حکمت مانا
فعلا در افغانستان جواب این سوال «مردم» است. جنبش و تظاهرات مردمی باید به دولت فشار وارد کند تا سیاستهایش را بازبینی کرده و به بحرانها رسیدگی کند. تصور این است که اگر آگاهی اجتماعی از وخامت اوضاع بهصورت تظاهرات و جنبشهای خیابانی دربیاید دولت خواهد ترسید و به اوضاع رسیدگی خواهد کرد. ولی سوال این است که چرا پس اعمال فشار از سوی مردم تا کنون جواب نداده؟
تظاهرات کنونی نه اولین تظاهرات مردمی در این کشور است و نه آخرین آن خواهد بود، با اینحال نهتنها امید موفقیت دور از دسترس مینماید بلکه در جریان این خیزشهای مردمی مشکلات جدیدی قدعلم میکنند که بر شاخوبرگهای بحران میافزاید. مثالش همین حملات تروریستی اخیر بر جنبش روشنایی بود که جان بیش از هشتاد تن را گرفت.
میدانیم که دولتها از اهرام فشار خود میترسند. منابعی که به خواست آن تن میدهد و از اخماش میترسد. در این نوشته از سه نوع اهرم فشار بحث خواهم کرد: مردم، سرچشمههای اقتصادی دولت، و نیروهایی که آلترناتیو برنامههای دولت را تولید میکنند؛ معمولا به آن اپوزیسیون میگوییم.
مردم
اول میخواهم حسابم را با «مردم» روشن کنم. بهنظر من مردم در افغانستان اهرم فشار بر دولت خود نیستند. جز کوهی از مشکلات و بحرانها چیزی در میان دولت و ملت افغانستان قرارندارد. آنچه ملت و دولت را به هم میرساند ترس از همدیگر و نزاع بر سر تقسیم منابع اقتصادی است. منابعی که سرچشمههایش در بیرون قرار دارد. بقیهاش مجموعهیی از اوهام و خیالهاست که به شبح و سایه بیشتر میمانند. هیچ پارامتر قابل اندازهگیری دیگری را نمیتوان یافت که بین ملت و دولت پل بزند. مردم نه چیزی است که دولت بخواهد از آن سودی ببرد، و نه توانی دارد که از وجود خویش برکتی نصیباش شود. مردم افغانستان در این سالها نشان داداند که کار خاصی برای محار فاجعه از دستشان بر نمیآید.
شاید در افق کلانتر دوران جنگهای داخلی را نقیض این فرضیه بیاوریم که گفته میشود انقلاب مردم علیه ظلم کمونیستها بود. ولی جنگی که به دنبال جهاد علیه کمونیسم آمد فرسنگها با یک مبارزهی مردمی خودانگیخته که بهصورت سراسری هدف واحدی را پیش ببرد فاصله داشت. تصور نمیکنم بنیاد جنگهای داخلی خواستهی جمعی و همگانی مردم افغانستان برای مبارزه با رژیم کمونیستی بوده باشد.
همینجا میخواهم تاریخ جهاد و جنگهای داخلی در افغانستان را بهیاد بیاوریم. به خاطر داریم که نزاع با دولت کمونیستی نزاع گروههای سیاسی بود که توسط جهادیان از پاکستان و گاه ایران و عربستان به کمک و فرمایش امریکا به افغانستان سرآزیر میشد. بخشی از جنگهای داخلی جنگ گروهها برسر منابع اقتصادی بود که در آن دوران برای سقوط کمونیسم اختصاص داده شده بود. از آن که بگذریم مردم فغانستان بیشتر با خود جنگیدند تا دولت کمونیستی.
این را نیز در کنارش اضافه کنید که اساسا جنگهای داخلی افغانستان بازتاب و ماحصل «بازی کلان» در منطقه بود، که عمرش به چندین برابر بعضی از کشورهای منطقه میرسد. منظورم این است که حتا اگر دوران جنگهای داخلی را دلیلی بر این بگیریم که مردم افغانستان در تعیین سرنوشت خود دست توانا دارند، بازم اشتباه میکنیم.
در چنین حالی من گمان میکنم انتظاری را که ما از مردم برای شکل دادن سرنوشت سیاسی مملکت داریم اشتباه است. و حسابی که برای آوردن اصلاحات و تحول در سیاست رویش میکنیم نادرست است. در جهان کنونی به سادگی میتوان از عطش و هیجان مردم به هر منظوری استفاده کرد. میتوان هر کاری با روحیهی مردم کرد. مردم که بهصورت انفرادی قابل سنجشاند در جمع فقط موج هیجانهای غیرقابل کنترل و غالبا غیرقابل سنجش میشوند.
ولی این تصور کنونی از مردم، از کجا میآید؟ بیآنکه قصد بیاهمیت جلوه دادنش را داشته باشم باید بگویم که این تصور، مبتنی بر تئوریهای اجتماعی است که به کمک نهادهای امریکایی و اروپایی در پانزده سال گذشته در افغانستان توسط نهادهای جامعهی مدنی بین مردم و بهخصوص جوانان مطرح شد. پولهای هنگفتی در این سالها به مصرف رسید و هزاران سمینار کوچک و بزرگ برگزار شد که به ما بگوید مردم افغانستان اصل کارهاند و همهچیز صدقهی سر آنهاست. این تئوریها پیامی دارند که در جای خودش محترم و ارزشمند است، یعنی دوباره مطمح نظر قراردادن مردم در مسایل اجتماعی و سیاسی؛ و توجه به حقوق آنها و سرلوحه قرار دادن خواستههای آنها. ولی این یک اندیشه است و چارچوب واقعی و زمخت سیاست در افغانستان بهگونهی دیگری طراحی شده است. حتا اگر بهصورت سرسری به تاریخ تحولات سیاسی اخیر نگاه بکنیم متوجه میشویم که برخلاف تئوریهای اجتماعی و سیاسی که ما آموختیم، دولت و میانهاش با ملت با همان مواد قدیمی ساخته شده: اتوریته و منابع سیاسی بین رهبران قومی – که همان جنگسالاران یک دهه پیش بودند تقسیم شد و بهجای مکانیسمهای مدرن به مکانیسمهای سنتی تشکیل و تقسیم قدرت ارج داده شد. انتخابات نمایش تمام و کمال این بیتوجهی به مردم بود. خلاصه اندیشهی مردمسالاری ما را به این سوءتفاهم دچار کرده است که مردم در نزد دولت بهصورت بالفعل از اهمیت و قدرت برخورداراند.
چیز دیگری که به این مسأله مربوط است تصوری است که ما از آگاهی اجتماعی داریم. میلیونها دلار و سالها وقت صرف برنامههای رشد آگاهی جمعی و بلند بردن سطح ادراک اجتماعی شد. بیشتر این رسانههایی که در سالهای گذشته مثل قارچ روییدند همین شاهکلیدها ها را در پروپوزلهاشان درج میکردند. این تصور که آگاهی عمومی میتواند مردم را به هم پیوند بدهد و ادراک اجتماعی و قدرت سیاسی بیافریند در مورد افغانستان بیشتر یک خیال است. پازل توسعهی سیاسی کُنجهای تاریک بسیاری دارد که مردم بهسادگی ممکن است در آن گرفتار شوند. امکانات معاصر گفتوگو و طرح مباحث اجتماعی خودش به اندازهی کافی قابلیت گیج کردن مردم را دارا است، چه رسد به خطاهایی که از مردم ممکن است سر بزند.
همینطوری بوده که حدود هشت-نه سال است وضع ما -حتا آنجا که فقط پای خود منفرد ما در میان است – هر روز وخیمتر شده و بیمهای بزرگتر که تا یک دههی گذشته تصورش را هم نداشتیم بهوجود آمده و بر روح زندگی مردم سایه افکنده است. لیکن نه آگاهی اجتماعی که حاصلاش تظاهرات علیه کجیهای اقتصادی و سیاسی بود توانست دولت را به درستی و چارهجویی ترغیب کند و نه خود فاجعه.
سرچشمههای اقتصادی
دولت افغانستان مثل بقیه دولتها از منابع و اهرام فشار واقعی خود میترسد. حالا این منبع واقعی فشار دولت افغانستان چیست؟ این منبع بیشتر تماشایی است، چون امکان دخلوتصرف در آن اندک است. اشرف غنی در سخنرانی ماه مارچ سال گذشته در نشست مشترک کانگرهی امریکا، گوشهیی از این منبع را نشان داد. یکبار این سخنرانی را با دقت خاص به تعداد مواردی که اشرف غنی از امریکا متشکر است، تماشا کنید تا بدانید منبع فشار دولت افغانستان چه میتواند باشد.
دولت افغانستان برای تشکیل و آموزش و تمویل ارتش و پولیساش، برای معاش مامور اداره و آموزش و صحت و امنیتاش، برای دفاع از مردم و تمامیت ارزیاش، و قاعدتا برای «موجودیت»اش قدردان و گوش به فرمان امریکا است نه مردم خودش. به زبانِ خود اشرف غنی «در آخرِ روز دولت افغانستان مدیون مالیاتهای مردم امریکاست که به هزار زحمت بهدست آورده و تقدیم دولت افغانستان کرده» اند. سخنرانی اشرف غنی در کانگرهی امریکا تصویری از آن کوه بزرگی را که دولت به آن تکیه داده است به ما نشان میدهد.
در روزهای بدی، دولت افغانستان با مردم خود فقط همدرد است، ولی شفا و بقای خودش را از جای دیگر میطلبد. مردم برای دولت افغانستان بیشتر منبع بلاها و ناقراریها است تا سرچشمهی کمال و بقا.
اما از این نمیتوان یکراست نتیجه گرفت که دوای تمام دردها به دست دولت امریکا است. دولت امریکا بر دولت افغانستان فشار لازم را برای بهبودی اوضاع کشور وارد خواهد کرد ولی با هزار اکراه و فقط هنگامی که اینجا در نسبت با برنامههای خودش ناسازگاری پیش بیاید. جو و حال و هوای بحران انتخابات گذشته را به یاد بیاورید. بیشتر از یک هفته کابل در لبهی یک جنگ داخلی قرار داشت؛ ولی چند ساعت گفتوگوی جانکری گره از کار سرنوشت کشور گشود، نه فریاد و نالهی مردم. اینها از کسی پنهان نیست، ولی مهم این است که چه روایت سیاسییی این را به یاد ما میآورد.
بهجز اینگونه بحرانهای حاد که بقای دولت را تهدید میکند، از نظر دولت امریکا که منبع تمامی شاهرگهای حیات دولت افغانستان است، مشکلی در اینجا وجود ندارد. تا زمانی که دولت افغانستان نفس میکشد همهچیز برای دولتهای غربی روبهراه است. تجربه نشان داده که بیعدالتی در تقسیم منابع اقتصادی و وجود تبعیض و ناآزادیها در دستگاه دولت افغانستان فرق چندانی –آنگونه که موجب حرکت و عملی شود- برای امریکا و غربیها نمیکند. شاید اینکه ما تصور نمیکنیم دولت امریکا قدرتی روی دولت افغانستان داشته باشد از همینجا میآید. ولی تاریخ رابطهی دو دولت کمک میکند این را بفهمیم. این تصور وجود دارد – و به گمان من تا حدودی درست هم هست – که دولت امریکا بهخاطر پیامد فشارآوردنهای گذشته بر دولت قبلی افغانستان و بهخصوص آن عشوهی پر شیطنت حامد کرزی و دوستانش در روگردانی از غرب، فکر فشار آوردن به دولتمردان افغانستان را کنار گذاشت. در عوضاش اشرف غنی متخصص و حرفشنو را سرِکار آورد که برایش دردسری کمتری دارد. و بسیار فصیح هم تشکر میکند!
با اینهمه، دولت افغانستان تازمانی که توسط این اهرم تحت فشار قرار نگیرد هرگز سودای احترام به حقوق و بهزیستی مردم خود را نخواهد کرد. من ماندهام که این حس که چون این دولت -از اینسو یا از آنسو – بلاخره از مردم افغانستان است و به همین خاطر بهصورت طبیعی با مردماش اینهمان و همدرد خواهد شد از کجا میآید؟ هیچ دولتی در هیچکجای تاریخ به این ساز نرقصیده. حتا دیوانسالاری جدید که پلی بین ملت و دولت بهحساب میآید نیز چنین چیزی را تضمین نمیکند. دولتهای موجود با همدستی این دیوانسالاری بهمحض یافتن خلوت لازم و تا جایی که ممکن بوده خون مردم خود را مکیدهاند.
اپوزیسیون
منبع فشار دیگری که دولتها از آن حساب میبرند اپوزیسیون است. وقتی میگویم اپوزیسیون شما لطفا به داکتر عبدالله فکر نکنید! اپوزیسیون کارش ارایهی برنامهی سیاسی جایگزین دولت است، و از همین لحاظ همیشه گوشش به صدای مردم است و نقش چشم و گوش و دهن مردم را بازی میکند، چون مردم خاستگاه تغییراند. این نص آن چیزی است که اپوزیسیون مینامیم. بر اساس یک ظربالمثل سیاسی مشهور، ریس یک دولت اول از زن خود، سپس از رهبر اپوزیسیون میترسد. هرچند هنگام برگشت ورق، اپوزیسیون معمولا همان دولت میشود ولی تا آن زمان این منبع فشار در واقع کارش جمع کردن تمامی نارضایتیهای ملی و مدنی و سپس ارایهی آنها در یک بستهی سیاسی کلان است. توسط چنین مکانیسمی و در چنین تقاطعی مردم بهعنوان عامل و فاعل و بقیهی آنچه ما در این سالها یاد گرفتهایم، وارد میدان سیاست میشوند و سریع و تند فصلهای سیاسی را ورق میزنند. بهلحاظ سنتی، انگلستان خاستگاه چنین سیاست و چنین فرهنگ سیاسی قلمداد میشود. ولی در عموم کشورهایی که اپوزیسیون در آن زنده و فعال است، گفتوگوهای مدنی و سیاسی معمولا چانس بیشتری برای به ثمر رسیدن دارند.
در افغانستان، اپوزیسیون در برابر کمکهای خارجی از موقعیت برابر و از نسبتهای روشنی برخوردار نیست و میتواند توسط آن تماما بلعیده و مسخ شود. ولی تصور میکنم اگر راهی برای حل مشکلات مردم وجود داشته باشد باید جایی در میان همین دو منبع فشار (سرچشمههای اقتصادی و اپوزیسیون) باشد.
کمکدهندگان خارجی قاعدتا دنبال منافع خوداند، و دولتهای کمکگیرنده نیز همواره تلاش میکنند با دادن خاطرجمی به آنها یا فراهم نمودن منافعشان، مکانیسم فشاری را که میتواند اینجا (توسط اپوزیسیون) بهوجود باید خنثا کنند.
اما، جایی که قاعدتا باید یخن دولتهایی مثل دولت افغانستان را گرفت آنجا است که سرچشمههای اقتصادی و سیاسی این دولتها معلوم میشود. (شما بخوانید کنفرانسهای کمک جهانی به این کشورها). باید آنجاها فشار آورد کرد و این خواستههایی را که ما در دهمزنگ به دهن فاجعه میدهیم مطرح کرد. این کار البته دشواریهای خودش را دارد و تلاش پیوسته و طولانی، و پختگی سیاسی میطلبد. منبع داخلی فشار -که آن را اپوزیسیون میخوانیم- حاصل کمال این تلاشها است؛ و جایی که باید چنین اپوزیسیونی اعمال فشار کند، آنجاست که سرچشمههای آن منبعِ فشار خارجی قرار دارد.