نعمت قاسمی
در افغانستان سیاست شاید جزو ذات هر انسان افغانی به شمار آید، اما نه سیاستی که راهگشای عملی اقدامات و سنجش ما باشد. چنانچه سیاست انسان افغانی نتوانسته هنرش را در راستای تولید مفهوم جدید سیاست عقلانی، حقوق شهروندی و سیاست رفاه به نمایش بگذارد. سیاستی که نه زاییدهی عقلاینت و خرد سیاسی است و نه زایندهی خرد و عقلانیت سیاسی و درمانگر دردهای دیرینه و کهن تاریخ انسان افغانی. به صورت کلی میتوان در یک تناسب سنجی گفت که سیاست در دنیای مدرن با تمرکز بر خرد انسانی و زمینی کردن سیاست استوار است، سیاستی که در قبال آن دیگر چیزها، به خرد جمعی و توجه به زندگی روزمره معطوف میباشد. بدین معنا که سیاست بدون وابستگی به گفتمان فراطبیعی تکوین یافته است. دادههای سیاست در این جوامع با گسست از سیاست فراطبیعی تکوین یافته است. توجه به زندگی روزمره و زمینی کردن سیاست نگرش انسان به سیاست را دگرگون ساخت. نگرشی که با راهکار و میکانیزم عینی، نوید ساخت بهشت موعود را در زمین میداد. شاید نگرش زمینی کردن سیاست در برههای از زمان، بحران در جغرافیای مشخصی را به وجود آورده باشد، اما توانسته است در دل خرد جمعی بحران برآمده از آن، مسیر زندگی را متفاوت گرداند، زیرا عقلانیت سیاسی معطوف به حل مسئله در زندگی روزمرهی انسانها بود، نه اینکه چالش و زایش عقل سیاسی در آن نهفته باشد. تفاوت معیار سنجش خرد سیاسی در جوامع سنتی و مدرن از همین زاویه قابل دید است. در جوامع سنتی مخصوصا افغانستان میزان پذیرش یا باروری خرد به دلیل پشتوانگی و جاویدانگی سیاست فراطبیعی یا تباری بر زندگی روزمرهی انسان افغانی کمتر قابل دید به نظر میرسد. امری که به تناسب نوع نگاه بحران به وجود آمده به سیاست کمتر ماهیت اجتماعی یا درکی از اجتماع به دست میدهد. اما در جوامع مدرن، شکل و ماهیت مسایل اجتماعی با اجتماعیتر شدن حیات انسانی دگرگون گردید. به تعبیر دیگر، میتوان گفت که با اجتماعیتر شدن حیات انسانی در جوامع مدرن، میکانیزم رسیدن به بهشت زمینی را در قالب یک سیستم سیاسی ممکن ساخت. سیاستی که در قالب سیستم معنا مییافت. بدین معنا که بحران عبارت است از وضعیتی که نظم سیستم یا قسمتهایی از آن را مختل نماید. اما در جوامع سنتی، خصوصا افغانستان، به دلیل نبود سیستم، نوع نگاه به سیاست و روزمرگی زندگی متفاوت است. اگر با تسامح نابهسامانی سیاسی در جامعهی افغانی را بحران بنامیم، میتوان پذیرفت که اساسا فهم ما از بحران، نوع نگاه به ذات و ماهیت بحران دچار کجفهمی شده است. به دلیل نبود سیستم و نارسایی در درک و فهم بحران، سامان سیاسی شکل گرفته از دل آن بحرانزا میباشد، زیرا نوع بافت جامعهی افغانی، نوع نگاه انسان افغانی توأمان سنت و قبیله بوده و سامان سیاسی آن به دلیل نوع نگاه سلطه، بحرانزا میباشد. عینیترین شاخصهی بحران پدید آمده از دل چنین نگاهی، مفهوم قدرت است. قدرت نه به مفهوم چرخش نخبگان و انتقال مسالمتآمیز قدرت معنا یافته، بلکه با خشونت و قهر معنا یافته است. چنانچه در پهنای تاریخ، افغانستان در انتقال قدرت موجی از خشونتها و کشتارها را به نمایش گذاشته است. تاریخی که کوچکترین عمل سیاسی آن به خواست طبقهی حامل یا قدرت مطلقه معنا یافته است. ریشههای قدرت و خشونت در تاریخ، نه در اجتماع، بلکه در در وجود افراد در درون یک خانواده و قوم متجلی شده است. بحران و جابهجایی قدرت ریشه در ماهیت انتقال قدرت دارد. انتقال قدرت در جامعهی افغانی، همزمان با ماهیت خشونتبار آن نه تنها نتوانسته راهگشای رازهای مخوف تاریخ خونبار افغانستان باشد، بلکه همواره به بازتولید چرخهی خشونت و بینظمی تاریخی کمک کند، امری که نشانگر یک اتفاق است؛ اتفاقی که با انتقال قدرت قهرآمیز بدون پشتوانه و حمایت گسترده و تعیین کنندهی مردم به همراه بوده است. بر همین مبنا، قدرت حاملان سیاسی بر زمین سست و لغزندهای بنا نهاده شده بود، بنایی که دوام و بقایش به مراتب کمتر از حد انتظار جلوهگر میشد. تاریخ سراسر ملتهب با سیر حوادث خشونتبار گواه خشونتها و ناکامیهای عصر حاضر است. عصری که جریانهای سیاسی و اقدامات سیاسی آن بر مبنای همان رویداد خشونتبار سنجیده و سنجش میگردد؛ قدرت همزاد خشونت و خشونت همزاد بحران. اما ریشههایی که اصل بازنمایی بحران و خشونت مدفون در آن را میتوان به نوع نگاه انسان افغانی به تماشا نشست، نگاهی که همیشه با سلطه و پذیرش زور حاملان قدرت معنا یافته است. نمود عینی آن در دل تاریخ، گویای وجود خشونت در روابط و رفتارها میباشد. تکاملپذیری چنین خشونتی، مرهون نظر تاریخی میباشد که زمانی تثبیت قدرت در دل ساختار متشنج جامعه با لشکرکشیهای بیرونی و داخلی معنا مییافت و اکنون به دلیل تفاوت زمانی، با انتحار و فساد معنا مییابد. مسلم آن است که پریشانی، خشونت، مصیبت، فاجعه، چشم کور کردنها و بریدنها نتیجه و یادگار تاریخ است، تاریخی که تکوین و روند دولت-ملت شدن را در جامعهی افغانی به تمسخر گرفته است. طبعا بازنمود چنین قدرتی، دولت ورشکسته و دولت سلطه است، دولتی که در آن روابط غیرانسانی، فرصتطلبانه، مناقشهبرانگیز و بیثبات است. دولتی که نمیتواند به تحقق اقتدار داخلی بپردازد و نه میتواند در مناسبات خارجی توانمند باشد. صرف میتوان گفت که تاریخ و دولتهای بهجا مانده از دل تاریخ، توان خلق و استفادهی مشروع را در درون مرزهایش ندارد. بیان دیدگاهها در ذیل نابهسامانیهای کنونی، سخن گفتن از رخداد عریان و مبتذلی است که صرفا در دل مدینهی فاسقه معنا و مفهوم مییابد. سخن از ناکامی، سخن از عدم پذیرش مسئولیتهای تاریخی، سخن از نابخردی و سخن از فرافکنی شکستها و ناکامیهای تاریخی است که همگی در گرو قدرت مطلقه و نگرش یکسویه بازتاب یافته است.