من از اسماعیل اکبر خاطره زیاد دارم. اما در میان همهی خاطرات، اولین دیدار من با او، در سال اول دانشجویی من در دانشگاه بلخ، برای من دیداری بس دگرگونکننده و ارجمند بود؛ از آن که با آن دیدار جان زخم خوردهی من التیام یافت. در آن سالها من، تحت تاثیر آنچه عجالتا تقابل عریان هویتهای قومی بنامیم، یقین آورده بودم که دیگر درملک ما کسی نمانده که همه چیز را با ترازوی قوم یا مذهب نسنجد. غرق شدن در گرداب تندْ چرخندهی این نگاه حقیقتاً جان و روان مرا زخمی کرده بود. مستوجب ملامت هم نبودم و نه در این نگاه و فکر تنها بودم. هرچه میدیدیم و دیده بودیم غوغای دین و طایفه بود.
در آن زمان، روزی یکی از خبرنگاران تلویزیون محلی بلخ به دانشگاه آمده بود تا نظر دانشجویان را در بارهی حاکمیت حزب جنبش ملی-اسلامی در شمال و در مزار شریف بپرسد. قرار بود همه اعلام حمایت بکنند. در مصاحبهیی که آن خبرنگار با من کرد، من تاکید کردم که بگذاریم دانشجویان بر درس خواندن تمرکز کنند و از کار سیاسی بپرهیزند.
چند روز بعد، در کتابخانهی دانشگاه نشسته بودم که کسی آمد و گفت آدمی به اسم اسماعیل اکبر میخواهد ترا ببیند. اسمش را هیچ نشنیده بودم. بیرون آمدم. آقای اکبر در دهلیز منتظر بود. کلاهی پشمی کهنهیی بر سر داشت و بالاپوشی کهنهتر در بر. موزهی بلندی پوشیده بود. خریطهیی کتانی بزرگی هم در دستش بود. خودم را معرفی کردم. گفت که گفت و گوی من با تلویزیون را دیده و آن را، مخصوصاً تاکید من بر غیرسیاسی ماندن دانشجو و دانشگاه را، پسندیده و تصمیم گرفته مرا ببیند. ساعتی که به حرفهای دلنشیناش گوش دادم، سرانجام پیش خود قبول کردم که در لباس درویشی هم میشده باسواد و روشنفکر بود. (تا آن زمان کسی را ندیده بودم که در آن هیئت ظاهری آدم مهمی بوده باشد).
آن روز، اسماعیل اکبر در خریطهی کتانی خود برای من کتاب آورده بود. شش-هفت کتاب آورده بود. از جمله «ادبیات چیست؟» سارتر و «چشم اندازهای اسطوره» از جلال ستاری را. همان روز، شیفتهی سادهگی و صمیمیت و سواد او شدم و همان روز قرار گذاشتیم که از آن پس همدیگر را بیشتر ببینیم. در روزها و ماه ها و سالهای بعدی، مهمترین نقشی که اکبر در زندهگی من(و بسیاری دیگر) داشت این بود که جهان مرا توسعه داد و از این طریق جان محبوس در قفس نگرش ایدیولوژیک-طایفهیی مرا، که زخمی ستم هم بود، رها کرد و التیام بخشید. ما در دانشگاه اسماعیل اکبری نداشتیم و در بیرون از دانشگاه کسی چون او را نمیشناختیم. او به دستگیری از ما میآمد. او با زحمتی که میکشید به جوانان فرصت میداد که از هوای تازهی مصاحبتاش بهرهمند شوند.