حمیرا صادقیار، استاد دانشگاه در ایندیانای آمریکا
کابوسی که در چند سال اخیر فکر افغانستانیها را مشغول کرده، با نزدیک شدن سال ۲۰۱۴ پیوند مستقیم دارد. حس ما با لحظه به لحظه نزدیکتر شدن به آغاز این سال، شبیه حس کسی است که به سوی چوبهی دار میرود و پله به پله به میعادگاه نزدیکتر میشود. تلفیقی از وحشت و امید است این حس؛ امیدی که آدم هر چند لحظه یکبار به ظهور یک معجزه از جانب آسمانها میبندد. در این میان، شماری از آسمان توقع بیشتری برای اعلام آن معجزه دارند و شماری کمتر، ولی تا میبینم، همه نگراناند.
من هم منتظر معجزه هستم، اما انگار ظهور آن معجزه تنها در پایان یافتن جنگ –که با فرارسیدن ۲۰۱۴ و دغدغههایش هر روز دست نیافتنیتر از دیروز مینماید– خلاصه نمیشود. پایان جنگ کنونی صرف آغاز گامهای بزرگتری خواهد بود که سعادت و آرامش یک ملت را میشود با آنها اندازه کرد.
برای من صرف کشته یا زخمی شدن یک کودک مهم نیست، کشته و زخمی شدن روانش هم خیلی اهمیت دارد. از دست رفتن فرصت برای تجلیل از کودکیهایش نیز مهم است. وقتی آموزگاران در مکتب دستهایش را به چوب خاردار میبندند و پدر و مادر روزمره با ضربات سیلی و لگد فرصت بزرگتر شدن را از شخصیت کوچکش میگیرند؛ وقتی مکانهای آموزشی چیزی بیشتر از یک برنامهی تلویزیونی آزمایش حافظه نیستند و تلنگری برای جولان اندیشههایش بوده نمیتوانند؛ مهم است درنگ کنیم!
همه میگویند یکجای کار در این کشور دارد میلنگد، بلی، و همین لنگیدن شاید بدیهیترین اشاره به نیاز یک تغییر آگاهانه و کلی در فرهنگ زندگی کردنمان است. به هر حال، داشتم از نگرانیهایم میگفتم. وقتی که تنها هستم، گاهی به آن کودک گدایی فکر میکنم که تا یادم میآید، هر روز صبح جلو دروازهی دانشگاه کابل با نگاهی غریب و لباسی که تشخیص دادن رنگش ناممکن بود، حضور مییافت. معمولا وقتی کسی برایش پول نمیداد، کودک گدا از کوره در میرفت و همهی عابران را به ناسزا میبست.
بیشتر اما به آن زنی فکر میکنم که میان گل و لای با کودکش در میان جاده مینشست و از ترس آنکه مبادا کودک بیدار شود، هرروز اول صبح به کودک خودش تریاک میخوراند. از آن دو گذشته، وقتی حرف از کشور من پس از سال ۲۰۱۴ میشود، من به خیلیهای دیگر هم میاندیشم.
نگران مردمی که از دیدن یک خانمی که برای گدایی درست وسط جادهای نشسته، برقشان میگرفت و در دم فتوا صادر میکردند که زنی با این «بیحیایی» باید به دست طالبان سپرده شود، آنهایی که یک لحظه فرصت را غنیمت شمرده و قسمتی از بدن آن زن را لمس میکردند و اگر اعتراضی میکرد، در عوض هزار طعنه و ناسزا نثارش میکردند. کسانی که با لب پر خنده پولی به سویش پرتاب کرده، مقابل چشم همهی عابران به رفتن به محل نامعلومی دعوتش میکردند.
حال و روز جامعهای که این مدت دراز پایش در جنگ گیر کرده باشد، غیر از این هم نمیتواند باشد. فکر میکنم هرکدام از آن آدمها برای احیای جوهر گمشدهی انسانیتشان نیاز به رسیدگی جدی و درمان روانی دارند و این کاری است که فقط با پایان جنگ ممکن نیست، بلکه با تغییر ذهنیتها و رفتارهای روزمرهیمان امکانپذیر میشود. به نظر من، معجزهی اصلی در کشور ما، همین «تغییر» ذهنی و رفتاری آدمها خواهد بود و تا زمانی که این اتفاق نیافتاده، بدیهی است که نگران باید بود و این نگرانی هم قرار است پس از ۲۰۱۴ بیشتر شود، حداقل برای من.
شماری هنوز امیدوارند و فکر میکنند پس از ۲۰۱۴ اوضاع بهتر از اینی که هست، خواهد شد. با دیدن این مردم خوش قلب یاد پدرم میافتم. کوچک بودم، اما مثل دیروز یادم هست که پدر میگفت: «جوانی ما گذشت، به امید روزهای بهتر و روشنتری در این سرزمین. با این وجود، فکر میکنم تا سال آینده وضعیت بهمراتب بهتر شود. حداقل جنگ به پایان میرسد». او برای تقویت گفتههایش دلایلی هم میآورد که من درک نمیکردم.
من اما، نخستین صدمهی جنگ را زمانی که صنف سوم مکتب بودم حس کردم. یک پسازچاشت قشنگ و آفتابی بود که چند صدای مهیب عمارت مکتبمان را به لرزه درآورد. «هله هله زود باشید به خانههایتان بروید که راکت میزنند، مکتب رخصت شده است!» حین دویدن میان راه، پای من به سنگی گیر کرد و محکم با صورت به زمین خوردم. هنوز احساسی را که دران لحظات داشتم، به یاد دارم.
روز دیگر که به مکتب رفتم، دیدم جای دوستم مژگان خالیست و در چوکیاش کسی یک شاخه گل گذاشته است. سالی از این حادثه نگذشته بود که در مقابل خانهی ما موشک کور دیگری اصابت کرد و سرِ پسر هشت سالهای به نام قیس را که همبازی ما بود، از تنش جدا ساخت. آن شد تجربهی دوم من که البته با تماشای خون تازه همراه بود. خدا میداند چه شبهایی که من آن دو را به خواب میدیدم و از ترس به خود میپیچیدم.
اینجا کودکان آمریکایی در جشنهالویین لباسهای ترسناک میپوشند و فیلمهای ترسناک میبینند. دقایق متمادی ترس از توفان را تجربه میکنند و لذت میبرند. راههای آشنا شدن با حس ترس برای کودکان نسل ما در افغانستان اما کمی متفاوت بود. من وحشت را از تابوت کوچک مژگان در وسط خانهیشان و سر بریدهی قیس در جویچهی مقابل خانهیمان آموختم.
آغاز سال ۱۹۹۲ بود که پس از سپری کردن یکماه تمام در زیر زمینی خانهیمان، یک صبح پیش از طلوع آفتاب، رهسپار پاکستان شدیم. همسایههایی که قبل از ما آنجا را دیده بودند، میگفتند: «پاکستان کلی دشت است، دشت زرد و بی آب. آسمانش آنقدر پایین است که گویی روی دل آدم نشسته و هوایش بوی زنگ آهن میدهد.
با این همه، رفتیم. با ترسها ساختیم و رفتیم چون راهی برای ماندن نمانده بود، شهرمان داشت در خون میتپید. پدر میگفت، بیش از بیست روز در پاکستان نخواهیم ماند. یکسال گذشت. گفت سال آینده از اینجا خواهیم رفت، یازده سال گذشت. با تنگدستی و خانهبدوشی ساختیم، با ترسها کنار آمدیم و من همانجا بزرگ شدم.
سال ۲۰۰۳ به کابل بازگشتیم. بهار بود. روزگار خوبی بود، ستارههای امید همزمان بر آسمان کابل و در چشم آدمهایش میدرخشیدند. دور تازهای در سرنوشت سیاسی کشور ره باز کرده بود؛ جهانیان پس از سالها خوابآلودگی با سیلی نابههنگامی که به صورتشان خورد، به خود آمدند و به کمک ما شتافتند.
اما دیری نگذشته بود که اینجا و آنجا، اینطرف و آنطرف آتش ترس باز در گرفت؛ کم کم پشتارهی هیزمی را که با خودمان آورده بودیم، خاکستر کرد و به هوا برد. روزبهروز وضع بدتر میشد و دست جهانیان هم کوتاهتر. این روزها دیگر جهانیان کمتر خوابشان را برای ما برهم میزنند. ترس در رگهایمان جاری است، اما صد افسوس که ترس ما دیگر حادثه نیست، نه برای خودما، و نه برای جهانیان. ترس ما به خبر کهنهای تبدیل شده است که سالها بر پیشانی روزنامهها چرخیده و تازگیش را از دست داده است. جهانیان دیگر میلی به خواندن اخبارِ وحشت ما ندارند. برای ما اما، حس ترس پارهای از هویت «ملی»مان شده و با نام کشورمان گره خورده است.
شماری مانند من و خانوادهام، بالاخره از این ترس بی سرانجام خسته شدیم و فال سرنوشت خود را در بساط دورتری پهن کردیم. دو سال پیش از امروز، قبل از آنکه راهی فرودگاه بشوم، ساعتی نزد مادر و پدر ماندم. هردو اشک میریختند و هر چند از تصمیم من برای رفتن از کشور شاد نبودند، چیزی نمیگفتند.
پدر معتقد بود که افغانستان پس از ۲۰۱۴ جای بهتری برای زندگی من و کودکم خواهد بود و بنابرآن، ما بهزودی باز خواهیم گشت. اینها را میگفت و آرام آرام اشک میریخت. مادر گویی میدانست که به این زودی دوباره همدیگر را نخواهیم دید، او چیزی نمیگفت. در حالی که با فشار خودم را به هردویشان چسپانده بودم، سراپا میلرزیدم و با عقربهی ساعت رقابت داشتم. میخواستم لحظهها را تیز تیز در قلبم فرو ببرم و نگذارم تا ظرفم پر نشده آنها را از من بدزدد. سرانجام، عقربه برنده شد و من شکنندهتر از همیش باختم.
اکنون دو سال میشود که با همسر و کودک شش سالهام در ایالات متحدهی آمریکا زندگی میکنم. حس ترس اما اینجا هم هست. چنان سی سال پیش، امروز هم در وحشت به سر میبریم؛ مواردش اما مانند همیشه جامه بدل کرده و دم حاضر کابوسی به نام «۲۰۱۴» و چند چیز تازهی دیگر هستند.
ساعت ۴ و سی و پنج دقیقهی صبح است. زنگ تیلفون به صدا میآید و خبر میدهد که پدر دیگر نیست؛ رفت و با امیدهایش زیر خاک شد. مادر هنوز هست، او اما، زیاد به ۲۰۱۴ امیدوار نیست. «بیبیسی»