از جهالت سقراط تا بی‌سوادی مارکس

ی. احمدی
افغانستان، سرزمینی که نامش با وحشت‌، دهشت، فقر و توحش ساکنان و شکنند‌گی پیمان‌ها ‌همگام است، اینک تاریخ سیاه گذشته را در زیر نقاب دموکراسی تجربه می‌کند. شیرازه‌ی هستی این دیار را نظام قلندرانه‌ی قبیله‌گرایی رقم زده است، قبیله‌گرایی که زندگی خویش را در گر‌و‌ مرگ دیگران می‌جوید.
خون حیات در رگ‌های پژمرده‌ی ساکنان این دیار آنگاه‌ موج می‌زند‌‌ که هستی‌‌ای بخش دیگری از ساکنانش در مرداب غربت و مظلومیت بپوسد، سرزمینی که خم هر سخره و پیج هر دره‌اش شاهد شناور بودن صدها جوان به جرم‌های نژاد، مذهب و زبان‌ در خون بی‌ارزش خویش بوده است. نمای شهر‌های آن، نمای مرگ و ویرانی است، نمایی که حکایت آشکار یک پارادوکس عینی را در اولین نگاه به تماشا‌گر خویش القا می‌کند. چه می‌دانم، هوای مشترکی برای تنفس نیست، آسمان برای هر‌کسی رنگ‌ خاصی دارد، رنگ خون واضح‌ترین رنگی است که آسمان این دیار با خود حمل می‌کند. تاریخ بودن این سرزمین با خون و باران اشک آغاز شد و با مرگ و تابوت ادامه دارد. لب‌خند در این دیار فقط بر نحوه‌‌ی مرگ ناباورانه‌ی عزیزان مجاز است و بر تل‌های مرده‌ی انسان‌های غیر‌قبیله‌‌ی خودی و پایکوبی فقط بر پشته‌های کشته‌ی هم‌وطنان تعریف می‌شود.
از اقامت در این دیار دچار شک می‌شوم، اما نه شک دکارتی، شکی که غلطیدن در آن، بازگشت یقین را همراه ندارد، که سیر قهقرایی به گذشته را به ارمغان می‌آور‌د. هیچ‌تلاشی برای عبور از وضعیت یقینی، به حالت قطعی منجر به اثبات عینیت غیرت ما نمی‌شود. چه می‌گویم، غیرت و وجدان ما هنوز از وضعیت عینی خویش به حالت مسئلگی درنیامده است. شاید هنوز در وضعیت قوه‌ای خویش است که یک سزارین مدرن برای میلادش ضرورت داریم. پای فرضیه‌ی علمی در این دیار می‌لنگد، حتا ریاضی یا فیزیک ‌در این دیار با نقض مسلم تیوری و فرضیه‌هایش مواجه است. بی‌چاره گالیله شرط فهم هستی را دانستن ریاضی می‌دانست و می‌گفت خدای جهان را با ریاضی آفرید و شاید هم این خدا انسان را با کلمه آفریده باشد، ولی اگر معیار آفرینش انسانیت آگاهی و کلمه است، گویا‌ یقین دارم که انسان افغانی هنوز آفریده نشده است. نمای بیرونی در چرخه‌ی حیات انسان افغانی، شمایل زامبی‌گون اوست.
فرضیه‌ی علمی مارکس در دریای میناب ما که اینک به زباله‌دان کابل‌نشینان ما تبدیل شده است، غرق گردیده است. بوی گند کوچه و بازار سرزمین من پاد‌زهری را در حوزه‌‌ی فرضیه‌ی مرحوم ارسطو احیا می‌کند که تا صورتی نباشد، ذاتی شکل نمی‌گرد و ذات خود نتیجه‌ی عینیت صورت است، اما این‌جا ذات ما در محور درندگی می‌چرخد و صورت ما بر خرد انسانیت شماتت می‌کند، مگر ثمره‌ی هستی انسان بر گیتی، فرضیه‌های هستی نیست تا ما نیز اقلا از لایه‌های بیرونی آن سود جوییم؟ چه می‌گویم، اصلا این‌جا جایی برای فرضیه نیست و دانش گذار‌ اشتباهی هم در این وادی نداشته است. مدرنیسم در افق بی‌پایان هستی خود شرمنده‌ترین موجود تاریخ در این دیار است. اپیکور از طرح فرضیه‌ی لذت هستی‌اش پشیمان شده است و سقراط نیز‌ اعلام داشت که از این دیار آن‌چه را می‌دانم، آن است که هیچ‌ نمی‌دانم. مرگ نویسنده‌‌‌ی هایدگر این‌جا تبدیل به مرگ غیرت و غرور آدم‌ها شده است و گفتمان فوکو مظلومانه‌ترین وضعیت تاریخ خلقت خویش را باذهنیت افغانی تجربه می‌کند. به‌راستی این‌جا سرزمین ناپیدای ذهنیتی هست که تاریخ هنوز آن را در نیافته است. پر ملال‌ترین دانش در این دیار، دانش ماکیاولی هست. همگان بر فرقش می‌کوبند و گویا نکبت تاریخ هستی در قلمرو‌ انسان افغانی، مرهون ایده‌ی شهریار‌گونه‌ی ماکیاولی است. بنابراین، آن‌چه این‌جا وجود دارد، عزم راسخ برای نابودی آثار ناهنجار نویسنده‌ی شهریار است، زیرا این ایده‌هایی است که با غیرت و غرور ناپیدای انسان افغانی هم‌خوانی ندارد.
گسست و انقطاع روند تاریخ که مرهون تفکر خردمندانه‌ی فوکو بود، جایش را این‌جا به استمرار وحشت خلق شده در حوزه‌‌ی حیات انسان افغانی داده است. هرمنوتیک نیز‌ این‌جا دچار تغییر در قلمرو‌ کاوش خود گردیده است. کنکاش هرمنوتیک که جهت احیای هستی واژ‌گان در دل تاریک‌خانه‌های ذهن بشری بود، این‌جا، مسیر تحقیقش را به‌سوی تاریک‌خانه‌های سرچشمه‌های توحش افغانیت سوق داده است. هرمنوتیک افغانی دانش تأویل خشونت از ساحه‌‌ی ذهنی‌اش در قلمرو‌ عینی‌اش هست. پدیدار‌شناسی نیز‌ این‌جا دچار تغییر در مفهوم است. برازند‌گی تفکر در قلمروی هستی افغانی، قابلیت و توانایی فراوانی را برای ایجاد تحول در مفاهیم اجتماعی‌ و علمی بشر دارد، زیرا پدیدار‌شناسی این‌جا به مفهوم ذاتی خویش، یعنی نمایش فنومن‌ها یا آبژه‌ها نیست‌ تا بتواند از اختلاط شناخت در حوزه‌ی نومن‌ها و فنومن‌ها جلوگیری به عمل آرد، بلکه پدیدار‌شناسی ما در بخش شناخت و تعریف ارزش‌های قبیله‌سالاری که سوژه‌ی بی‌بدیل و مسلط جغرافیای هستی ماست، بحث می‌کند و این که قدرت و توان فیزیکی چگونه‌ باید بتواند مانع حیات موجودات ناتوان گردد.
یعنی که پدیدار‌شناسی ما دانش باز‌تعریف نظام وحشت در یک جنگل است؛ هستی‌شناسی نیز در قلمرو‌ زندگی ما تغییر مفهوم داده است. در دانش هستی‌شناسی ما‌ ذات‌‌ ارزش‌مند نیست، آن‌چه این‌جا می‌تواند این دانش را جلای جوهری ببخشد، آن است که باید با این دانش هستی‌ها را نابود سازیم، نه احیا.
اما دموکراسی، سیستمی که برای بازتولید ارزش‌های فردی در یک نظام برابر میلیون‌ها شهید را تقدیم بشریت نموده است، با ورودش به حوزه‌ی حیات افغانی، ناباورانه هویت و ماهیت خویش را فدای قلدری‌های سنتی داعیه‌دارانش می‌سازد. این پدیده که روزگاری افق تاریک هر انسانی را به روشنایی خوش‌بینانه‌ای منور می‌ساخت، اما در کشور من خود عامل اصلی کورسوهایی شد که می‌توانست‌ یکی از ابزارهای نوینی برای رسیدن به آرمان‌های قبیله‌گرایی گردد.
‌بی‌چاره ارسطو، تو چطور می‌دانستی که این مفهوم بی‌چاره روزی گذارش به دیار من هم خواهد افتاد؟ و برای همین آن را حکومت جهال نامیدی. آیا به‌راستی این دموکراسی در دیار من، حکومت جهال نیست؟ چه می‌دانم، مسکین منتیسکیو جوان‌مرگ شدی با این طرح سه قوه‌ات. دیدی که در دیار من سه قوه به مفهوم تقسیم یک گرگ به سه گرگ و مهار گرگ توسط گرگ نبود، بلکه مفهوم ایده‌‌ی تاریخی تو سه گرگ ضرب در سه گرگ شد. باز هم خدا نیامرزد ماکیاو‌لی ‌را، دیدی که چگونه اخلاق را از سیاست جدا ساخت؟ اما این سیاست در قلمرو‌ قبیله‌سالاران، سیاست نیست، که نوعی پیف‌پاف است که توسط آن‌ مخالفان‌شان را مگس‌گونه نابود سازند. اخلاق نیز در این دیار به معنای کراوات و دریشی پوشیدن‌ در پرده‌های تلویزیون است. وقتی به خیابان‌ها آمدند، له نمودن افراد عادی در زیر موتر‌های ضد‌گلوله، امری عادی است، فقط به رسانه‌ها پول بدهند تا آن را نشر نکنند و اگر هم نشر نمودند، بگویند که این رسانه نوکر بی‌گانه‌هاست.
بلخی شادروان در توصیف واقعی یک رهبر‌ فرموده بود:
نیست رهبر به‌تو گر راحتش از زحمت توست/ از طبیبی که خورد خون تو، درمان مطلب
رهبران ما چرا نباید مانند رهبران امریکا و انگلیس نام‌آور جهان شوند، مگر این‌ها رهبر نیستند؟ ‌رهبران حق دارند تا بقا و استمرار حضور خویش بر اریکه‌ی فرمان را با جهالت‌های ملی ما تضمین نمایند. ملت مانند گوسفندان صحرایی باید فقط از سایش تیغ بر گلوی خویش توسط رهبر استقبال نماید. کاشت تخم نفاق‌های‌ قومی‌، زبانی، مذهبی و نژادی از گونه‌ مواردی است که برای فردای فرزندان رهبران برداشت مناسبی ارائه می‌دارد. مردم که حق ندارند از رهبری بپرسند، بابا ما را چند‌بار می‌فروشی؟ اصلا فلسفه‌ی وجودی ما برای فروختن است. پارادایم معرفت‌شناسانه‌‌ی پدیده‌ها در تفکر مدرنیسم، آخرش باید کجا تطبیق گردد؟ اگر امروز مرا با او و او را با تو و تو را با دیگران‌ به خاطر تمایز زبانی‌، مذهبی و نژادی در‌گیر نکنند، پس آنان‌ چگونه می‌توانند بر اریکه‌ی قدرت خویش تکیه زنند‌؟ اگر وحشت تو را در دل من و ترس مرا در قلب تو نکارند، چگونه آسوده در آغوش خانواده‌ی‌شان آرام گیرند. این‌جا از مرگ من زندگی برای دیگران فراهم می‌گردد و از خون من نوشابه‌‌ی حیات برای از ما بهتران. انسانیت فقط در قاموس توحش قبیله قابلیت باز‌تعریف را دارد، قبیله‌ای که نمای کشتن و تاختن و سوختن و تجاوز بر عنف است. دین و آموزه‌هایش همانند بازی‌های زبانی مرحوم ‌هایدگر به هزار پهلو تفسیر‌پذیر است؛ گاهی دلم برای قرآن هم می‌سوزد، زیرا در آن نیامد «لقد کرمنا التوحش والبنی قبیله»، بلکه با نهایت تواضع فلسفی خویش فرمود، «لقد کرمنا بنی آدم»، آدم اما در قلمرو‌ انسان افغانی، معنای متفاوت از قابوس‌نامه‌اش را دارد، مصداقش هم با مصداق انسان غیر‌افغانی متفاوت است؛ انسان در دیار من، یعنی هر‌چه وفادارتر به نظام وحشت، یعنی بی‌قید‌ترین موجوداتی که نه خدا را بشناسد و نه بنده‌اش را، یعنی آن‌که مرک طایفه‌ای را جشن پیروزی بداند.
سرزمین من، سرزمین مرگ افلاطون، سقراط، فوکو، مدرنیسم و پست مدرنیسم است، باید انسان این دیار را با معیار‌ها و ملاک‌های فرابشری تفسیر نماییم تا به شناخت حد‌اقلی از آن دست یابیم، اما به‌راستی کوتاه‌ترین داستان تراژیک و غم‌انگیز تاریخ ادبیات جهان در حوزه‌ی حیات من شکل گرفت: من متولد افغانستانم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *