فیدل کاسترو از دنیا رفت. چند سال پیش که کاسترو زیر تیغ جراحی رفت و بهاصطلاح عملا از کار افتاد، برادر خود رائول کاسترو را بهعنوان سرپرست ریاستجمهوری کوبا مقرر کرد. دلش نمیخواست در آن حال نیز قدرت را از کف بگذارد. بعد در یادداشتی به روزنامهیی نوشت که از این پس، پس از 49 سال حکومت با مشت آهنین، چون نمیتوانم با توانایی کامل به ادارهی کشور بپردازم، از قدرت کنار میروم چون اگر کنار نروم این خیانت به وجدان خودم خواهم بود. معنای این سخن او این بود که خوب نیست من جنازهام را نیز همچنان رییسجمهور شما بدانم. این کار وجدانم را معذب خواهد کرد!
اگر کسی در اوایل نمیدانست که فیدل کاسترو چهگونه حکومت خواهد کرد و کشور خود را به چه سمتی خواهد برد، پس از چهلونه سال حکومتاش دیگر همه چیز روشن شده است. حالا همه بهروشنی میدانند که نوع حکومت کاسترو حکومت استبدادی مطلقه بود. اما سوال این است که چرا ستایندهگان کاستروی انقلابی حتا اکنون هم دست از ستایش او بر نمیدارند؟ پاسخ این سوال احتمالا در شر ِ بزرگ ستمگری در نظامهایی است که آدمهایی چون فیدل کاسترو و ارنستو چه گوارا در برابرشان قیام کردند. نظامهای خودکامه و سرکوبگر از یکسو بهصورت مستقیم روز مردم را سیاه میکنند و از سویی دیگر بهصورت غیرمستقیم مخالفان آن نظامها را در هیأت فرشتهی نجات ترسیم میکنند. در ذهن مردمی که از حکومت خشن و سرکوبگر باتیستا در کوبا به جان آمده باشند، هر کسی که چنان حکومتی را به چالش بخواند و بتواند شاخ غرورش را بشکند، قهرمان میشود. اما خیلی زمان میبرد تا مردم ببینند که منجیان ِ ضد استبداد نیز ممکن است خود به سرکوبگران خودکامه تبدیل شوند. منادیان آزادی و عدالت به مردم وعدهی بنا کردن بهشت میدهند، اما در مقام حکومت ِ غیر دموکراتیک ناگزیر به آنجا میرسند که زندهگی را برای مردم جهنم کنند. با اینهمه، بسیاری از مردم این عبور از آزادیخواهی در فاز نهضت به استبداد در فاز ِ حکومت مستقر را نمیبینند. حتا همین امروز ستایندهگان کاسترو، هم در کوبا و هم در اکناف جهان، بسیاراند.