حسین رهیاب (میلاد بلخی)
hrahyab@yahoo.com
آنچه که موجب حیات یک کشور میشود، نه جغرافیای مادی آن، که اقوام و ملیتهایی است که در آن زندگی میکنند. ممکن است یک کشور فقیر باشد یا ثروتمند، کوچک باشد یا بزرگ، کویری باشد یا کوهستانی؛ اما هیچکدام از این خصوصیات نشان دهندهی واقعیت آن کشور نیستند، بلکه تنها چیزی که گویای واقعیت یک کشور است، مردمی است که در آن سرزمین زندگی میکنند. مردم هرکشور هم مرکب از اقوام، مذاهب، ادیان، افکار و سلایق گوناگوناند و همین تنوع و گوناگونی مزیت بزرگی است که اگر بهدرستی مدیریت شود، موجب انکشاف یک کشور و حرکت آن به سوی تحول و تمدن میشود.
جامعهی انسانی زنده است، حیات دارد و نفس میکشد و جامعهی زنده مجبور است برای زنده ماندن فکر کند و با تأمل در اندیشهی جهانی، روزبهروز عقاید خود را اصلاح کرده و مرتب در حال تغییر و تحول باشد. انسان اگر تغییر نکند، حیوانی است وابسته به غرایز مادیاش که فقط به دور خودش میچرخد و این شاید نفس کشیدن باشد، اما «زندگی» نیست؛ چرا که لازمهی زندگی انسان، تحرک فکری بر اثر انعطاف مغزی است که در تمام بنی آدم وجود دارد و همین خصوصیت، یگانه عامل تغییر و تحول، همگرایی و بالا رفتن قدرت درک و تحمل انسان در جامعه است.
مردمی که در یک کشور زندگی میکنند، با وجود نیاز به وحدت ملی و اشتراکاتی که موجب همگرایی آنها میشود، دارای افکار و عقاید مختلفیاند. در جوامع انسانی تمام افراد یک ملت از سویی با وجود احساس نیاز به وحدت ملی، توجه به منافع جمعی را یک اصل مهم در زندگی خود میدانند و از سوی دیگر تمام این افراد دارای مسایل، عقاید و افکار شخصیاند. اگرچه بین این منافع رابطه وجود دارد، اما تنها عاملی که میتواند موجب برقراری تعادل منطقی بین این دو منفعت شود، شخصیت افراد است. توجه به منافع فردی با نظر داشتن به منافع جمعی، جوهرهی انسانی یک ملت را نشان داده و موجب میشود که یک ملت واحد شکل گرفته و پلههای ترقی پیموده شود.
در این نوع جوامع انسان زنده است و در کنار دیگران زندگی میکند، همهی افراد عقاید خود را دارند و با افکار خود زندگی میکنند، رشد میکنند، بزرگ میشوند، متحول شده و تغییر میکنند. در این جوامع هرکسی عقیده و افکار خود را دارد و بهراحتی هم از عقیدهی خود دست بر نمیدارد، اما داشتن عقیدهی شخصی، به مفهوم باطل دانستن و حمله به عقاید دیگران نیست. زیرا در جوامع امروزی حق «مطلق» وجود ندارد تا انسان خود و فکرش را حق و دیگران را «باطل» بداند.
در دنیای امروز، حق دانستن یک فکر، تعصبی است برخاسته از جهل آدمهایی که حتا تفاوت حق و باطل را نمیدانند و آنچه که به نظر آنان حق جلوه میکند، «عادت»ها و «سنت»هاییاند که در مرور زمان به روشی برای فکر کردن و سلیقهای برای زندگی کردن تبدیل شدهاند. در این نوع جوامع مسئله این نیست که حقی وجود دارد و باطلی که نباید وجود داشته باشد، بلکه مسئله این است که آنچه که امروزه در جامعه «حق» خوانده میشود، روز دیگر «باطل» خوانده خواهد شد و آنچه که «باطل» نامیده میشود، روز دیگر «حق» خواهد بود.
با این نگاه واقعبینانه است که متوجه میشویم در دنیای ما «مطلقانگاری» یک سنت است که ما در طول زندگی به آن عادت کردهایم. این مطلقنگری در نگاه ما، در زندگی ما، در پوشش ما، در افکار و عقاید ما دیده شده و در واقع زندگی ما را تشکیل میدهد. این دید باعث میشود که برخی فقط برای خود حق تنفس قایل شوند و با نادیده گرفتن حق دیگران، مردم را به طبقات مختلفی تقسیم کنند. در این نوع جوامع که افغانستان یک نمونهی مشخص آن است، زندگی ساختار درستی ندارد؛ زیرا اولین پایهی آن قوم، قبیله و نژادی است که در همان قدم اول نصف انسانها (زنان) را آدم نمینامد و در قدم دوم، افراد خارج از قبیله را بیگانه میداند و در قدم سوم، مخالف عقیدتی خود را واجبالقتل میشمارد و در قدم بعدی، به مخالف خود اجازهی نفس کشیدن نمیدهد و…
آنچه که در این نوع جوامع دیده میشود، چیزی جز خشونت نیست. خشونتی که در افراد وجود دارد، اول از همه موجب میشود خود این افراد همیشه گرفتار تضاد و کشمکش باشند و در مرحلهی بعد، اثر آن در خانواده دیده شده و در نتیجه جامعه را گرفتار میکند. تضادهای فکری، جنگ و نزاع، آشوب و بلوا بخشی از نتایج این نوع نگرش در جوامع عقبمانده است و نتیجهی آن این خواهد شد که مردم یک کشور آرزوی داشتن زندگی توأم با آرامش را در خواب هم نبینند.
اثر این نوع عقاید در جامعه محدود به خشونتطلبی و جنگ قومی نیست، بلکه آن را به صورتهای مختلفی میتوان دید، ولی بیشترین بروز و ظهور آن در مقابل اقلیتهای قومی و دینی به چشم میآید؛ همانند رفتاری که گاهی در مقابل اقلیتهای دینی چون اهل هنود افغانستان دیده شده و فکر کوچ دستهجمعی را در ذهن آنان تقویت میکند.
شاید مهاجرت اهل هنود افغانستان چیز تازهای نباشد، اما این مورد یکی از تلخترین وقایع روزگار ماست. روزگاری که مردم افغانستان دارای یک حکومت مردمیاند و در سایهی آن زندگی میکنند و قانون اساسی کشور نیز حقوق آنان و دیگر اقلیتهای دینی را به رسمیت شناخته است. اما دقیقا همان کسانی که خود را حق مطلق میدانند، با ایجاد موانع برای اقلیتها، در تلاشاند تا در سایهی ترس و توهم آنان کسی نتواند در این کشور بهراحتی «نفس بکشد». این خطر بیش از همه زنان را تهدید میکند؛ کافی است زنی بخواهد روی پای خودش بایستد، زندگی کند و «نفس» بکشد، آنگاه مجبور است به سختی تاوان پس دهد و در واقع این خطر همیشه وجود دارد و همیشه عدهای را تهدید میکند.
دوای درد «جهل» یک جامعه، «آگاهی» است. گسترش آگاهی در میان مردم، خصوصا اطفال و جوانان و تلاش برای فهمیدن و فهماندن، ضروریترین و بهترین راه برای تغییر شرایط است. باسواد شدن، آموختن و آگاه شدن اولین قدم برای عبور از این مرحله و رسیدن به فهمیدن است؛ زیرا آن کس که میداند و «میداند که نمیداند»، انسان باشعوری است که میتوان با او و در کنار او «نفس» کشید.