Photo: Social Media

قصه‌ی روزان ابری (۹)

احسان امید

کتابی در دست گرفته که بخواند و از همان آغاز، حسی غریب به سراغش می‌آید، حسی همانند حس گفت‌و‌گوکننده‌ای که وسط حرف دوستش می‌پرد و حرف او را می‌بُرد تا خودش حرف بزند. کتاب را می‌بندد. با خودش می‌گوید: «چرا داستان خودم را نگویم؟» یعنی از همین جایی که کتابی بدست گرفت که بخواند اما حسی در او، او را برانگیخت که کتاب را زمین بگذارد و حرف دلش را با دیگران به اشتراک بگذارد. هر گوینده‌ای برای گفتن درد و رنجی که در دل دارد انگیزه‌ای دارد. قصه‌ی او در این‌جا، حکایت غریب از روزگاری ا‌ست که مثل شب بر زمین و زمان سایه انداخته است. شکایت از تیرگی‌ است که لحظه‌به‌لحظه غلیظ‌‌تر و متراکم‌تر می‌شود. در گیرودار با ابرهای سیاهی است که هر لحظه او را سخت‌تر احاطه می‌کنند و خراش بر چهره‌اش می‌اندازند.

غم‌انگیز است. از این‌که وژمه (مستعار) وقتی به صنف نهم مکتب رسیده، دیگر فرصت ادامه‌ی تعلیم و تحصیل را نیافته است. او درحالی‌که روی پیشانی‌اش دانه‌های عرق نشسته است، چشمش را از تصویر پشت کتاب برمی‌دارد و لبخند تلخی به رویم می‎زند و لب به سخن می‌گشاید. وژمه می‌گوید: «حساب کردم هشت سال به مکتب رفته‌ام (با چند وقفه‌ی کوتاه تعطیلی). و در این مدت، هیچ زمانی را به یاد نمی‌آورم که حتا یک روز از رفتن به مکتب قصدا بی‌اعتنایی کرده باشم. همیشه به رویاهایم فکر کرده‌ام. هشت سال رفتن به مکتب، خلاصه‌اش برایم می‌شود این‌که درس می‌خواندم تا به رویاهایم برسم.»

وژمه وقتی به صحبت کردن شروع می‌کند. قطع و بریده حرف می‌زند. تصور می‌کنم انگار کلماتی که به زبان می‌آورد از جیوه هستند؛ به سختی می‌تواند گیرشان بیندازد. اما هرجا که توقف می‌کند، من کمکش می‌کنم به حرف‌هایش ادامه بدهد. وژمه می‌گوید: «در زمستان‌ها وقتی به پایان سال می‌رسیدم، بوی بهار می‌آمد. وقتی مکتب شروع می‎‌شد، هر صبح که چشم باز می‌کردم، با شور و علاقه‌ی زیاد و سر حال از جا بلند می‌شدم تا خود را برای رفتن به مکتب آماده کنم. از صبح تا ساعت دوازده در مکتب بودم و بعد وقتی به خانه بر می‌گشتم، همه‌اش با مادرم از درس و مشق حرف می‌زدم.»

روزی که دختران بالاتر از صنف ششم از رفتن به مکتب توسط طالبان منع می‌شوند، وژمه بی‌خبر از همه چیز، صبح زود راهی مکتب می‌شود. در مسیر راه وقتی می‌شنود که مکتب را طالبان بسته‌اند و دختران بالاتر از صنف ششم را نمی‌گذارند، سرش گیج می‌رود. اعصابش خراب می‌شود و رنگ از چهره‌اش می‌پرد. باز هم باور نمی‌کند و خودش را با عجله به مکتب می‌رساند. به دروازه‌ی مکتب نزدیک می‌شود. می‌بیند که ناظم دروازه‌ی مکتب را بسته است. خودش آن‌طرف میله‌ها قرار گرفته و دختران را به تکرار توصیه می‌کند که بر گردند خانه‌های‌شان. به دستور طالبان، مکتب بسته شده و به صنف‌های بالاتر از ششم اجازه نمی‌دهند که داخل مکتب شوند.

وژمه با ناراحتی و درحالی‌که هیچ وقت تا این حد احساس بدبختی و تجربه‌ی دلتنگی را نداشته است، به خانه برمی‌گردد. مادر وژمه مثلی که می‌دانسته چه اتفاقی افتاده از این خبر ناراحت است، پدر وژمه اما برایش مسأله‌ای نیست که دختران از رفتن به مکتب منع شده‌اند. وژمه هم می‌داند. چون پیش از این گاهی با هم‌سن‌وسالان خودش می‌گفته که چه ضرور است دختران به مکتب بروند؟ آن‌وقت‌ها وژمه حرف پدرش را جدی نمی‌گرفت و فکر می‌کرد شوخی ‌می‌کند. وژمه باورش نمی‌شد پدرش در این حد مثل طالبان و حامیان‌شان تاریک‌اندیش باشد. وژمه وقتی بی‌اعتنایی پدرش را پیش چشمش می‌بیند، حس بدی برایش دست می‌دهد و حالش را پریشان‌تر می‌کند.

درک و فهمیدنش سخت است، به‌خصوص برای کسانی که هرگز تجربه‌اش را نداشته‌اند. وژمه قرار بود تازه صنف هشتم مکتب را تمام کند. او آرزو داشت و می‌خواست مثل دوستانش که حالا به جاهای خوبی رسیده‌اند، به مکتب برود و به درس و مشقش برسد. فعلا او در خانه است و دلش برای مکتب، دوستان، آموزگاران و کتاب‌هایش تنگ می‌شود.

وژمه وقتی در خانه و گاهی سر سفره‌ی غذا یادی از درس و مکتب می‌کند، پدرش در محکومیت او سروصدایش بلند می‌شود. پدر وژمه نه یک‌بار بلکه به دفعات زیاد گفته است: «دختر را چه به درس و مشق. همین‌قدر که درس خوانده‎‌ای برایت بس است. بنشین خانه، کنار مادرت در کارها کمک دست او باش.» وژمه می‌داند حتا پدرش دلش به او نمی‌سوزد. او می‎خواهد عاقبت وژمه هم بشود مثل مادرش؛ خانم خانه، ساکت، آرام و بی‌ادعا.

وژمه برای لحظه‌ای نتوانست حرف‌هایش را ادامه دهد. گلویش را بغض گرفت و ساکت ‌ماند. بعد به حرف‌هایش چنین ادامه داد: «وقتی این حرف‌های پدرم را شنیدم، دلم شکست. چشم‌هایم پر از اشک شد. سرم را گذاشتم به دیوار و به غریبی خودم و دختران و زنان افغانستان گریه کردم. مادرم وقتی متوجه شد من گریه می‌کنم، آمد مرا دلداری داد. با خود فکر کردم مادرم چه صبر غریبی دارد. چطور سال‌ها شرایط بدتر از آنچه حالا بر ما می‌گذرد را تحمل کرده است؟ وقتی صدای مادرم را می‌شنیدم که می‌گفت گریه نکنم، چشم‌هایم را بستم. شوری اشکم را مکیدم و با خود گفتم: مادران ما سنگ صبوراند.»

بعد از آن وژمه بود و دیوارهای بلند خاکستری؛ اشک‌هایی که می‌آمدند و آرزوهایی که پژمرده می‌شدند. او بیشتر از دو سال است ناخوش و بی‌قرار زندگی می‌کند. در خانه‌ است و در حسرت آرزوی این‌که دوباره به مکتب برود می‌سوزد. برای او روزها و لحظه‌ها به سختی و تلخی می‌گذرد. فکر می‌کند شرایط دختران و زنان افغانستان را به اسیری گرفته است. نه می‌گذارد درس بخوانند و نه از خانه‌ی‌شان بیرون شوند. وژمه با مادرش به کمک هم کارهای خانه را انجام می‌دهد. در تنور داغ و شعله‌های آتش نان می‌پزد. مادرش همیشه به وژمه توصیه می‌کند که هنگام زدن خمیر به تنور متوجه صورتش باشد که نسوزد. وژمه هر روز آرزو می‌کند کاش بتواند همچون پرنده‌ای پرواز کند و برود؛ چون دائم هنگام خمیر زدن در تنور، شعله‌ی آتش انگشتانش را می‌سوزاند، پشتش درد می‌گیرد و شقیقه‌هایش تیر می‌کشند.

وژمه می‌گوید: «گاهی فکر می‌کنم مثلی که سرنوشت من هم همین بود. شرایط هم به میل پدرم و کسانی که مثل او فکر می‌کنند، رقم خورده است. از ترس این‌که باز جنجال تازه‌ای درست نشود، تلاش می‌کنم وقتی پدرم در خانه است از مکتب و درس حرفی نزنم. حالا مدت زیادی است که دیگر در خانه حرفی از درس و مکتب نمی‌زنم و چراغ رویاها و آرزوها را در دلم شکستم. هیچ وقت نفهمیدم، چرا درست در سنی که باید به‌‎دنبال پروانه‌ها می‌دویدم و از دیدن گل‌ها و کبوترها سر شوق می‌آمدم، پدرم و اندیشه‌های مثل او، من و امثال ما را در آتش انداختند.»

آنچه برای وژمه آزاردهنده و حتا عذاب‌آور است، جهالت و کینه‌توزی کسانی است که نسبت به دختران و زنان افغانستان دارند. به‌باور وژمه، در مغز پدرش و آدم‌های مثل او، فقط این فکر وجود دارد که: «دختران پشت درس و مکتب را رها کنند. وقتی به سن بلوغ می‌رسند، باید با نام نیک و سربلند به خانه‌ی بخت‌شان بروند.» برای همین است که از محدودترشدن روزبه‌روز زندگی برای دختران و زنان افغانستان استقبال می‌کنند.

ممکن برای همه‌ی ما لحظه‌ای فرا برسد که از شرکایی وحشت و قاتلان امید و زیبایی نفرت داشته باشیم. نفرت و انزجار از کسانی که نه تنها از بهبود نیافتن‌ زخم‌های قدیمی شرمگین نیستند بلکه به نکبت و بدبختی آن هم فکر نمی‌کنند. از کسانی که با تغییر شرایط چهره عوض کردند و دیگر خودشان را در آینده هم نمی‌شناسند، هیچ امیدی به خیر نیست، کاش شر نرسانند. با منع شدن رفتن دختران به مکتب و خانه‌نشین شدن آنان وژمه هم تجربه‌ی همانند این داشته است. او می‌گوید: «وقتی مردانی را می‌بینم که از محدودیت بر دختران و زنان اظهار خوشحالی می‌کنند، با مشاهده‌ی رفتار‌شان فکر می‌کنم انگار هر لحظه پیش چشمم صد تا کبوتر بی‌گناه را سر می‌برند. با خود می‌گویم این‌ها از این کارشان چه بدست می‌آورند جز وحشت و نفرت؟ این‌جا است که کار من شده سکوت، حسرت و افسوس برای ناتوانی خودمان و بن‌بست رفتن هر حرکتی که برای بهبود زندگی‌ دختران و زنان افغانستان گرفته شده است.»

وژمه روزهایی که پدرش در خانه نیست در اتاق نزدیک پنجره می‌نشیند؛ پنجره‌ای که بلندی دیوار را می‌شکند. ساعت‌ها کنارش می‌نشیند تا مگر صدای دوست یا هم‌صنفی‌اش را بشنود. از او بپرسد: «بگو درس و مکتب ما چه وقت دوباره شروع می‌شود؟» وژمه گاهی وقت‌ها چشمانش را می‌بندد و تصور می‌کند که دوستش پروین صورتش را در فاصله‌ی نزدیک پنجره جا داده است و آهسته‌آهسته با او حرف می‌زند. از درس‌های‌شان می‌گوید و از دوست‌های‌‎شان و مکتب و آموزگاران.

زمان می‌گذرد. وژمه می‌بیند کوه بلند روبه‌روی خانه‌ی‌شان کلاه برفی‌اش را از سر بر می‌دارد و او در آستانه‌ی شانزده‌سالگی می‌رسد. دائما با خود تکرار می‌کند: «روزی از این تاریکی نجات خواهیم یافت. دوباره به مکتب خواهیم رفت. و شور و اشتیاق صحبت با هم‌صنفی‌ها و آموزگاران دوباره بر خواهند گشت.» وژمه در این تنهایی، فقط دلخوشی‌‌ای که دارد، مطالعه است. بیشتر هم وقت‌هایی که پدرش در خانه نیست. با روحی درهم‌شکسته کتاب می‌خواند و گاهی می‌نویسد و روزگار تلخ را پشت سر می‌گذارد. وژمه امیدوار است یک روز بر بلندای دیوار، روزنه‌ای پدید خواهد آمد و نسیم روشنایی، حکومت زمستان و غم سوزان را نابود خواهد ساخت.