؛ بلکه هر دو را نقد می‌کند. اما از آن‌جا که این نوشته در پی نقد روشنفکری افغانی است، سویه‌ای دفاع نقادانه از اسطوره‌های فرهنگی جامعه را در خود دارد. بنابراین، مسأله‌ی اصلی رگه‌های بنیادگرایی روشنفکری افغانی است که ادامه‌ی این نوشته به توضیح و نقد آن می‌پردازد.

روشنفکری در افغانستان مبتلا به جزم‌اندیشی است زیرا جامعه را به دو قطب عقل‌باوران و بی‌خردان صورت‌بندی می‌کند. منظور از عقل در این اندیشه‌، عقل ابزاری است که از دل پروژه‌ی مدرنیته متولد شده و تقریبا بر کل سیاره‌ی زمین سیطره یافته است. این عقل که استوار بر منطق سود و زیان است، هرچه را که به ضرر جوامع انسانی باشد طرد می‌کند. از سوی دیگر، این عقل هر باوری را که با روش پوزیتیویستی قابل اثبات نباشد، غیرعقلانی می‌خواند. و این درست است. پس، چرا روشنفکری افغانی جزم‌اندیشانه است؟ دلیل جزم‌اندیشی روشنفکری افغانی این است که عقل فقط یک صورت ندارد. یعنی خرد به معنای عام، صورت‌ها و سطوح گوناگونی دارد که عقل ابزاری فقط یکی از آن‌ها است و البته مسلط‌‌ترین آن‌ها. اگر فقط به عقل ابزاری قائل باشیم، بسیاری از صورت‌های خرد از صحنه‌ی زندگی بشر طرد می‌شوند. به‌طور مثال، آیدئالیسم آلمانی از عینک جزم‌اندیشانه‌ی عقل ابزاری، عین بی‌خردی است زیرا دست‌کم از نظر کانت که اتفاقا روشنگری و روشنفکری با نام او گره خورده است، در بحث حسیات استعلایی، سه‌بعدی بودن مکان را ذهن سوژه بر جهان می‌تاباند. یعنی این‌طور نیست که جهان واقعا سه‌بعدی باشد بلکه دستگاه حسی انسان سه‌بعدی است. پس نمی‌توان به همین سادگی، پوزیتویسیم را یگانه راه معرفت دانست و سایر عقل‌ها را به سخره گرفت.

به همین ترتیب، اگر عقل را فقط به پوزیتیویسم تقلیل دهیم، آنگاه اندیشه‌ی رواقیان نیز از صحنه بدر می‌شود زیرا این اندیشه قائل به خدایان و اساطیر در جهان است. آیا می‌توان اندیشه‌ی رواقی را غیرعقلانی و خرافه خواند؟ آیا می‌توان اندیشه‌ای که قائل به خدا است را به این دلیل که خدا از نظر پوزیتیویسم قابل اثبات نیست، نابخردانه به شمار آورد؟ آیا می‌توان خرد روشن‌ضمیری مشرق‌زمین را بی‌خردی تلقی کرد؟ البته که هیچ‌کدام از این اندیشه‌های آیدئالیستی نقدناپذیر نیست اما نمی‌توان کسانی را که قائل به این اندیشه‌ها اند، جماعتی پیاده از عقل و خرد خواند. این در حالی است که روشنفکری افغانی با تکیه‌ای صرف بر عقلانیت ابزاری، اسطوره‌های فرهنگی جامعه را تمخسر می‌کند و مردم را خرافاتی می‌خواند. با وجود این‌که حقیقت ناآشکار است اما روشنفکر افغانستان خود را مالک حقیقت می‌داند و با ریخت همه‌چیزدان ماتریالیستی به ریش دیگران می‌خندد. این در حالی است که همین مردم همواره با اتکا به عقل معاش، سود و زیان خود را می‌سنجند و در حد توان کوشش می‌کنند عاقلانه زندگی کنند. از سوی دیگر، عقل فقط معیار سنجش سود و زیان نیست بلکه منبعی برای معنابخشی به زندگی نیز است. نمی‌توان کسانی که با اتکا به باوری که به نیروهای متافیزیکی دارند، در برابر مصائب زندگی مثل مرگ، صبر پیشه می‌کنند را بی‌خرد به شمار آورد. با جزم‌اندیشی نمی‌توان کسانی که هم کار و تلاش خود را می‌کنند و هم به سرنوشت قائل اند را بی‌خرد و خرافاتی نامید.

وجه دوم بنیادگرایی روشنفکری افغانی به‌خاطر غیرتاریخی‌نگری آن است. این روشنفکری اسطوره‌های جامعه را از تاریخ جدا کرده و زیر تیغ نقادی عقل ابزاری قرار می‌دهد، درحالی‌که هم خرد یک پدیده‌ی تاریخی است و هم اسطوره‌ها و باورهای جامعه. تاریخ با نیروی‌های جبر و عقل و تصادف بر دوش یک جامعه سوار می‌شود. زبان و آیین و… چیزهایی نیستند که جامعه در یک فرآيند دموکراتیک انتخاب کرده باشد. اما روشنفکر افغانی با نادیده‌انگاری فرآیند تاریخی، باورها و اسطوره‌های فرهنگی را به دادگاه منطق می‌کشاند و مردم را متهم به بی‌خردی می‌کند. به‌طور مثال، درحالی‌که زبان‌های غنی‌تر از زبان فارسی در جهان وجود دارد، آیا می‌توان فارسی‌زبانان را متهم به بی‌خردی کرد؟ بدیهی است که چنین حکمی نمی‌توان صادر کرد زیرا این مردم در درون همین زبان زاده شده‌اند. سایر وجوه فرهنگی نیز از دل تاریخ برآمده و بر جامعه حاکم شده‌اند. نمی‌توان با اتکا به منطق محض و با نادیده گرفتن تاریخ، جامعه را به‌خاطر اسطوره‌هایش متهم به بی‌عقلی کرد. بلکه کارکرد عقل، به گواهی تاریخ اندیشه، این است که اسطوره‌ها را عقلانی سازد. هیچ جامعه‌ای بدون اسطوره نیست چون انسان به‌عنوان موجود قصه‌گو همواره در درون اسطوره‌ها زیست می‌کند؛ اما از آن‌سو، کار عقل همواره این است که اسطوره‌ها را نقد و عقلانی کند.

نتیجه این‌که روشنفکری افغانی به‌دلیل رویکرد جزم‌اندیشانه و غیرتاریخی‌نگرانه در دام بنیادگرایی است. اما این نقد نباید بهانه‌ای در دست سرکوب‌گران دینی و تقدیرباوران تاریخی شود. بلکه رسالت عقل و به تبع آن، وظیفه‌ای روشنفکری است که از خدا گرفته تا تمام اساطیر جامعه را نقد و تمام‌قد در برابر تقدیر تاریخی بایستد. از سوی دیگر، روشنفکری باید با خودانتقادی‌ای مدام خود را از افتادن در دام بنیادگرایی و سرکوب برحذر دارد.