در افغانستان مرگ برای خیلیها، چیز مفیدی است. با مرگ میتوانند به آرزویی که زندگی آن را برایشان نتوانست میسر کند، دست یابند. تردیدی نیست که منظور، بیشتر خانواده و خویشان کسانی هستند که میمیرند. بدینمعنا که مرگ کسی در خانوادهیی، فرصتی نایاب میشود برای بازماندگانش برای دستیافتن به چیزی که نارساییهای سیاست مافیایی، پیشتر آن را از آنها دریغ داشته بود. اما دقیقاً چه کسانی؟ آنهایی که با مرگ بزرگ یا سرپرست خانوادهیشان یکباره به تاج و عزت و مکنت میرسند، چهگونه خانوادههایی بوده میتوانند؟
به نظر میرسد که این امر بیشتر از آن وضاحت دارد که نیازی به تذکر داشته باشد. میتوان در این مورد نمونههای فراوانی از دستگاه سیاسی و چرخهی قدرت و ثروت آورد تا این ادعا را بهتمامی تأیید کند. با وجود آقای برهانالدین ربانی، آیا حتا تصورش ممکن است که آقای صلاحالدین ربانی پسرش صاحب آن دمودستگاه عظیمی شود که حالا در اختیار دارد؟ در مورد برادران احمدشاه مسعود چه فکر میکنید؟ اعطای مقام جنرالی به پسر سید حسین انوری را چگونه بررسی میکنید؟ تصور کنید، صرف برای یک قیاس عادی، دربارهی صائب و شایسته بودن افرادی که بزرگ مردهیشان جایگاهی را برای آنها تضمین کرده، نسبت به تصاحب و در واقع، تملک آن جایگاه، از مردم عادی نظر خواسته شود و بعد بهصورت کاملاً شفاف، نتیجهی این نظرخواهی در مورد موضوع مذکور اعمال گردد، چقدر از این عالیجنابان در همان جایگاه سابقشان باقی خواهند ماند؟ بدیهی است که بلاهت و بدبختی، بیشتر از آن است که امکان این نظرخواهی مساعد گردد و از قضا، اساس مشکل نیز همین است. دلیل آن نیز روشن است: عادیترین فردی که میخواهد در مورد امری نظر بدهد که به طریقی به دستگاه سیاسی و حوزهی عمومی ربط میگیرد، در چنان منجلابی گرفتار است که امکان تصرف جایگاهی را به او نمیدهد که از آن به نظرگاهی مستقل و فردی دست یابد. به این معنا که فرد در حوزهی عمومی و بهخصوص در موقعیتی که سیاست ولو اندکترین تأثیرش را بر آن داشته باشد، در حقیقت امر، فردیت ندارد. پیش از آنکه این دیدگاههای متداول نظری دنیای امروز بخواهد در مورد عدم وجود فردیت در این افراد به تأمل بپردازد و حتا خیلی پیشتر از آنکه عوامل مدرنی که باعث میشود انسان از فردیت تکین خود تهی گردد، عناصر محوکنندهی دیرپا و غالبی وجود دارند که طوری عمل میکنند که حتا پیشاپیش، وجود فردیت در میان افراد را فاقد موضوعیت و ارزش کند و این نیز بهگونهیی اتفاق میافتد که افراد خودشان گویا در پذیرفتن موقعیتی که این امتناع ظهور فردیت بر آنها تحمیل میکند، کاملاً با اراده و اختیار کامل عمل کردهاند.
واقع امر اما، چیزی است بهمراتب غریبتر از آنکه بیان شده است: از آدمها در اینجا فردیتزدایی نمیشوند، بلکه امکان ظهور فردیت بهصورت پیشینی در آنها ناممکن و ممتنع میشود. بهعبارت دیگر: فضایی که انسان افغانی میخواهد بهعنوان یک انسان خودش را در آن تعریف و بازتولید کند و با این بازتولید، جایگاهش را نه بهمثابهی صرفاً یک افغانی، بلکه فردی از افراد جامعهی بشری مشخص سازد، اساساً از آن مسیری نمیگذرد که فردیت آن را تعیین میکند. یعنی انسان بهمثابهی فرد، در چنین مسیر و وضعیتی، وجود ندارد و آنچه که وجود دارد، مجموعهیی است متشکل از مؤلفههای پراکنده و بازدارنده که نفس دخالت آنها در زندگی انسان، معنایی جز محو و نابودی فردیت ندارد: قوم، زبان، مذهب، سیاست قومی، دینگرایی بدوی و گونهیی از رفتار اجتماعی که عنصری از «تجاوز» یا دستکم دخالت در آن، امری حتمی است. اینها در واقع، عوامل بازدارنده و حدگذارنده بر زندگی انسان افغانی نیستند، بلکه اجزای تشکیلدهندهی آن انساناند، اجزایی که با پس گرفتن آنها از این انسان، چیزی که در وجود او باقی میماند، احتمالاً موجودی است کاملاً مبهم و شناختناپذیر. بنابراین، قومیت، زبان، مذهب و… تنها امکانهای وجودی انسان افغانی نیستند، بلکه در دنیایی که هویت فردی را پشت سر گذارده و از هویتهای چهلتکه و فرافردی و متکثر سخن میگوید، هویتدهندهی او نیز هستند. قومیت و زبان و مذهب برای انسان افغانی تنها عواملی نیستند که مفهومی بهنام فردیت را پس میزنند، بلکه بیشتر و پیشتر از آن، واقعیتی است که این انسان را طوری تربیت میکند که خودش پیشاپیش راه رسیدن به فردیت راه برای خودش ممتنع سازد. بر این اساس، میتوان از حقیقت سوگواری سخن گفت که بیپایگی و کذب هر نوع عملی را که رنگ و چهرهی فردی به آن داده میشود، با وضوح و صراحت تمام نشان میدهد؛ حقیقتی که نهفقط یک نظرخواهی عادی، بلکه مسایل عمدهیی چون انتخابات آزاد و دموکراتیک نیز در آن تبدیل به امری مضحک و نامفهوم میشود. لذا، تمسک جستن به افکار و آرای عامه جهت دستیافتن به امکانی برای داوری بر امر، شخص یا رخدادی، از اساس لغو و بیمعنا است. از قضا، این امر بیشتر بیانگر این حقیقت است که چرا آدمهای خاص در این کشور، تبدیل به «شخصیتهای بزرگ و انکارناپذیر» میشوند و این اتفاق، شکل یک روند عادی و پذیرفتهشده را بهخود میگیرد تا آنجا که دیگر هیچکسی برای حق و آزادی خود، به مجراها و سازوکارهای دموکراتیک متوسل نمیشود، بلکه بیآنکه تصمیمی گرفته باشد، در عمل نشان میدهد که از آغاز این دموکراتیکبازیها برای آن مورد پذیرش نبوده و نمیتواند باشد. زیرا زندگی چنین کسانی بر اصولی استوار گردیده که این اصول، عمل دموکراتیک را نهتنها نفی، بلکه انکار میکنند: قومیت، مذهب، زبان، نسبت خانوادگی نظر به قرابتشان به چرخهی قدرت و سیاست و ثروت و بلاخره مجموع آن مواردی که «انسان» را مبدل به «افغان» میکنند.
اینها در نهایت، فضا و وضعیتی را شکل میدهند که تعیین نوع خاصی از منطق مواجههی آدمها با رخدادهای طبیعی و اجتماعی و رفتار و مناسبات اجتماعی نتیجهی آن است. منزلتی که به مرگ کسانی داده میشوند که در طول عمر خود، جز مرگآفرینی برای دیگران کار دیگری نکرده و این منزلت برای بازماندگان شخص مرده بهیکباره تمام ناممکنها را ممکن و تمام امکانها را انحصاری و خانوادگی میسازد، بخشی از نتیجهی همان وضعیت است. وضعیتی که ظهور فردیت، از اساس در آن ناممکن است. زیرا فردیت امکانهایش را نه از مذهب میگیرد، نه از زبان و نه از قومیت، چرا که فردیت فقط در جامعهیی امکان ظهور پیدا میکند که آن جامعه از این سه مؤلفه در کنار مؤلفههای بازدارندهی دیگر عبور کرده باشد. بنابراین، به جاه و مقام رسیدن کسانی که با شخص مردهیی که در زندگی خود یکی از چرخهگردانان قدرت مافیایی بوده است، نمیتواند زیاد عجیب و غریب به نظر برسد.