زهرا جویا
در نخست اعتراف میکنم که بهقول فروغ فرخزاد، من در بیان شرح زندگیام آدم ضعیفی هستم چون زندگی من شبیه زندگی خیلی از کسانی دیگر مملو از چالش و مشکلات است. من زندگی خودم را از زندگی دیگران جدا نمیدانم و معتقدم آنچه در زندگی من پیش میآید و یا پیش آمده، حادثهی تازهیی نیست و دیگران هم به همین ترتیب زندگی میکنند. آنچه در حقیقت زندگی نام دارد چیز ثابت و مشخصی است ولی اثری که بر ما میگذارد بستگی دارد به طرز فکر، میزان انتظارات، آرزوها و وسعت دید ما. مثلا آن چیزی که در یک لحظه ممکن است برای من عامل شادمانی بزرگی باشد، دیگری که از لحاظ فکری و احساسی با من فرق بسیار دارد در مواجهه با آن خونسرد و بیتفاوت باشد. بنابراین آنچه که روایت کردهام چشمدید و احساساتم است که شاید برای بعضیها خیلی جالب نباشد.
در این یادداشت قرار است از سفری بنویسم که چقدر بر روی روح و روانم تاثیر گذاشته است و چقدر من را به آینده و ادامهی زندگی امیدوار ساخته است.
تاریخ سفر ما به کشور نیپال ۱۶ اگست ۲۰۱۷ مشخص شده بود. از آنجایی که کشور نیپال نمایندگی در افغانستان ندارد ما باید نخست به کشور هندوستان سفر میکردیم و از آنجا مجوز ورود به شهر کتمانده پایتخت نیپال را میگرفتیم. ما برای رفتن به هند با مشکلات زیادی در بخش گرفتن ویزا به دهلی جدید مواجه شدیم. با تمام تلاشها یک هفته طول کشید تا ویزای دهلی جدید را بهدست آوردیم.
سفرم به نیپال دقیقاً زمانی صورت گرفت که ضرورت شدیدی به چنین سفری داشتم، سفری که توانست من را خیلی کمک کند تا سلامت و آرامش از دسترفتهام را بازیابی کنم.
هرچند این سفر، سفر کوتاهمدتی بود، سفری که در یک چشمبههمزدن به پایان رسید اما تاثیراتش خیلی ملموس است.
برای مدت یک ماه در کورسی شرکت کرده بودم که موضوع آن ظرفیتسازی، صلح، حقوق بشر، جندر و حقوق زنان بود که از سوی شماری از مدافعین حقوق بشر و حقوق زن در نیپال برگزار شده بود.
تیمی از مدافعین حقوق بشر و حقوق زنان همهساله این کورس را در شهر کتماندو، پایتخت نیپال برگزار میکنند. نام این کورس سنگات است، کورسی که در آنجا شعارش آزادگی، انسانیت و انساندوستی است. در این کورس همهساله دختران زیادی از کشورهای مختلف با فرهنگهای متفاوت شرکت میکنند.
در راس این برنامه خانم مهربان و شجاعی قرار دارد، کسی که به حقوق بشر و انسانیت باورمند است. نامش کامله بسین و شهروند هندوستان است. کامله سالهای زیادی در بخش حقوق بشر و دفاع از حقوق زنان کار کرده است. او کسی است که صادقانه برای یک فضای عاری از خشونت و بیعدالتی تلاش میکند و زحمت میکشد.
ما در بیستودومین دورهی این کورس شرکت داشتیم. دختران از ده کشور جنوب آسیا از کشورهای هند، نیپال، سریلانکا، مالدیف، بنگلهدیش، افغانستان، پاکستان، فلسطین، اندونیزیا و میانمار حضور داشتند.
از ده کشور جنوب آسیا ۳۷ نفر از دختران بهعنوان اعضای این کورس در کتماندو دور هم جمع شده بودیم، هر کدام با عالمی از درد و رنج کنار هم آمده بودیم. تقریباً همهی ما تجربههای مشابهی از خشونت و نابرابریها در جامعهیمان داشتیم. سخن همه از این بود که چگونه در دنیای مردانه با حسوحال زنانهمان زندگی میکنیم و نفس میکشیم.
ما در آنجا کنار هم آمده بودیم تا بگوییم که ما هم بشر هستیم و می خواهیم حق نفس کشیدن و فریاد زدن داشته باشیم. اما در کنار آن ما داستانهایی داشتیم از اینکه چگونه عدهیی میخواهند فریادهایمان را بر لبان و نفسهایمان را درسینههایمان خفه و خاموش کنند و چگونه سلاحهای برندهیی را در دست دارند که فرصت خندیدن و نفسکشیدن را از ما میگیرند.
«تاوا»، نام مکانی بود که ما در آن بودوباش داشتیم. ساختمانهای عصری با اتاقهای قشنگ و مجهزی داشت؛ جایی که در آن به هر دختر و هر زنی احساس امنیت و آرامش دست میدهد. این مکان صرفاً برای برگزاری ورکشاپها و کورسهای آموزشی ساخته شده است. هر دختری که در این کورس شرکت کرده و تاوا محل بودوباشش بوده با تمام وجود حس میداند که آنجا چقدر فضای مناسب و آرامشبخشی است. در روز نخست وقتی وارد این مکان زیبا شدم آن را مکان مناسبی برای رفع خستگیهایی که سالها بر روی شانههایم انبار شده بود یافتم. فضای سرسبز و آرام و جایی که حتا صدای بلند هارند ماشینها هم شنیده نمیشد.
آن مدتی که در آنجا بودیم لحظات قشنگ و زیبایی داشتیم. ما میتوانستیم در فضای سبز و بارانی «تاوا» بهراحتی نفسی تازه کنیم و با صدای بلند بخندیم و با آنکه ما دختران هیچگاهی قبل از آمدن به نیپال حتا اندکترین معلومات دربارهی همدیگر نداشتیم و هیچ سخنی در مورد یکدیگر نشنیده بودیم، آنقدر با همدیگر اُنس گرفته بودیم که گویا سالها کنارهم زندگی کردهایم و باهم یک رابطهی عمیق داریم.
در جریان این یک ماه من با تمام وجودم حس کردم که در جامعهی پدرسالاری که در آن دختران حتا از ابتداییترین حقوقشان برخوردار نیستند، قهرمانانی هستند که برای حقشان مدام مبارزه میکنند و بهسختی نفس میکشند و همواره برای دنیایی عاری از خشونت بهشکل خستگیناپذیری تلاش میورزند.
در تاوا فضا آنقدر صمیمانه بود که اعتراف میکنم هیچوقت در زندگیام، خودم را آنقدر امیدوار، آرام و نیرومند احساس نکرده بودم. آنجا ما با همدیگر از داستانهای تلخ زندگی زنان و مردان کشورهایمان صحبت میکردیم. ما بهسادگی بر شانههای همدیگر میگریستیم و یا بلندبلند میخندیدیم. کارهای گروپی انجام میدادیم و آواز میخواندیم، فلمهای مستندی را تماشا میکردیم که قبل از آن هیچگاهی در مورد آن اطلاعاتی نداشتم.
ما دختران همه از دردهایی میگفتیم که شبیه یک غده در دل داشتیم و قبل از آن شاید به هیچکسی بازگو نکرده بودیم شاید فرصتی برای بیان آن نداشتیم و یاهم شاید اصلاً کسی برای شنیدن درد دلمان حاضر نبود.
دختران با همدیگر از فرازونشیب زندگی شخصیشان قصه میکردند و از اینکه چگونه متین و استوار در مقابل این مشکلات مبارزه کردهاند تجربههایشان را شریک میساختند. در آنجا وقتی کسی صحبت میکرد گوشی برای شنیدن دردهایش وجود داشت و قلبی برای درک کردنش میتپید. روزهای آخر همه باهم مهربانتر از آنانی شده بودیم که در روزهای نخست بودیم. آنقدر فرصت برای حرف زدن بود که میتوانستی حرفهایی را که سالهایسال در دلت تلنبار شده است بازگو کنی ودیگران تو را بهخوبی درک میکردند.
ما در این مدت روی موضوعات مختلفی چون حقوق بشر، نظام سرمایهداری، نظام طبقاتی، جندر و … بحث میکردیم و استادان موظف، برای ما معلومات میدادند.
همچنین در جریان این یک ماه، دختران مکلف بودند که در مورد موضوعات مختلف جاری در کشورشان معلومات میدادند و پریزنتیشن ارائه میکردند.
از افغانستان، کشوری که جنگ و ناامنی دامنگیرش شده، دو نفر نمایندگی میکردیم؛ من و یک خانم دیگر. ما از طرف داکتر سیماسمر، رییس کمیسیون مستقل حقوق بشر معرفی شده بودیم.
در روزهایی که نوبت برای افغانستان میآمد تا در مورد موضوعات مختلفی چون ملتگرایی، میزان خشونت علیه زنان، حق دسترسی به اطلاعات و غیره مسایل برای اشتراککنندگان معلومات ارائه میکردیم، درد فرا گیری در وجودم چنگ میانداخت. احساس میکردم که چیزی در وجودم در حال گداختن و تکه-تکه شدن است زیرا مجبور بودم به آنها بگویم که ما در افغانستان چیزی بهنام ملت بهمعنای واقعی کلمه نداریم. ما ملت واحدی نیستیم و بهبهانهها و نامهای مختلف، به پارههای متعددی تقسیم شدهایم. باید میگفتم که میزان خشونت علیه زنان در کشور ما به ۸۷ درصد رسیده است. در کشور ما زنان سنگسار میشوند و کسانی مثل فرخنده، تبسم و رخشانه و صدها خانم دیگر به جرم زن بودن در آتش ظلم و جهالت میسوزند. باید میگفتم که حق دسترسی به اطلاعات در افغانستان تا اندازهیی محدود است که حتا نمیدانیم کشور ما به کدامسو در حرکت است، نمیدانیم رهبران کشور ما چه کارهایی انجام دادهاند و به نمایندگی از ما چه میکنند. و باید میگفتم که وضعیت امنیتی در افغانستان اصلاً قابل اعتماد نیست، صبحها وقتی ازخانههایمان بیرون میشویم نمیدانیم که شب زنده به خانه برمیگردیم یاخیر. گفتن اینهمه برای من خیلی دشوار بود و حس میکردم از آنچه شادی نام دارد تهی شدهام. دلم میخواست گریه کنم ولی من از اشک خالی بودم زیرا سالهاست که برای این سرزمین اشک ریختهام.
روزی که در یک برنامهی فرهنگی شرکت کرده بودیم، من تفاوت زیادی میان افغانستان و دیگر کشورها مشاهده کردم و با تمام وجودم حس کردم که هرچند اغلب کشورهای جهان سومی وضعیت چندان مناسبی ندارند اما در دیگر کشورها غیر از افغانستان با وجود همهی مشکلات، زنان آسودهخاطر هستند. آنان با تمام نابرابریهایی که در جامعهیشان تجربه میکنند مورد احتراماند و حضور فعال و گستردهیی در همهی سطوح دارند؛ به جرم زن بودن مورد تحقیر، سرزنش و سوءاستفاده قرار نمیگیرند و مثل زنان افغانستان همیشه محکوم به زنده ماندن نیستند؛ بلکه آنان حق زندگی کردن نیز دارند. آنجا مشخص بود که مردم افغانستان چقدر با تهدیدات سنگین تروریزم و افکار تروریستی مواجه هستند و این موضوع را بهخوبی میدانستم که مردم ما چقدر از امنیت، آرامش و خوشیها فاصله گرفتهاند، چقدر با همدیگر مشکل دارند و زندگیشان در خطر است.
در برگشت به کابل، وقتی در فضا بودیم و در پایین، کمی دورتر از ما، میدیدم که دورنمای شهر کابل با خانههای خاکیرنگش چقدر در غبار غروب غرق شده بودند. وقتی از دریچهی کوچک هواپیما به فضای دورادور کابل دیدم چقدر دلم سوخت برای شهری که سالها بار سنگین جنگ و نبردهای خانمانسوز و حملات وحشیانهی گروههای تروریستی را بر دوش کشیده و میکشد.
چقدر احساس ناامیدی به من دست داد وقتی کابل را با چهرهی کاملاً غمآلود و قابل ترحم دیدم.