او را در ایستگاه متروی پانزده خرداد میبینم. وقتی نگاهم به چهرهی آرام و گرفتهاش میافتد، میشناسماش. سلام میکنم. جابهجا میایستد و تصورش را ندارم که شناخته باشد. اسمم را با تبسم به زبان میآورد. لبخند بر چهرهاش نمود میدهد و اندکی از وزن خستگیاش را کم میکند. فاصلهای را قدم میزنیم و در جای ساکت و زیر سایهبانی مینشینیم. حاضر میشود قصهاش را بگوید. وقتی از سرگذشت و تجربهی زندگی نزدیک به سه سال مهاجرتاش در ایران برایم میگوید، سخنانش تأثیر عمیقی در من میگذارد. این تأثیر بیگمان، از این حقیقت آب میخورد که او چیزی را تجربه کرده که دیگران فقط حرفش را میزنند. صدای او فریاد کسانی است که بهگفتهی خودش از بدوطنی و در ملک بیگانه رنج بردهاند و سختیهای زیادی را متحمل شدهاند.
او در طی بیشتر از دو سال کار طاقتفرسا در کارگاه خیاطی و چندین کارخانهی بستهبندی، درد و رنج کارگری را کشیده و تجربه کرده است. چیزی که او میگوید، زندگی و تجربهی مشقتباری است برای آگاهی بیشتر و درک عمیقتری از روزگار زنان مهاجر افغانستانی که در ایران شاغل هستند.
خالده (مستعار) در افغانستان کارمند مدیریت کادری یکی از نهادهای امنیتی بوده است. لیسانس دارد و مادر سه فرزند است. بزرگترین فرزندش هم هنوز یازده سالش را تکمیل نکرده است. دو ماه بعد از سقوط کابل بدست طالبان، وسایل خانهیشان را میفروشند و خرج راه و ویزه میکنند تا به ایران پناه بیاورند- به این امید که چند روزی را در امنیت و آرامش زندگی کنند. او حالا در کنار شوهرش که کارگر سادهی ساختمانی است، کار میکند.
روزهای نخستی که خالده وارد خاک ایران میشود، رویای یک زندگی آرام را در ذهنش میپروراند. او میگوید: «روز اول که قدم به خاک ایران گذاشتیم، احساس خوبی داشتیم. روز گرمی بود و آفتاب خیرهکنندهای همه جا را روشن کرده بود. شهر به چشمم زیبا و دلگرمکننده میآمد؛ مناسبتر و با صفاتر. وقتی به تهران رسیدیم، دیدم هر گوشهاش آسمانخراشهای بلند سر به فلک کشیده است.»
مشکلات زندگی برای خالده در اولین روزهای اقامت در ایران نمایان میشود. او پیش از آن فکر نمیکرد هزینهی زندگی و اجارهی خانه اینقدر بلند باشد. خانوادهی خالده آنقدر پول ندارند که بتوانند خانهای را رهن کامل بگیرند. علاوه بر آن، خیلی از دفترهای راهنمای معاملات حاضر نیستند خانهای را برای مهاجران افغانستانی به رهن یا اجاره بدهند. آنان با تلاش و زحمت زیاد میتوانند خانهای در حاشیهی اسلامشهر تهران با پنج میلیون تومان اجاره در ماه، پیدا کنند.
وقتی در خانه جابهجا میشوند شوهرش در یک کارگاه ساختمانی به کارگری میرود. حقوق او -اگر بیکاری نداشته باشد- تنها میتواند اجارهی خانه را کفایت کند. این در حالی است که آنان وسایل خانه و نیازمندیهای اولیهی زندگی را ندارند. خرجومخارج شبانهروزی هم وقتی روی آن حساب شود، سختی زندگی را بر هر خانوادهای سنگینتر و سایهی فقر را چندین برابر میسازد.
خالده از سر ناگزیری خودش دنبال کار میرود. با پرسوجویی که از دوستان و اطرافیان انجام میدهد به این نتیجه میرسد که در تهران غیر از کارگاههای خیاطی و شرکتهای بستهبندی -که کمترین مزد را میدهند و در عوض زیادترین کار را انتظار دارند- کار دیگری گیر نمیآید. او میگوید: «وقتی در یک شرکت تولیدی کار میکنی، باید به سرعت برق جعبههای سنگین را پابهپای دستگاههای اتوماتیک حمل بکنی. تمام کسانی که حداقل یکبار، از روی ناچاری در آنجاها کار کردهاند، میدانند من چه میگویم. خونگرمی، مهربانی، ترحم و محبت که حکم کیمیا را برای انسان دارد، در اینجاها کمیافت است. هرچه بیشتر تلاش کنی و هرچه زیادتر عرق بریزی کارفرما خوشحال است و از تو ستایش میکند؛ اما برعکس اگر کمی سهلانگاری از خود نشان بدهی، یا اگر از روی خستگی و ناراحتی نتوانی بهطور یکسان پرسرعت کار کنی، دیگر شاهد سخنان و رفتار تحقیرآمیز و سلطهجویانهاش خواهی بود.»
از این رو، خالده کارش را در یک کارگاه خیاطی شروع میکند. نزدیک پنج ماه در آنجا میماند. حقوقی را که اول کارفرما تعهد کرده پنج میلیون تومان در ماه بوده، اما وقتی ماه به آخر میرسد به او از چهار میلیون تومان بیشتر نمیدهد. وقتی دلیلش را میپرسد، کارفرما منکر میشود که از روز اول قراردادش همین مقدار بوده است. اصرار خالده نتیجه نمیدهد و او چون گزینهای دیگری نداشته و به آن پول نیاز جدی داشته، به کارش در آنجا ادامه میدهد.
خالده تجربهی خود را از شروع در کارگاه خیاطی چنین بیان میکند: «ماه اول در کمال وفاداری و خلوص برای او کار کرده بودم، ولی کارفرما نه تنها مرا در آخر حمایت و دلجوی نکرد، بلکه همان حقوقی را که روز اول گفته بود هم پرداخت نکرد. از این عمل او مأیوس شدم و هرچه اصرار کردم که من به این پول نیاز دارم، حتا مشکلات اقتصادی خود را همراهش در میان گذاشتم، اعتنا نکرد. وقتی دیدم بینتیجه است، از پافشاری منصرف شدم. در آن کارگاه اکثرا چرخکارها و کارگران آزاد، دختران و زنان مهاجر افغانستانی بودند. کارفرما نه تنها برای من، بلکه به کار و زخمات هیچکسی ارزش قایل نبود و فقط دنبال این بود که سود و منافع خودش در کجا و از طریق چه کسانی بیشتر و با هزینهی به صرفه تأمین میشود.»
سختیهای را که خالده در این کارگاه خیاطی تجربه میکند به اینجا محدود نمیشود. او یکی از روزها وقتی فرزندش بیمار است، نمیتواند به موقع به کارگاه حاضر شود. برای کارفرما زنگ میزند و مشکل را میگوید. کارفرما اما بهجای حمایت و همدردی، او را متهم به دروغگویی نموده و هشدار میدهد که اگر به موقع حاضر نشود، فرد دیگری را جای او استخدام خواهد کرد.
خالده میگوید: «آن روز با عجله فرزندم را از شفاخانه به خانه رساندم و بعد با سرعت به کارگاه رفتم. به کارگاه یک ساعت دیرتر از وقتهای معمول رسیدم. در آنجا شاهد رفتار تحقیرآمیز و ناپسند کارفرما بودم. در اولین نگاه به کارفرما متوجه شدم که خشمگین است. سلام کردم، پاسخی نداد و بهجای آن با صدای بلند شروع کرد به تحقیر و توهین. اینکه ما به شما کار دادیم و شما حالا جرأت پیدا کردید بیاعتنایی کنید، دروغ بگویید و دلیل بیاورید. هشدار داد که اگر این عمل بار دیگر تکرار شود، بیرونم میاندازد. با شنیدن حرفهای کارفرما به خود لرزیدم. صدایم گرفت. پیش چشم همکارانم شرمیدم و نتوانستم چیزی بگویم. بغض گلویم را فرو دادم و بعد از چند لحظه، برای اینکه مسئولیت و اتهام دروغگوییای که بر من وارد شده بود را از خود دور کنم، با سراسیمگی گفتم: «من دروغ نگفتم و دروغگو نیستم و دیگر نمیخواهم اینجا کار کنم. حساب مرا تصفیه کنید.»
خالده از کارگاه خارج میشود و ناامید و مأیوس به خانه برمیگردد. با خود فکر میکند که چگونه جلو این سرنوشت نامیمون را بگیرد. باید تغییری در زندگیشان بهوجود بیاورند. هر ضربه از ضربان قلبش تصمیمی را تکرار میکند که هیچ پاسخی برایش نیست. دستی به سروصورت فرزند بیمارش میکشد و در کنار او دراز میکشد. در نور خیرهکنندهی پنجرهی اتاق چشم میدوزد. آفتاب از لب بام ساختمان مجاور، نزدیک است رنگ و روی پریدهاش را با بیمیلی تمام جمع کند. برای خالده اما ناامیدی و سماجت بیامان هم نمیتواند راهگشا باشد. هیچ راه نجاتی به ذهنش نمیرسد. فقط این را در ذهنش مرور میکند که تا زنده است اجازه نخواهد داد غرور، شرافت و عزتاش در زیر ضربات خشین نکبت فقر، محرومیت و رنج رنگ ببازد.
خالده بعد از آن نزدیک هشت ماه در یک کارگاه بستهبندی کاغذ کار میکند. سپس آنجا را هم ترک میکند. مدتی بیکار بوده و دوباره برای نزدیک نُه ماه در یک بستهبندی پوشاک کار پیدا میکند. تجربهی مشابه و بلکه سختتری را در آنجا هم پشت سر گذاشته است. علتها ممکن متفاوت باشند اما آن حس درد و تجربهی رنج یکی است. خالده درد کشیده و رنج دیده، مانند رنجی که سایر زنان و مردان کارگر در ایران تجربه میکنند. کسی نمیتواند درد آنان را نادیده انگارد، چون گواه آنان دردی است که آدم را میفرساید.
خالده از بهار ۱۴۰۳ به اینسو از فروشگاهها لباس میگیرد و در خانه میبرد و روی آنها مهرهدوزی میکند. وقتی میپرسم فعلا از کار و زندگی راضی است یا نه، او اما چیزی نمیگوید و فقط میبینم که بغض گلویش را میگیرد.
زندگی چیز غریبی است ولی میتواند خیلی هم تلخ باشد. میبینم خالده با آستین چشمانش را که پر از اشک شده، پاک میکند. با اینحال نمیتواند از قطرات اشکی که بهدنبال هم از روی گونههای لاغرش لیز میخورند و روی لباسش پهن میشوند، جلوگیری کند. با گوشهی چادرش، با صدای بلندی بینیاش را میگیرد، چند لحظه در خود فرومیرود و بعد از لحظهای، نفس عمیقی میکشد. سعی میکند جلو اشکهایش را که بیاختیار میریزد بگیرد. من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم. گویی همهی غمهای دنیا در زیر سایهبان جمع شده بود. او بیتاب شده بود، مرتب با چادر چشمانش را پاک میکرد. در آن هنگام، عابران هم به ما دوتا نگاههای توأم با افسوس و تأسفبار داشتند.
با این همه، خالده باور دارد که شاید رنج او در برابر رنج و درد آن دختران جوان یا زن سیسالهای که دارای سه-چهار فرزند قدونیم قد است و از سختی زندگی و کار مداوم، پیر و تکیده شده و پنجاهساله مینماید، و آن زنی که بخشی از جانش را مجبور است زیر چرخهای کارخانه از دست بدهد و یا در خانههای ثروتمندان به سرایداری و خدمت مشغول باشد، ممکن ناچیز جلوه کند. اما تصور نمیکنم مکانیسم فیزیولوژیکی درد، یعنی آن حسی که انسان را میسوزاند، حقیر میکند، قلباش را پاره پاره میکند و احساس مرگ و میل به نیستی را به همراه میآورد، تفاوتی داشته باشد.