جهل تکان‌دهنده‌ی آمریکا در مورد افغانستان

منبع: National Interest

نویسنده: بنجامین ‌هاپکینز

برگردان: حمید مهدوی

بخش دوم و پایانی

اساس تمام این رویکرد را دیدِ از مد افتاده‌ای نسبت افغانستان تشکیل می‌دهد که نه این حقیقت را که یک‌سوم جمعیت از سال 1979 بدین‌سو مهاجر بوده‌اند در بر داشت و نه یک‌پارچگی مردم در یک اقتصاد جهانی را. ایالات متحده با یک مرکز اکادمیک– مرکز مطالعات افغانستان در دانشگاه نبراسکا در ایالت اوماها– جنگ را آغاز کرد؛ مرکزی که از سوی تعداد انگشت‌شماری از کارمندان پیشین سی.آی.ای اداره می‌شد. حکومت ایالات متحده کارمندان‌ اندکی داشت که به زبان‌های منطقه وارد باشند و قبل از سال 1979، یا در بهترین حالت، بازدید رییس جمهور آیزنهاور بیست سال قبل از آن، تقریبا هیچ درکی از این کشور نداشت.

چنین ناآگاهی‌ای اجازه داده است باوری ریشه بگیرد که اساس مشکلات افغانستان را سیاست آن، یا حتا انتخاب‌های سیاسی غرب نه، بلکه فرهنگ آن تشکیل می‌دهد. سیاست‌گذاران غربی و مردم عام به طور یک‌سان، فرهنگ افغانستان، به‌ویژه عنصر «قبیله‌ای» آن با تمایل شدیدش به خشونت و بنیادگرایی دینی‌، را درک نتوانسته‌اند. بسیاری‌ها یک فرهنگ فساد، اختلاس و خویش‌خوری را متهم می‌کنند‌ که خود نتیجه‌ی سیاست قبیله‌ای و فرقه‌ای است و به طور مداوم نوید یک دولت با‌ثبات، پویا و دموکراتیک را با خطر مواجه می‌سازد. سال‌هاست که افغانستان در قعر شاخص فساد سازمان شفافیت بین‌الملل و در صدر شاخص دولت ناکام/شکننده‌ی فارین پالیسی قرار دارد.

از زمان ظهور طالبان در دهه‌ی 1990 تا سقوط کابل بانک در سال 2011 و تا ساختار کابینه‌سازی رییس جمهور به شکل تکنوکرات‌ها در مقابل قدرت‌مندان، سیاست افغانستان به شکلی به تصویر کشیده شده است که فرهنگ عقب‌مانده‌ی آن در برابر اصلاحات لازم از سوی غربی‌ها قرار داشته باشد. اقدامات نظامی و سیاسی آمریکا از همان روز نخست به یک درک «قبیله‌ای» و گاهی وسیع‌تر از آن به درک «قومی» جامعه‌ی افغانستان وابسته بوده است. با این دید نسبت به افغانستان، روی ارتش ایالات متحده به حدی سرمایه‌گذاری شد که ارتش برنامه‌ی «دانش فرهنگی» خودش‌– سیستم انسان‌شناختی‌– را ایجاد کرد‌ که در واقع نوعی از خدمات انسان‌شناختی داخل سازمان است. امریکاییان با مسلح‌سازی ملیشه‌های «قبیله‌ای» که به اربکی معروفند، به هدف تأمین نظم در حومه‌های کشور، یا با اطمینان‌یافتن از ترکیب قومی درست در حکومت حامد کرزی، رییس جمهور فعلی و حکومت اشرف غنی، رییس جمهور کنونی، به شکل دایمی به دنبال دست‌یابی به فورمول درست برای ایجاد توازن در هویت‌های فرهنگی افغانستان بوده‌اند تا یک نظم سیاسی با‌ثبات را ایجاد کنند. در این تفسیر، فرهنگ، کلیدِ بازکردن گره [مشکلات] در افغانستان است.

مشکلِ این‌گونه شناخت‌ها و رویکردهایی را که تقویت می‌کند، این است که آن‌ها جا‌گزین فرهنگ سیاسی می‌شوند. افغان‌ها بازیگران عقلانی‌ای دانسته نمی‌شوند که منافع سیاسی مشخص و شکل‌گرفته توسط تاریخ را دنبال کنند، بلکه بیشتر مخلوق فرهنگ و سنت‌شان دانسته می‌شوند که خود محصول گذشته‌ی باستانی کشور‌شان باشند. دانش تاریخ و سیاست این کشور ضروری نیست؛ چون آن‌ها محرک حال حاضر‌شان نیستند. سطحی‌بودن آگاهی از تاریخ افغانستان، آزار‌دهنده است. برای بسیاری‌ها، افغانستان تا سال 1979، زمانی که این کشور توسط تهاجم اتحاد جماهیر شوروی سابق عرضه شد و به دنبال آن توسط سیلوستر استالونه در رمبو 3 نجات یافت، وجود نداشت. چنین ناآگاهی‌ای، علامت باوری است که مشکلات این کشور محصول گذشته‌ی بی‌انتها و فرهنگ است، نه رویدادهای مشخص موقتی که توسط افراد مشخص با منافع مشخص جهت داده می‌شود.

با این‌حال، دیدگاهی که توسط گزارشی از پادشاهی کابل شکل گرفت، کاملا با آن در تضاد است. سرانجام الفنستون یک ناظر دل‌سوز و مشتاق افغان‌ها بود و از هر‌کس دیگری حدود درک و فهمش را بهتر می‌دانست. او پیچیدگی‌ها و پویایی سیاست دربار افغانستان را درک کرد. مهم‌تر از همه، او درک کرد که این پیچیدگی‌ها و پویایی توسط اقدامات و محاسبات افراد جهت داده می‌شدند، حتا اگر ساختار آن را شرایط اجتماعی و فرهنگی فراهم می‌کرد.

آن‌هایی که ناکامی تلاش‌های امریکاییان را به فرهنگ و هم چنین به گذشته افغانستان نسبت می‌دهند؛ می‌خواهند این مفهوم را برسانند که چیزهایی اندکی وجود داشتند که می‌توانستند انجام شوند، یا احتمالا چیزهایی اندکی وجود دارند که آن‌ها باید انجام داده می‌شدند. افغان‌ها مسئول نابه‌سامانی‌های خودشان هستند و غرب در موقفی نیست که این نابسامانی‌ها را برای آن‌ها حل کند. گذشته و فرهنگ سیاست نفی می‌کند. این دیدگاه‌ها برای آن‌هایی که این دیدگاه‌ها را دارند، عمیقاً خودمبرایی و خودخدمتی است.

فرهنگ، یا حداقل فرهنگ افغانستان، در این‌جا مقصر نیست، بلکه فرهنگ سیاست‌گذاران و سیاست‌مداران امریکایی‌ای که مسئولیت زیادی دارند و فاقد چشم‌انداز تاریخی اند، مقصر است. افغانستان، درست مانند سایر جهان، در سال 2015 عمیقاً یک مکان متفاوت‌تر از سال 1985 است. در این فاصله‌ی زمانی، این کشور توسط تاریخ دوباره ساخته شده است. الفنستون نخستین کسی خواهد بود که امروزه برای سیاست‌گذاران بر این تأکید خواهد کرد؛ درست مانند سال 1839، زمانی که او از تهاجم انگلیس بر افغانستان به عنوان بخشی از جنگ اول افغان-انگلیس انتقاد کرد. سیاست امریکا نمی‌تواند به گونه‌ی مثبت بر حال حاضر افغانستان تاثیر بگذارد، مگر این‌که تاریخ این کشور را جدی بگیرد. تا وقتی که این کار را انجام ندهد، ایالات متحده هم‌چنان یک موجود شناخته خواهد بود، نه نماینده‌ی تاریخ در افغانستان.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *