تأملی بر ضرورت فهم دهمزنگ

نباید در ضدجهان شر و پلیدی مطلق متوقف گردید. گریز از پرداختن بنیادی به پلیدی و فاجعه، به‌معنای رهایی از قید اندیشیدن به آن نیست، بلکه گریز هماره بیانگر این امر است که نیروهای شر بر ما غالب آمده است. اما چگونه می‌توان از شر سخن گفت و در دام ماندن در آن نیفتاد؟ درافتادن با شر و فاجعه و در عین‌زمان رهایی از دام آن چگونه ممکن تواند شد؟
این پرسش را امروزه بیش از هر چیزی خطاب به تفکر و تعمق باید مطرح کرد که شر بنیادین را امر متقابل تفکر تفسیر می‌کنند. بیان‌ناپذیری و عدم توانایی در برهنه‌سازی حقیقت امری، رهایی از تأثیرات آن امر را تضمین نمی‌کند. محتوای ایجابی سخن این‌گونه است: شر آن‌گاه ویران‌گرانه‌تر می‌شود که از رویارویی با آن دوری کنیم و آن را همچون امری رازآلود، به قلمرو سکوت حواله بدهیم. این سویه‌ی جدی‌تری مسأله است که تعیین‌کننده‌ی نحوه‌ی نگرش ما به فاجعه و تفسیر از آن است. اما می‌توان در یک سطح یا لایه‌ی صریح‌تر هم با مسأله برخورد کرد. بدین معنا که در زندگی روزمره، نحوه‌ی تعامل ما با فجایعِ هرچند همگانی شده، چگونه است؟ خود را به نفهمی زدن و یا کتمان تأثیرات ناگزیر فجایع، همیشه به‌مفهوم مواجهه با خطرهای کم‌تر نیست. میان نفی و سکوت در چنین موقعیتی، فاصله‌ی بسیار اندکی وجود دارد. نفی تأثیر ویرانگر فاجعه ممکن است چیزی بیش از ظاهر قضیه را بیان نکند و در عمق آن دردی نهفته باشد که ما را وادار به سکوت کرده است. معمول است که می‌گوییم ما در برابر خطرهای ناچیز و گذرا به فریاد در می‌آییم و تصمیم به رفع آن خطر می‌کنیم. اما آن‌جا که خطر از سطح یک رخداد ساده و کم‌دامنه می‌گذرد و تبدیل به فاجعه می‌شود، ما در برابر آن فقط می‌توانیم سکوت کنیم. نفی ظاهر قضیه ممکن است یکی از نمودهای این سکوت ژرف باشد.
اما دهشتناک‌ترین نوع مواجهه با فاجعه که همین سکوت یا کتمان ظاهری تأثیر فاجعه است، به دمل چرکین و مهلکی می‌ماند که فقط آن‌گاه سر باز می‌کند که انسان از بین رفته است. پس تنها نجات از این دهشت عظیم، سخن گفتن مکرر از فاجعه است. در طی این سخن‌گفتن‌ها، بازبینی‌ها و بازخوانی‌ها، ابعاد و لایه‌های پنهان فاجعه کشف می‌شود، فهم نزدیک‌تر به واقع از چرایی و چگونگی آن به‌دست می‌آید و بعید نیست که توانایی بهتری در جلوگیری از بازتکرار آن ایجاد گردد.
بازخوانی و بازفهم یک فاجعه‌ی واحد به چه معناست؟ هر زبانی، شکلی از فهم و تفسیر جهان است. ما با هر بار سخن گفتن از جهان، در واقع به فهم جدیدی از جهان دست پیدا می‌کنیم. می‌توان همین سازمایه را در مورد یک واقعه، یک فاجعه نیز به کار بست. فاجعه همان جهان استثنایی است که انسان‌های زیادی را به درون خود کشیده، بر آن‌ها چیرگی پیدا کرده و نابودشان می‌کند. لذا بازگفت از این جهان استثنا، بازتعریف از نسبت خود با آن جهان نیز هست. این‌جاست که پیچیدگی در مواجهه با جهان فاجعه، بیشتر رخ می‌نماید. فاجعه فقط انسان را نابود نمی‌کند، بل در قاعده و بنیان زبان انسان نیز دست‌کاری می‌کند. اما این تبیین قدر مشترک چندانی با حقیقت امر ندارد و بیشتر نشان می‌دهد که ما از فهم درست آن جهان، چقدر فاصله داریم. زیرا هر جهانی، نظام معنایی و زبانی مختص به خود را دارد. جهان فاجعه، نظام معنایی و زبانی بیرون از خود را نابود نمی‌کند، بل معنا و زبان دیگری در درون خود پدید می‌آورد که با معنا و زبان برونی، تفاوت دارد. به‌بیان دیگر و کاربردی‌تر: فاجعه‌ی دهمزنگ رخ داده است. حالا ما در مقام فهم آن، هرگز موفق به کشف چیز نزدیک به واقع نخواهیم شد مگر این‌که آن فاجعه را با تمام زوایا، گستردگی، عمق و جدیت‌اش بررسی کنیم. این یعنی وارد شدن به جهان فاجعه. مواجهه‌ی فاصله‌دار و یا از بیرون، چیزی بیشتر از کلیات متعارف و مضحک همیشگی را فراچنگ نخواهد آورد و ژرفای آن تنها آن‌گاه بر ما کشف می‌شود که خود را در موقعیت یک قربانی، یک بازمانده و یک شاهد عینی قرار بدهیم.
این تحلیل بار دیگر ما را می‌کشد به‌سوی فوریت بازتعریف و بازفهم فاجعه؛ معنای دوباره بخشیدن به زندگی‌یی که با فاجعه‌ی دهمزنگ از معنا تهی شده است. لذا، اگر پذیرفتیم که فهم امری حیاتی است و بنا بر این در موضوع فهم، مسأله‌ی مرگ و زندگی مطرح است، آن‌‌‌گاه می‌‌‌توانیم مفاهیم زندگی و فهم را دگرگون کنیم. حیاتی بودن فهم در نمونه‌ی ضدجهان یا ضدفهم دهمزنگ، آشکارا بروز کرده و با وجود این در گذار از ضدفهم دهمزنگ به دنیایی عادی نیز ظاهر شده، به این معنا که دنیای عادی ما به‌سوی مرزهای موجودش با ضدفهم دهمزنگ هدایت شده است. در تمام رخدادهای زندگی، فهم به این دلیل حیاتی‌‌‌ می‌‌‌شود که با نوع درک انسان از وضعیت خود، ممکن است زندگی او به خطر بیفتد. اما به خطر افتادن زندگی با فهم، تنها به مفهوم امکان محض تعیین بودن یا نبودن، مرگ یا زندگی انسان نیست. این تأثیرگذاری یعنی فهم، امکان‌‌‌هایی را فراهم می‌‌‌کند و سازنده است. فهم، دریافتن خود و دیگری، به‌‌‌واسطه‌‌‌ و با دیگری، و همواره دریافتن امری دیگر است. به این ترتیب فهم، به معنای دگر شدن، به بیان دیگر، از-خود-فراتر-رفتن یا فراخویش‌‌‌روی است. به همین دلیل فهم، نوعی حرکت گریز از مرکز است که همواره خویش را به جایی فراتر از خود می‌‌‌کشاند و امکان برون رفتن از خویشتن را می‌‌‌دهد. فهم این‌‌‌گونه بر زندگی تأثیر می‌‌‌گذارد. زندگی بدون این فراتر رفتن چه می‌‌‌توانست باشد؟ پرسش به این دلیل است که زندگی برای بازماندن باید زیستنی فراتر از خود باشد. فهم بر زندگی و بازماندن تأثیر می‌‌‌گذارد، چرا که در حین فهم مرز ترس شکسته می‌‌‌شود، مرزی که زندگی گرفتار آن شده و به‌نظر می‌‌‌رسد آن را در خود فروبسته است. به این ترتیب تحرک فهم، پویایی زندگی را نیز تقویت می‌‌‌کند. زندگی‌‌‌یی که فراتر از خود می‌‌‌رود تا باعث بقا شود. در اصل، فهم تحقق زندگی است، چون تنفس و نفس زندگی از سخن گفتن و فهم نشأت می‌‌‌گیرد.
با این تفسیر، می‌‌‌توان نوعی چرخش را پیشنهاد کرد و از خود پرسید: زندگی با هدف فهمیدن چه معنایی دارد؟ زندگی برای فهم، به معنای دنبال کردن امر ورای کلمه است که «ورای» زیستن در آن دمی‌‌‌ است که طی آن زندگی از خویش فراتر می‌‌‌رود. چنین شیوه‌‌‌یی در زندگی راهی است برای پیش رفتن یا به بیان بهتر: برای ادامه‌ی حیات، راه، نه خویشتن‌‌‌پایی و محدود کردن خود، بلکه چیزی بیشتر، یعنی پیش گرفتن راه فهم متفاوت با روش متفاوت است که معنای آن متفاوت شدن هنگام گذار از خویش نیز هست.
هنگامی که در برابر یک فاجعه قرار می‌گیریم، واقعا مختار نیستم که آن را بفهمیم یا نفهمیم. حتا اگر چیزی را به دلیل تأمل نکردن در آن ندانیم، نمی‌‌‌توانیم خود را از فهمیدن منع کنیم. ما آزادیم به گونه‌‌‌یی دیگر امور را بفهمیم. اما آزاد نیستم که نفهمیم. به این ترتیب، همواره در موضوع‌‌‌ها دخیل هستیم، و به همین دلیل ناگزیر و در اصل، مجبور به درک وضعیت و از نو فهمیدن آن هستیم تا به زندگی ادامه بدهیم. بنابراین فهم با زندگی ما پیوند می‌‌‌یابد. گام را فراتر بگذاریم: فهم، زندگی‌‌‌ است. با نگاهی دقیق‌‌‌تر، فهم، دیگر فقط بخشی از زندگی نیست، مهم‌‌‌ترین بخش آن است. بنابراین اینجا می‌‌‌توان از نوعی غریزه‌ی زیستی فهم هم سخن گفت. می‌‌‌توان گفت که مسأله‌ی فهم به این دلیل حیاتی‌‌‌ است که برای زندگی ضروری‌‌ است، چون می‌‌‌تواند زندگی ببخشد، یعنی آن را تغییر دهد و تقویت کند.
ممکن است گاهی تأثیر فاجعه‌یی آن‌قدر عظیم و عمیق باشد که دیگر هرگز توانایی بازخورد و بازخوانی آن را در خود نبینیم. برآیند این امر این است که همه‌چیز را ازهم پاشیده و فروریخته می‌پنداریم و می‌گوییم زندگی دیگر معنایی ندارد. این وجه دیگری است از تأثیر فاجعه که ما را به سکوت و یا کتمان ظاهری کارکرد تباهی‌آور آن وا می‌دارد. در همین روزها، بسیار شنیده‌ایم که می‌گویند فاجعه‌ی دهمزنگ معلول اقدامات ناشیانه‌ی مظاهره‌چیان است، اما به‌هر صورت، زندگی (دست‌کم در افغانستان) هماره فاجعه‌آمیز و فاقد ارزش است. بُعد عمقی و هستی‌شناختی زندگی که بحثی است جداگانه به‌کنار، اما تفسیر ارزش‌گذارانه بعد از وقوع فجایع، هیچ دلیل دیگری ندارد جز تأثیر عظیم آن فجایع بر زندگی فردی مفسر. واقعیت اما این است که این امر به‌خودی‌خود، زیان‌آور نیست و کارکرد سلبی ندارد. به این معنا که دست یافتن به تصویری که زندگی را فاقد معنا تعریف می‌کند در کنار خواست و اراده‌ی تداوم زندگی، ما را ناگزیر به این تقلا وا می‌دارد که به این زندگی تهی‌شده از معنا و همچون صفحه‌ی صاف و خالی، معنا و ارزش ببخشیم. با وجود خواست تداوم زندگی، گفتن این سخن که این زندگی معنایی ندارد، خود اعتراف روشنی است به این‌که: «باید کاری کرد.» از این‌رو، این اعتراف یک امر سلبی و منفی نمی‌تواند بود.
فاجعه‌ی‌ دهمزنگ برای اندیشه، نوعی کارزار است. کارزار به این دلیل که اندیشه را وامی‌‌‌دارد که مفهو‌‌م‌‌‌های خود را از مرگ گرفته تا آزادی، قانون اخلاقی و عقل و عدالت و مبارزه بازبینی کند. به این دلیل کارزار است که اندیشه را به مفاهیم نااندیشیده‌‌‌ ارجاع می‌‌‌دهد که بیرون از چارچوب داشته‌‌‌های آن باقی مانده‌‌‌اند. دهمزنگ به این دلیل نوعی کارزار برای اندیشه است که مبنا را برای رفتار، موجودی انسانی قرار می‌‌‌دهد که دیگر انسان نیست، و از او انسانیت‌‌‌زدایی و انسان‌‌‌زدایی شده و او را به غیرانسان تبدیل کرده است. این اتفاق هم برای فرد در جایگاه قربانی فاجعه‌ی دهمزنگ رخ می‌‌‌دهد و هم در جایگاه عاملان آن. این رخداد، اندیشه را وامی‌‌‌دارد بر مبنای موقعیت غیرانسانی، درباره‌‌‌‌ی موقعیت انسان به شکلی بنیادین از نو بیندیشد. دهمزنگ اندیشه را وادار می‌‌‌کند که دوباره بپرسد: «آیا انسان همین است؟»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *