دعوت به اندیشیدن به چیزی بیش از «سیاست»

اگر سوال شود که وضعیت ما چگونه است؟ بی‌تردید، ذهن اکثریت مخاطبان کشیده می‌شود به‌سوی مسایل سیاسی و غالباً، شروع می‌کنند به تحلیل و تفسیر «وضعیت». فرقی نمی‌کند، از روزنامه‌نگار تا یک فرد عادی که روی بازار دست‌فروشی دارد یا یک مأمور پایین‌رتبه‌ی دولتی و… ممکن است در نوعیت پاسخ‌ها، ما شاهد تفاوت‌هایی باشیم که محیط کار و زندگی افراد در آن نقش دارد. حقیقت انکارناپذیر اما این است که چتری همه‌شمول به‌نام «سیاست» بر فکر و سخن تمامی کسانی که مخاطب این پرسش قرار می‌گیرند، سایه انداخته است. این امر به‌خودی‌خود چیزی را بیان نمی‌کند. به این‌معنا که آن چیزی که به‌مثابه‌ی مغاکی ترس‌آور در دل وضعیت همگانی دهان بازکرده و باعث خلق حالت همه-سیاسی بودن شده است، در این بیان روشن نمی‌شود. حتا می‌توان نوعی از حقانیت ظاهری را نیز در آن یافت. به‌عبارت دیگر: در حوزه‌ی عمومی، رویه‌ی تک-ساحتی‌یی به‌وجود آمده که سیاست را به‌عنوان امری عمومی و همگانی معرفی می‌کند و به امر خاص و جزئی منازعه‌ی قدرت، طوری چهره‌یی از کلیت می‌بخشد که امکان این‌که این کلیت برساخته‌شده ساحت‌های دیگر را در خود شامل شود وجود ندارد و ضرورت و موضوعیت آن ساحت‌ها نیز از دید و نگاه ما ناپدید شده می‌شود.
بسط و گسترش یافتن سیاست به قلمرو همگانی، ضمن این‌که آستانه‌ی سیاست‌ورزی را تا سطح عام‌گرایی و سطحی‌نگری مبتذل روزمره پایین می‌آورد، با امحای قلمروهای اجتناب‌ناپذیر غیرسیاسی، باعث خلق این توهم نیز در افراد می‌شود که همه خودشان را تحلیل‌گران سیاسی و مسئولانی بپندارند که گویا مواجهه با امر سیاسی تنها رسالت آن‌هاست. با این‌حال، تناقضی که در این موقعیت جان می‌گیرد، هراس‌ناک‌تر از آن است که مفهوم سیاست‌ورزی همگانی بتواند آن را به‌تمامی در خود حل کند: این‌که عرصه‌های فکری موضوعیت‌شان را از دست می‌دهند و نوعی سیاست‌ورزی همگانی بر زندگی غلبه می‌کند، معنایش این نیست که این «همگان»، معنای امر سیاسی و فوریت آن را درک کرده‌اند و یا سیاست به‌عنوان یک امر، جایگاه جدی و مسأله‌دار بودنش را در میان همه یافته است؛ بلکه همه-سیاسی بودن و عام‌شدگی سیاست، معنایش این است که سیاست در نزد افراد به یک مسأله‌ی روزمره و بازاری استحاله یافته است. بنابراین، می‌توان از یک «وضعیت معلق» در دل وضعیت کلی یا حوزه‌ی عمومی سخن گفت. بدین‌لحاظ که با ناپدید شدن حوزه‌هایی که نیازمند تفکر جدی و سنجش عقلانی‌اند از زندگی و عملکردهای افراد، خلایی که ایجاد می‌شود، گونه‌یی از توهمی بر آن پا می‌گیرد که عوام‌زدگی و سطحی‌نگری بازاری در قالب سیاست را برای همگان به‌عنوان تنها مسأله‌ی فوری و جدی مطرح می‌کند.
سیاست به‌مثابه‌ی یک امر واجد تفکر و اندیشیدن، در افغانستان وجود ندارد. به این‌معنا که در میان همه‌ی آن‌هایی که برای خود رسالت تحلیل و تفسیر از مسایلی که در حوزه‌ی دولت‌داری وجود دارند می‌تراشند، هیچ‌گاهی این پرسش به‌وجود نمی‌آید که سیاست چیست؟ یعنی، همگانی یا عام شدن سیاست، خود سیاست را به‌عنوان یک امر فکری و درخور تأمل جدی از ذهن و زبان همگی دور می‌کند و دیگر کسی دچار این اندیشه نمی‌شود که از خود بپرسد چرا باید من بخواهم مسأله‌یی را در عرصه‌ی دولت‌داری، تحلیل کنم؟ از این است که معتقدم در این‌جا شکلی از تعلیق به‌وجود می‌آید. پرسش از زمینه و چرایی مواجهه با امری سیاسی، در واقع پرسش از این است که چگونه شد که ما به وضعیتی اجازه‌ی تسلط یافتن دادیم که این رخدادهای روزمره از پیامدهای آن است؟ به‌سخن دیگر: چه اتفاقی رخ داده است که درگیری با مسایلی که از آن برای خود سیاست‌ورزی تعبیر می‌کنیم، منزلت تنها و فوری‌ترین مسأله را در زندگی ما داشته باشد؟ اما این پرسش در حالتی که هر فردی خودش را یک موجود سیاسی و ملزم به کنش‌ورزی سیاسی می‌داند، وجود ندارد. زیرا نفس این پرسش، ما را می‌کشاند به اندیشیدن در این مورد که آیا جز این سیاست، چیز دیگری هم در زندگی می‌تواند وجود داشته باشد؟ و جایگاه آن در زندگی ما کجاست؟
وضعیتی که سیاست‌ورزی به قلمرو عمومی، گسترش می‌یابد و مواجهه با اتفاقات و مسایلی که در حوزه‌ی قدرت نقاب سیاسی به‌خود می‌گیرند تبدیل به وظیفه‌ی همگانی می‌شود، گونه‌یی از هنجار و قاعده را نیز با خود دارد. منظور این است که، هنگامی که سیاست‌ورزی بازاری تبدیل به وظیفه‌ی عمومی می‌شود، موفقیت بیشتر از آنِ کسانی است که در حوزه‌ی عمومی از موقعیت مقتدرتری برخوداراند. تردیدی نیست که با این تبیین، بهترین موقعیت در اختیار آن‌هایی است که عملاً چرخه‌ی سیاست را می‌گردانند. از این‌رو، چرخه‌گردانان مجازاند که پذیرفتن هر عمل و اتفاقی را که سبب می‌شوند، به‌مثابه‌ی واقعیتی سیاسی، بر تمامی کسانی که صرفاً و از روی خطای دید و توهمی که ریشه در خلای فکری دارد، به دور این چرخه می‌گردند، تحمیل کنند. چرخه‌ی قدرت همواره معطوف به سلطه و اقتدار است و بنیان‌هایش نیز بر حفظ یک‌سری امکان‌های تحمیق‌سازی استوار است که از خشونت و عریانی منازعه‌ی قدرت می‌کاهد و با تلطیف آن، آن را برای همگانی قابل تحمل می‌سازد. این امر به عاملان منازعه و مدعیان اقتدار اجازه می‌دهد که از یک‌سو، برای خشونت‌ورزی‌های شخصی خودشان حاشیه‌ی امن و مطمئنی بسازند و از سوی دیگر قلمرو عمومی را طوری کنترل کنند که این خشونت‌ها در آن رنگ مسایل ملی و همگانی را به‌خود بگیرند. لذا، در قلمرو قدرت و منازعه‌ی اقتدارطلبی، همواره خشونت میکانیکی بی‌وقفه و عریانی وجود دارد و نیز در حوزه‌ی عمومی که صورت تلطیف و تصعیدیافته‌ی این خشونت پخش و منتشر گردیده، توهمی که بیان‌گر چیزی جز نااندیشیدگی و تعلیق تفکر نیست. سیاستِ قدرت بیشتر از آن‌که در پی بسط قدرت یا نشر آن به حوزه‌ی عمومی باشد، به‌دنبال این است که با مصروف نگه‌داشتن افراد در حوزه‌ی عمومی، توجیهی برای حقانیت خشونت‌ورزی خود بیابد. بنابراین، در چنین شرایطی، در کنار این‌که حوزه‌های فکری جدی و اساسی نادیده گرفته می‌شود، سیاست به‌معنای یک امر واجد تفکر و تأمل نیز وجود ندارد، بلکه تنها چیزی که وجود دارد، این است که در یک گوشه افراد معدودی مصروف جنگ سلطه و اقتدار شخصی‌اند و در سوی دیگر با سربازگیری گسترده و فریبایی که در حوزه‌ی عمومی رواج پیدا می‌کند، نوعی از حماقت همه‌شمول به‌وجود می‌آید که گویا آن‌ها نیز در سیاست دست دارند و وظیفه دارند که به‌قیمت محروم شدن از تمامی بخش‌های زندگی و ساحت‌های فکری، رخدادهای روزمره‌ی سیاسی را تحلیل کنند. نتیجه‌ی این وضعیت، چیزی نیست جز فقدان کامل اندیشه و پرسش از خود و زندگی و مسایلی که با آن‌ها باید برخورد کرد، و غلبه یافتن توهمی در جامه‌ی سیاست به‌عنوان یک امر مطلق.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *