گزارشِ تلخ از حادثه‌ي تلخ!

اميد بامياني

بخش دوم

روز دوم است؛ حدود ساعت دو بجه بعد از ظهر. از شفاخانه فاصله دارم. زنگ تلفنم به صدا در آمد كه داكتر‌ها خون خواسته و مي‌خواهند خون طفل را عوض كنند. پدر طفل اين كار را كرده و از خون خود مقداري هديه كرده است. ناآرام شدم؛ زيرا هرچند از طبابت سر رشته ندارم اما اين‌قدر مي‌دانستم كه تعويض خون و سازگاري آن با بدن خيلي به آساني صورت نمي‌گيرد.

خود را به شفاخانه رساندم و از مادركلان كه همراه كودك بود قصه را سوال نمودم. او اطمينان داد كه برنامه انتقال خون تا لحظاتي ديگر ختم مي‌شود و شايد به حال طفل سودمند شود؛ زيرا كه داكتر گفته است: خون اين طفل ميكروبي شده است.

تعجب كردم از اين‌كه كودكي چند روزه و خون آلوده!؟ ولي با ناداني خود در امر طب و دانش داكتران، موضوع را صحيح قلم‌داد كردم.

 مادر بزرك در داخل شفاخانه است و من در بيرون با ديگران منتظر نشسته‌ام. از احوال همديگر و از مريض يكديگر سوال و جواب داريم. بعد از لحظه‌ی خود را به خلوت كشيدم و مشغول مطالعه بعضي مطالب در تلفن همراه خود شدم.

***

صداي گريه‌اي می‌آيد! اين صدا به‌سوي من نزديك مي‌شود. گريه نيست انفجار است؛ انفجار يك قلب، انفجار يك سكوت، انفجار يك عمارت بلند شادي‌ها و خوشي‌ها، و…!

آري! اين همان مادر بزرك است كه به‌سوي من مي‌آيد. به سر و صورت خود مي‌زند و فرياد مي‌كشد كه: واي پسرم! واي نواسه‌ام! و …!!!

بغض راه گلويم را مي‌گيرد و سرم را پايين مي‌اندازم. بازهم در برابر فريادهايش مقاومت نمي‌توانم و از جايم بر مي‌خيزم تا از تيررس فريادش دور شوم. او اما داد مي‌زند كه بيا، برويم مرده را بياوريم! اشك‌ها را بدرقه‌اي فرياد و نگاهش مي‌كنم و به‌سويش مي‌آيم؛ يعني که برويم.

 با ناباوري و دريغ، به دنبالش راه مي‌افتم. درب ورودي، نگهبان مانع مي‌شود اما با فرياد مادر بزرگ مواجه مي‌شود كه: راه بده، ما مرده‌اي خود را بيرون بكشيم!

 دقيقا در گفتار مادربزرگ نوعي طعن به تمام كساني بود كه به نحوي با شفاخانه‌اي اتا ترك، مرتبط بودند. حتا تو نگهبان نيز در اين موضوع قصور ورزيده‌اي.

بالاخره راه باز مي‌شود و به‌سوي طبقه دوم مي‌رويم. تصور من اين‌ست كه در محل فوت، يك نفر داكتر، يك مجموعه‌ی اوراق را كه حاوي اطلاعاتي در مورد تكاليف كودك و از همه مهم‌تر آن‌چه باعث فوت او شده است، به‌سويم تعارف مي‌كند و از حادثه پيش آمده اظهار  تأسف. کذا از زحمات خود و پرستاران نيز ياد مي‌كند و در پايان با تقدير الهي و تسليت از من فاصله مي‌گيرد.

من نيز براي اين‌كه بتوانم جواب‌هاي متعارفانه داشته باشم، درگوشه‌هاي ذهن پريشانم، دنبال كلمات و الفاظ مناسب بودم كه حد اقل به‌جاي گريه‌هاي مادر بزرگ، من به‌عنوان يك مرد، از زحمات‌شان تشكر نموده و با تقدير الهي گفت‌وگو را خاتمه دهيم.

اما با كمال ناباوري وقتي به اطاق معهود نزديك شديم، مردي نگهباني با خشونت دست مرا كشيد كه: داخل اطاق نرو كه تو نامحرمي و آن‌جا زن‌هاي مردم هستند! بعد خودش داخل رفت و طفل جان داده را به دستم داد. همين.

تعجب كردم كه اين ديگر چه رسم و رسومی است؟

اولا: اين آقا كه مرا از رفتن به داخل منع كرد، آنهم به دليل نامحرميت، خودش طبق كدام آيين و قانون و شريعت به آن زن‌ها، محرم است. در حالي‌كه در اين شفاخانه پرستاران زن نيز وجود دارند كه مي‌توانند به اين چنين اطاق‌ها داخل شوند. آيا منسوب بودن به شفاخانه محرميت مي‌آورد؟ كدام فقه و كدام مذهب اين حكم را داده است كه ما بي‌خبر مانده‌ايم؟

ثانياً: چرا هيچ يك از داكتر صاحبان حضور ندارند تا در باره فوت اين كودك چند كلمه‌اي بگويند و حد اقل يك برگه كاغذ حاوي اطلاعات فوت، به ما بدهند؟

ثالثاً: در گذشته‌ها شنيده بوديم كه كساني به طنز و يا به جد، در وصف شفاخانه‌هاي بد مي‌گفتند: اگر واقع را بشكافي اعلاميه اين شفاخانه‌ها اين‌ست كه: زنده تحويل دهيد و مرده تسليم بگيريد! اما در اين‌جا كسي نيست كه مرده را تسليم كند بلكه گويا شعارشان اين‌ست كه: زنده تسليم كنيد و مرده ببريد! يعني زحمت تسليم كردن را هم از گردن خود برداشته اند. زيرا عصر جديد است و مردم دنبال رفاه بيشتر! مخصوصاً كساني‌كه سال‌ها تحصيل كرده اند بايد از رفاه لازم بهره‌مند باشند.

***

از شفاخانه خارج شديم و طفلِ جان داده روي دست، به‌دنبال تاكسي مي‌گرديم. تاكسي گرفتيم و حركت كرديم؛ مجال هيچ‌گونه ماندن نبود.

 فردا به‌سمت شفاخانه اتاتورك راه افتادم كه بروم، به اصطلاح پرونده يا كاغذي که حاوي اطلاعات باشد را جويا شوم. ديروز که مجالي براي اين كار نداشتم. وقتي آمدم و از نگهبانان جويا شدم، جواب شنيدم كه چيزي به شما داده نمي‌شود زيرا در اين‌جا رسم نيست كه به مردم كاغذ داده شود!

اين كار غيرعادي و دور از رسم و رسوم طبابت و شفاخانه داري، به نظر رسيد. اما با خود گفتم به حرف نگهبانان كه نمي‌شود اعتماد كرد، بايد يكي از مسئولين را پيدا كنم.

گفتند كه جناب ریيس صاحب در منزل بالا است. رفتم به‌سوي محل اقامت رييس شفاخانه. اما متأسفانه وقت مناسب نبود؛ چون به ساعت دوازده نزديك شده بوديم، وقت غذا بود.

يك ساعت ديگر صبركردم. ساعت يك بود كه يكي از خدمه‌ها صدا كرد: به كي كار داري؟

گفتم به جناب ریيس! با اشاره دستش داخل سالن شدم. در داخل سالن مردي ديگري كه ظاهراً تنظيم كننده‌اي ملاقات‌هاي رييس بود، گفت چه كار داري؟ با رييس آشنا هستي؟  نامت چيست؟ گفتم آقاي رييس را نمي‌شناسم ولي مي‌خواهم درباره يك مريض همراهش صحبت كنم.

مرد داخل رفت و پس از مكثي كوتاهي برگشت و اشاره کرد که داخل بروم. وارد اطاق آقاي رييس شدم. سلام كردم و پيش از آن‌كه بخواهم معارفه بكنم، اشاره كرد كه به آن چوكي بنشين.

 مردي را ديدم با موهاي نزديك به سفيدي، لاغر اندام و لباس سبز رنك داكتران را به تن داشت. گفت‌وگوي ما شروع شد.

– چه كار داشتي؟

ـ جناب رييس صاحب! ديروز يك طفل از ما در اين شفاخانه فوت شد، من حالا آمدم كه پرونده‌اش را ببرم، مي‌گويند كه در اين‌جا كاغذ‌ها به مريض‌داران داده نمي‌شود.

ـ بله ما در اين‌جا اسناد را كارداريم و شفاخانه آنها را لازم دارد. به درد شما كه نمي‌خورد.

ـ آقاي رييس! در جاهاي ديگر يك نسخه از پرونده‌ها را به مريض‌داران مي‌دهند. در ايران …

ـ در همان ايران كه شما بوده‌ايد هم به هيچ كس اسناد داده نمي‌شود، اسناد براي شفاخانه است، قانون در همه جا اين چنين است.

ـ‌‌ حيران ماندم كه چه بگويم، اگر بگويم كه در ايران  يك نسخه را  به  صاحبان مريض مي‌دهند و در صورت فوت مريض، يگ گزارش از نحوه فوت و علت آن نيز داده مي‌شود. اين حرف من چون خلاف حرف رييس است، از ادب دور است كه آن را بر زبان آورم و لذا گفتم: جناب رييس چه مشكل دارد كه يك نسخه از كاغذ مربوط به مريض به ما داده شود تا ما از نوع مریضی و مشكل طفل آگاه شويم و در آينده شايد براي ما مفيد باشد.

ـ البته ما براي بعضي‌ها يك ورقه مي‌دهيم كه تصديق است.

 در همین حال صدا زد: مديره صاحب بيايید اين‌جا!

خانم سفيد پوشي با اندام كوتاه واردشد و سلام داد. رييس به او گفت كه به آقاي فلاني بگو كه يك ورقه به اين آقا در مورد فوت آن طفل بدهد!

 خانم مديره با گفتن بله، رو به طرف من كرد كه اسم كودك چه بود؟ گفتم اسمش را مهدي گذاشته بوديم ولي در پرونده به‌نام پدرش ثبت شده نه به‌نام خودش.

 آقاي رييس با كمي ناراحتي خطاب به مديره گفت كه چرا به‌نام پدرش ثبت نام كرده‌ايد، اين كار صحيح نيست و تكرار نشود.

 خانم مديره از اطاق خارج شد و من با رييس تنها ماندم.

ـ طفل در كجا پيدا شده بود؟

ـ دريكي از مطب‌ها يا كلينيك‌هاي شخصي در برچي.

ـ سخت اشتباه كردين، مگر نمي‌دانيد كه شخصي‌ها فقط به فكر پول در آوردن است، آنها اصلا به مريض فكر نمي‌كنند، آن‌چه براي آنها مهم است پول است. شما سالم هم كه پيش شان برويد و اظهار درد كنيد، آنها به‌خاطر پول براي شما گولي مي‌نويسند، اصلا داكتري كه بتواند در شفاخانه‌هاي دولتي جذب شود به هيچ وجه در شخصي‌ها نمي‌روند، آن وقت داكتران كه بيكار اند مي‌روند در همان جاها مشغول مي‌شوند. آنها نه دانش دارند و نه تجربه دارند. من اگر وزير صحت عامه بودم تمامي اين شخصي‌ها را مسدود مي‌كردم و…

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *