برداشتی از «روایتی از درون» – بخش اول

خلیل رومان

مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی

کتاب «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نوشته جناب دکتور سپنتا را خواندم؛ خوبی‌های فراوان دارد. شیوه‌ی نگارش، ادبیات بلند، نقطه‌گذاری‌های معیاری همه گویای فهم و اشراف نویسنده بر ادبیات زبان دری فارسی است. کمتر می‌توان به چنین رسایی کتابی دید. سهم شخصی نویسنده در تهیه‌ی پیش‌نویس قراردادهای همکاری، گفت‌وگوها با همتاها، مشوره‌ها به رییس‌جمهور در موارد مختلف و یک‌سلسله موضع‌گیری‌های ملی و بین‌المللی انکارناپذیر است؛ هرچند در آن وقت بازتاب عملی آن‌ها را شاهد نبودیم، بازهم از غنیمت‌های آن روزگار به‌شمار می‌رود. با این‌وجود، نمی‌توان ادعا کرد که اکمل و اختم باشد. اگر با ذره‌بین نگارشی نظری به آن انداخته شود؛ یقین دارم که نارسایی‌های از ناحیه‌ی تحمیل سلیقه بر معیار مشاهده می‌شود. این نکته‌ها اما در حدی نیست که نتوان از آن چشم پوشید.
از نظر شکل، قرار دادن مبحث‌های کتاب، از نظر من چالش‌برانگیز است. تحمیل‌های اضافی چندین ده صفحه‌یی، بیرون از چارچوبی که عنوان کتاب به آن محدود است، خواننده را بی‌تامل می‌کند. نقل و انتقال گفتارها و پندارهای دیگران در هر مبحثی، گسست و پیوند زدن یک متن مهم و جدی به خاطره‌های گذشته و یا آوردن مثال‌های کتابی و نظری بر یک زمینه‌ی معین، و باز برگشت به ادامه‌ی متن، نه‌تنها متن که محبث را دچار کلی‌گویی‌های بی‌ربط و پریشان می‌کند. این پراکندگی شکلی در سراپای کتاب به چشم می‌خورد. لااقل من انسجامی در متن و بحث‌های آن مشاهده نکردم. نویسنده از گفته‌ی استاد جامعه‌شناسی آلمانی خود درباره‌ی استفاده از زبان جامعه‌شناسی، نیم استفاده را برده است. به‌قول خودش: «از آن روز به‌بعد هر باری که به آلمانی می‌نویسم و یا سخن می‌گویم از اضافه‌گویی‌های وقت ‌ُش اجتناب می‌کنم… » اگر این کار خوب است، چرا در کتاب سیاست افغانستان؛ روایتی از درون به‌کار نبرده است؟ برای جدا کردن متن اصلی از پیوندها و اشاره‌های ناگزیر، بهتر بود از حاشیه‌نویسی، پاورقی‌ها و ضمیمه‌ها که معمول هر نگارش علمی است، کار می‌گرفت.
درباره‌ی محتوای کتاب، در مواردی نمی‌توان از شک‌وتردید در روایت‌های نقل شده با اصل واقعیت، پرهیز کرد. آنچه برجسته چهره می‌نماید، خودشیفتگی‌یی تا سرحد مبالغه‌ی نویسنده است که هرجایی- لازم یا غیرلازم، به آن پرداخته شده است. از خود تصویر خیالی به دست داده که گویی با همه‌ی حقانیت متن در جاهای زیادی در پی اثبات آن است، به‌نوعی مظلومیت جانکاه رسیده و به ناچاری‌یی که نمی‌دانم از کجا ناشی می‌شده است، وضعیت را علی‌رغم میل درون خود، تحمل کرده است.
یادداشت های مرتبط بیشتری بخوانید:

در افادات یک شاهد – بخش اول


هرچند در اهدای کتاب به پدرشان محترم حاجی شاه‌اعلم طاهری ابراز کرده که سرکشی و عصیان را از ایشان آموخته است، عمل زندگی وکارشان در دولت خلاف آن را تا سرحد توجیه‌گری‌های ناموجه، ثابت می‌کند. با آن‌که سرکشی و عصیان مفاهیمی با بار منفی‌اند، به موردی برنمی‌خوریم که نشانه‌یی از آنچه از قول خودش از پدر آموخته است، مصداق پیدا کند. در عوض سرخم کردن به دست‌بوسی صاحب‌نفوذان در قدرت و تزکیه‌کنندگان دربار و ادامه‌ی تحمل ذلت‌بار کار پس از تقدیم هفت بار استعفانامه (که خود نویسنده به آن مقر است) گویای نرمش‌هایی از نوع دیگر است. او در جاهای دیگر بار بار از «مامور معذور» بودن نیز سخن گفته است.
یکی از خصوصیت‌های نویسنده را که از متن‌های مربوط کتاب می‌توان یافت، روش پرداختن او به «غیرخودی» ها و «خودی» هاست. هیچ‌یک از «غیرخودی» ها بنا بر روایت کتاب ذیحق نیستند؛ تنها نویسنده چنین است. با پرچسب‌های «نادانی، بی‌سوادی، همکار دشمن بودن و غیره» یک‌سره تمام غیرخودی‌ها را به قرارگاه مخالف و به هیچ و پوچ بدل می‌کند. همچنان «خودی» ها را با چنان آب‌وتابی معرفی می‌کند که با واقعیت شخصیتی و کرداری‌شان تفاوت زیادی دارد. در این دو راه، مسیر غلو و مبالغه می‌پیماید. از نخستین روزهای آغاز کارش چنین روایت می‌کند:
«روزی که کار را در حکومت افغانستان شروع کردم، گمان می‌بردم که در این‌جا نیز مانند تمام کشورهای دیگر افرادی وظیفه دارند تا در جلسات مهم دولتی به اقتضای ماموریت‌شان، یادداشت بنویسند و صورت‌جلسه‌ها را به‌گونه‌ی منظم تهیه کنند تا در آرشیوها نگهداری شوند… بدون شک چنین چشمداشتی افزون‌طلبی بود…» (ج یکم، ص۱۰).
در همین رابطه ذکر کنم که متن به همین سادگی را چنان بی‌ربط دوانده است که از یادآوری فن سنتوگرافی تا وجود «ده‌ها مجلد از جریان گفت‌وگوها و سخنرانی وکلای ولسی‌جرگه در دوران سلطنت ظاهرشاه» در خانه‌ی پدری‌شان رسیده است. اگر در متن دقت شود، گناه افزون‌طلبی به شانه‌ی طلبنده بار می‌شود نه بر دوش دیگران. شاید مطلب نویسنده این باشد که بگوید بدون شک چنین چشمداشتی غیرعملی بود، نامکمن بود.
تعمیم برداشت نویسنده از «گمان» روز نخست کارش، نادرست است. زیرا من که در آن زمان معاون دفتر ریاست‌جمهوری بودم، در نشست‌های کابینه شرکت می‌کردم. بحث‌های دراز کابینه و صحبت‌های هریک از وزیران را یادداشت می‌کردم. تصامیم کابینه ترتیب می‌شد، رییس‌جمهور در پای آن امضا می‌گذاشت. شام همان روز این تصامیم از سوی رییس اداره‌ی امور که درکابینه حضور داشت، به رسانه‌ها گفته می‌شد. اخبار دولتی مصوبه‌های کابینه را نشر می‌کردند و فردای آن روز به همه‌ی وزارت‌خانه‌ها و به ولایت‌های کشور فرستاده می‌شد. صدها ورق از دست‌نویس‌های من (تا زمانی‌که در آن‌جا کار می‌کردم) در آرشیف‌ها و نزد خودم موجود است. اگر سپنتا از آن آگاهی نداشت و خود را بیش از «گمان» زحمت نداده است، به عدم موجودیت آن‌ها و اشخاصی که صورت نشست‌ها را ثبت کرده‌اند، دلالت نمی‌کند.
سپنتا، آمدن به کابل پس سالیان دراز و دید و وادیدها با دوستان را تصادفی و عادی جلوه می‌دهد. در حالی‌که کل واقعیت چنین نیست. من نخستین بار دکتور سپنتا را در رادیو «سلام افغانستان» دیدم. در برنامه‌یی باهم بودیم. هنوز به ریاست‌جمهوری نیامده بود. درختم برنامه به ایشان گفتم که کاش بیایید به افغانستان کمک کنید. از پاسخ طفره رفت و گفت ببینم چه می‌شود. همکاران در این زمینه کار می‌کنند. سادگی، بی‌پیرایگی و این‌که دکتور و استاد بود، خوشم آمد. در آن دیدار خواهان ملاقات بیشتر شدم. گفت چند روز کابل است و دوباره آلمان می‌رود. دقیق به یاد ندارم؛ اما شاید چند ماه بعد یکی و یک‌بار مشاور امور بین‌المللی مقرر شد. در ارگ دفتر گرفت و به‌زودی در «خیل خوبان» ریاست‌جمهوری و در قطار آنان جای گرفت و پیوسته با رییس‌جمهور می‌بود.
سپنتا پس از بیان آمدن خود به ریاست‌جمهوری به روایت خودش از دیدار با رییس دفتر رییس‌جمهور چنین یاد می‌کند: «روز اول که آن دفتر را دیدم، هرگز گمان نمی‌کردم که این دفتر برای من به جایی تبدیل خواهد شد که همه‌روزه چند ساعت وقت خود را در آن بگذرانم. آقای داوودزی رییس دفتر رییس‌جمهور نیز حضور داشت. او از دیدن من چنان ناراحت بود که با تمام کوشش نمی‌توانست این ناراحتی را پنهان کند. رییس‌جمهور به وی گفت که هرچه زودتر برای دکتور سپنتا دفتر و موتر و هرچه نیاز دارد، تهیه بدارید. داوودزی هم مانند همیشه گفت پر دوارو سترگو صاحب.» (ج یک، ص ۱۱۲).
ایشان به‌رغم توضیح‌های غیرضروری و تحمیلی در دیگر جاهای کتاب در این‌جا بیان نکرده‌اند که چرا رییس دفتر از وی «چنان ناراحت» بود. مزید برآن چگونه دانسته بود که او با تمام کوشش‌ها نمی‌توانست ناراحتی خود را پنهان کند و این کوشش‌ها چه کارهایی بوده‌اند. یا وقتی می‌گوید که از دفتر و فضای آن خوشش نیامده… چگونه برخلاف «گمان» دوم روز اول، مدت‌ها را در آن‌جا سپری کرد. در این روایت یک خلاف واقع دیگر نیز آشکار می‌شود. می‌گوید: «در همین دفتر بود که با سیامک هروی آشنا شدم. آشنایی با لودین{جاوید} و سیامک برای من کمک بزرگی بود و گرنه در همان روزهای اول تاب آن‌همه جعل و دروغ را نمی‌آوردم.» (ج یکم، ص ۱۱۲).
او تا جایی‌که من به یاد دارم با سیامک هروی آشنایی قبلی داشت و او را به‌حیث معاون دفتر سخن‌گوی به ارگ معرفی کرد. سپس او و شماری از وابستگان همفکران سابقش با استفاده از آشنایی‌ها و حسن‌نظر سپنتا به‌حیث دیپلمات مقرر شدند. به‌راستی چه نوشته‌اند- تنها سیامک و لودین مبرا از «جعل و دروغ» و با او همداستان بودند. در این‌صورت تکلیف ولی‌نعمت‌شان- محترم کرزی و آن‌همه متصدیان و کارشناسان دستگاه ریاست‌جمهوری چه می‌شود؟ حتا اگر تیمی از بهترین متخصصان مجهز مامور ارزیابی می‌شد، در روز اول به نتیجه‌یی که او رسیده است، نمی‌رسید. من در این قطعه، توهم، خود-بزرگ‌بینی، پیش‌داوری، تحقیر دیگران با سوءنیت و عناد از پش‌پنداشته‌شده را می‌بینم. این «روایت» برپایه‌ی «گمان» های نویسنده، خلاف واقعیت آن روزگار دستگاه ریاست‌جمهوری است. مغلطه‌ی تصویرسازی ناهنجار و بدون بررسی عملی با موقیعت علمی و اکادمیک به‌شدت مغایر است. در آن جا ده‌ها و صدها تن از بهترین فرزندان کشور مصروف خدمت بودند. در حق آن‌ها بی‌انصافی بیش از حد شده است. به یاد داشته باشیم که با تحقیر و کم‌بها دادن دیگران هرگز نمی‌توان به بزرگی رسید. البته شاید توانایی‌های هرشخصی در مقایسه با دیگری تفاوت داشته باشد. نادیده گرفتن آن و همه را به «جعل و دروغ» متهم کردن از انصاف دور است.
یادداشت های مرتبط بیشتری بخوانید:

در افادات یک شاهد – بخش اول


یک «روایت» پرمغالطه‌ی دیگر: «بعد از برگزاری انتخابات پارلمانی در ماه قوس ۱۳۸۴حامد کرزی نخستین جلسه‌ی شورای ملی را افتتاح کرد. وی قبلا از من خواسته بود تا مسوده‌ی نخستین بیانیه‌ی افتاحیه‌ی او را بنویسم… متن این بیانیه در نشست‌های گوناگون در حضور معاونان رییس‌جمهور، رییس دفتر و بسیاری دیگر چندین بار بازنویسی شد. غم‌انگیز این‌که بسیاری که به قواعد اولیه‌ی دستورزبان نیز آشنایی نداشتند در افزایش و زدایش و اصلاح جملات و تغییر واژگان نظر می‌دادند. طبیعی بود که این خزعبلات را به نام این‌که باید به زبان خودمان که دری است بنویسم، توجیه می‌کردند. اما من در برابر بی‌دانشی‌ها ایستادم و به‌جز اندک تعدیلاتی با اصرار از رییس‌جمهور خواستم تا متن نوشته را بخواند. رییس‌جمهور بیانیه را با تغییراتی پسندید و در شورا خواند. وقتی حامد کرزی بیانیه‌اش را ایراد می‌کرد تعدادی از حاضران گریه می‌کردند. قسمت‌هایی از آن سخنرانی چنین بود: این چهار سال، سال‌های امید و سربلندی برای کشور ما بود. افغانستان از خاکستر اشغال و تجاوز، ققنوس‌وار سربلند کرد. این مهین زخمی امروز استوارتر نسبت به سال‌های خونین گذشته به‌سوی بهروزی گام برمی‌دارد. دیگر سرشکستگی و وابستگی هزیمت نموده و سرافرازی به میهن برگشته است… سیاست اعتدال و مردم‌سالاری سیاستی است که در بسیاری از کشورهای جهان از آزمون‌های سخت پیروزمند برون آمده است و مردم کشور ما نیز حق دارند به اعمال حق حاکمیت بپردازند… سیاست به دورنمایی روشن نیاز دارد، آن‌هم در کشوری که بسیاری از روندها تازه آغاز شده است….» (ج یکم، ص ۱۱۶).
در این‌جا بخش دیگری را که از قلم جناب سپنتا جا مانده است می‌آورم. در آن روزها من از نشست و برخاست و نان خوردن در میز عمومی زیر چنارها خود را کنار می‌کشیدم؛ در دفتر کار نان می‌خوردم. روزی شخص مسوول نان نیاورد، پس از چند بار تقاضا گفت امر شده که در دفترها نان نیاوریم. وقتی پرسیدم، معلوم شد که محترم برنا کریمی که تازه از امریکا آمده بود و قرار بود به‌عنوان معاون رییس دفتر گماشته شود، چنین دستوری داده بود. نزد او رفتم و شکایت کردم. مهربانی‌ها کرد که چنین نبوده است. به‌طور عموم گفته شده بود که از آوردن نان در دفترها خودداری شود، چون بوی طعام به دهلیزها می‌پیچید. بنا بر خواهش من دستور داد که تنها برای من به دفتر غذا بیاورند. هنوز از نزد کریمی نرفته بودم که دروازه باز شد و سپنتا داخل آمد. کریمی مرا معرفی کرد. او بی‌درنگ گفت: «خووو! همو که بیانیه‌ی مرا دست‌کاری کرده بود؟» گفتم: «ببخشید بیانیه‌ی شما؟ به یاد ندارم.» گفت: «بلی بیانیه‌ی افتتاحیه‌ی شورا را که برای رییس‌جمهور نوشته بودم شما آن را اصلاح کرده بودید.» موضوع به یادم آمد و گفتم: «نه والله؛ من اصلاحی نیاوردم. صرف نظریات و دیدگاه‌های خود را در پشت صفحه‌ها نوشته بودم».
قضیه چنان بود که در ریاست‌جمهوری، زیر نظر محترم کاوون کاکر، تیمی تشکیل شده بود که سندهای مهم برای رییس‌جمهور را نه یک شخص بلکه این تیم آماده کند. چند روز پیش از این رویداد از من خواسته شده بود که با تیم همکاری کنم؛ پذیرفته بودم. کاکر به‌عنوان اولین کار تیمی بیانیه را برایم داد (تا آن دم که سپنتا گفت، نمی‌دانستم کی نوشته بود) که اصلاح کنم. سرسری یکی دو صفحه را خواندم و گفتم تا فردا آماده می‌کنم. کاکر گفت: «وقت نیست باید دو یا سه ساعت بعد از نزد شما بگیرمش». گفتم : «نمی‌شود. کم‌ازکم یک روز یا یک شب فرصت بدهید تا من آن را بررسی کنم و نظر بدهم». کاکر موافقت کرد و رفت. چند لحظه بعد آمد و گفت: «رییس ‌مهور نمی‌خواهد بیشتر وقت بدهد. باید امروز شما و سه چهار عضو تیم آن را ببینید و تا فردا ساعت ده بجه به ایشان برسانم». گفتم خوب است، سه ساعت بعد می‌سپارم. چون فرصت کمی داشتم هر صفحه را خواندم و در پشت هرصفحه نظر خود را درباره‌ی تعدیل و اصلاح محتوای همان صفحه به قلم سرخ نوشتم. کاکر سر وقت آمد، سند را گرفت و برد.
برمی‌گردم به گفت‌وگوی من و سپنتا درباره‌ی بیانیه. او خطاب به من گفت: «بفرمایید بگویید آن نوشته چه نقصی داشت؟» گفتم: «به یاد ندارم ولی نظر زیاد دادم. اگر شما می‌خواهید بیشتر بحث کنیم سندی را که من در پشت آن به قلم سرخ نظر داده‌ام، بیاورید.» راستی به یاد نداشتم. از این کارها روز چند بار می‌کردم. اصرار کرد که یکی دو نقص را بگویم. به ذهنم فشار آوردم. مهم‌ترین نقص‌ها فوری به یادم آمد و عرض کردم: «یکی این‌که سند از سوی سوم‌شخص به‌عنوان یک مشاهد تهیه شده بود. هرکسی که آن را بخواند، شنوندگان می‌دانند که این یک روایتگر است که از شخص دیگر نقل می‌کند. یعنی رییس‌جمهور به‌عنوان بیانیه‌دهنده در این سند ظاهر نمی‌شود. این نقص جدی است. دوم این‌که در جایی گفته شده بود (که باید به فرهنگ تسامح دامن بزنیم). تا جایی که من می‌دانم، «دامن زدن» به کاری بار منفی دارد. می‌توان نوشت یا گفت به جنگ دامن می‌زند، به آتش نفاق دامن می‌زنند و امثال این. به فرهنگ تسامح «دامن زدن» را بار اول مشاهده کردم.» سپنتا چرتی شد و به روالی که پسان‌ها در متن کتاب به آن توسل جسته است، با عصبانیت گفت: می‌دانی من از کسانی نفرت دارم (یاخوشم نمی‌آید) که برای هر رژیم بیانیه می‌نویسند. (ظاهر بود که به من اشاره داشت. چون مخاطب بودم و شاید می‌دانست که من این کار را می‌کرده‌ام). گفتم: «این طبیعی است که نویسندگانی باید باشند و برای رییس‌جمهور بنویسند. ولی اگر حرف شما را که از آن‌ها نفرت دارید (یا خوش‌تان نمی‌آید) بپذیریم، آن بیچارگان هر طوری بودند- خوب یا بد- ادامه دادند یا قطع کردند. من بنا بر این باور شما از کسانی نفرت دارم یا خوشم نمی‌آید که تازه این کار را شروع کرده‌اند و غلط هم می‌کنند. (ظاهر بود که اشاره‌ی من به شخص سپنتا بود). تاب نیارود. برآشفت، خطاب به کریمی گفت می‌روم که «باس‌ام» مرا کار نداشته باشد. ناآرام شدم. حرفی نگفته خداحافظی کردم و به دفتر خود آمدم. از آن روز به‌بعد سپنتا را ندیدم. درست نمی‌دانم چه مدتی بعد، استعفا دادم.
در همان روایتی که دکتور سپنتا آورده است چند نکته قابل تامل است. بیانیه‌ی آماده شده به‌قول نویسنده چندین بار در حضور معاونان، رییس دفتر و دیگران بازنویسی شد. او همه را به بی‌دانشی و ندانستن قواعد اولیه‌ی زبان متهم می‌کند. واضح نمی‌شودکه چرا او به‌طور پیگیر دشمن‌تراشی می‌کند. تفاوت نظر بین سپنتا و دیگران در مخیله‌ی هر دموکرات، روشنفکر، شخص مکتبی، عدالت‌گرا و برابری‌طلب، که او خود را هر جای کتاب بدان‌ها منسوب می‌داند، یک اصل است. لازم نیست که مخالفان خود را به کمک الفاظ و واژه‌ها به‌حدی خوار کنیم و بکوبیم تا به بوزینه‌های مقلد بدل شوند. جالب این است که در کُل بخش‌های بیانیه که آن را آورده است، مزید بر روایتی بودن، موردی برای گریه کردن وجود ندارد. او برای این‌که تحقیر معاونان رییس‌جمهور و دیگران را موجه جلوه دهد، گریه‌ی تعدادی را دال بر استحکام و قدرت نوشته‌ی خود و ثبوت بی‌دانشی دیگران می‌داند. مزید بر این، از قسمت‌های بیانیه برمی‌آید که آن «تعدادی گریه‌کنندگان» نعل وارونه می‌زدند- به‌جای خوشی گریه می‌کرده‌اند! گذشته از این، گریه کردن را نباید معیار خوبی و بدی یک بیانیه شمرد. اگر چنین باشد، در روضه‌خوانی‌های عاشورا وقتی روضه می‌خوانند نه «تعدادی» بلکه همه شرکت‌کنندگان نه گریه، بلکه فغان و وایلا می‌کنند. با این انداز نمی‌توان گفت که روضه‌ی روضه‌خوان بیشتر و خوب‌تر از بیانیه‌ی سپنتاست. گذشته از این‌ها آنچه در قسمت‌های بیانیه آمده است و او بعد سال‌ها از آن یاد می‌کند، نه در آن‌وقت و نه در این زمان، واقعیت ندارد.
در بخش دیگری از «روایت» آمده است: «… روزی حامد کرزی، جلسه‌ی بزرگان جهادی را برای مشورت روی اعلامیه‌ی همکاری های استراتژیک با ایالات متحده‌ی امریکا در ماه اپریل ۲۰۰۵ فرا خوانده بود. نمی‌دانم به چه دلیلی برخی‌ها علیه حقوق بشر موضع می‌گرفتند. استاد سیاف با آن زبان فصیح و بلیغش و با صراحت بی‌نظیری که دارد… از جمله به کمیسیون حقوق بشر و رییس آ … حمله کرد. استاد، سیما سمر را به بی‌دینی متهم کرد… بعد از استاد من نوبت گرفتم و گفتم که بسیار ظالمانه است که همیشه علیه کسانی که آنان را نمی‌پسندیم، چماق تکفیر بلند می‌کنیم. با چنین زیاده‌روی‌ها خون‌های بسیاری در این وطن ریخته شدند و زمان آن فرا رسیده است که بس کنیم… استاد سیاف پرسیدکه این آقا کیست؟ حامدکرزی گفت که این دکتور سپنتا است؛ همکار جدید من است. او انسان بسیار وطن‌دوستی است، اما اندکی مانند شما تندمزاج است… پس از آن روز رهبران جهادی به‌جز حضرت صاحب، مرا دشمن تلقی می‌کردند و از من کینه به دل گرفته بودند… وقتی جلسه به پایان رسید، بسیاری‌ها ترسیده بودند و گمان می‌کردند که کار من تمام است. جاوید لودین به من گفت شما بسیار بی‌احتیاطی می‌کنید؛ نمی‌دانید که این رهبران عادت ندارند سخن مخالف را بشنوند؟ گفتم خوب است که بالاخره عادت کنند. تنها کسی که از من ستایش کرد، رییس‌جمهور کرزی بود. گفت خوب کاری کردی که نظراتت را گفتی، اما پس از این بهتر است با رهبران مقابله نکنی و طور دیگری برخورد کنی.» (ج یکم، صص ۱۱۸و۱۱۹).
این هم از بوالعجبی‌هاست. چطور امکان دارد با استاد سیاف لحظه‌های پیش از نشست آشنا نشده باشد. مگر او یا استاد از در دیگری وارد سالون نشست شده بودند، مگر پیش از آمدن در نشست، باهم احوالپرسی نکرده بودند؟ اگر حرف‌های نوشته شده گفته شده باشد، کجای آن خلاف بود که استاد سیاف پرسید این آقا کیست؟ این گفته‌ی سپنتا مخاطب خاصی ندارد که کرزی بیچاره با پادرمیانی او را خلاص کرده باشد. چرا از آن پس رهبران جهادی از او در دل کینه گرفتند. چرا حضرت صاحب این کار را نکرد. بازهم این دشمن‌تراشی برای چیست؟ جالب تر اینکه کرزی در نشست وساطت کرد؛ سپس ستایش کرد، اما فوری گفت که بعد از این طور دیگری برخورد کند. پس ستایش برای چه بود. پرسش این است که این تناقض‌گویی‌ها حرف‌های مفت است یا منطقی هم در پشت خود دارد؟ بسیاری‌ها که ترسیده بودند کی‌ها بودند؟ از جریان این حادثه برمی‌آید که اهالی منطقه‌ی «جعل و دروغ» باید بسیار خوش شده باشند نه این‌که ترسیده باشند. مخرج مشترک دراماتیزه کردن وضعیت و صحنه‌سازی‌های این‌چنینی، بلندپروازی و خودشیفتگی است.
از این به‌بعد «روایتی از درون» دچار بی‌حالی و سرگشتگی عجیبی می‌شود. همه‌اش نوشتن و بحث اعلامیه‌های استراتژیک و برجسته شدن تنها نقش نویسنده در تکمیل آن است. شکی نیست که موقف‌گیری‌های یاد شده در متن روایت با سنجیدگی و آمادگی بیشتر بیان شده و از این بابت باید به نویسنده مبارکباد گفت. سیر روایت به آماده بودن پذیرش وزارت خارجه می‌رسد.»… حامد کرزی به من گفت: سپنتا باید آماده شوی تا مسوولیت وزارت خارجه را بر عهده بگیری. راست بگویم من نه دلبستگی و نه هم آمادگی گرفتن چنین مقامی را داشتم…» (جلد یکم، ص۱۲۵).
من هم راست بگویم، آمادگی نداشت ولی شیفتگی وی به حدی بود که برخلاف سلب صلاحیت از سوی مجلس نمایندگان سال‌ها در آن مقام باقی ماند، در نقض قانون و بی‌پروایی به خواست نمایندگان مردم نخستین پیشگام شد. می‌نگارد:
«به‌تاریخ ۲۳حمل ۱۳۸۵… جهت گرفتن رای اعتماد وارد تالار ولسی‌جرگه‌ی افغانستان شدم. وقتی که رییس‌جمهور کرزی نام مرا به‌حیث وزیر امور خارجه در لیست وزرای پیشنهادی‌اش اعلام کرد، در بسیاری از رسانه‌های آن وقت کارزارهای بی‌مانندی از تهمت و افترا به راه افتاد. رسانه‌های نزدیک به رهبران جهادی، رسانه‌های زیرکنترل جنگ‌سالاران، رسانه‌های تبارگرایان و بسیار دیگر همه‌روزه موجی از شایعات را می‌نوشتند و در گوشه و کنار پخش می‌کردند. یکی می‌گفت «این شخص از سلاله‌ی هندوان هراتی است»، دیگری می‌گفت «وی یهودی است»، کس دیگری می‌نوشت که «وی در لیست سیاه پولیس ترکیه است»، دیگری می‌نوشت که «وی داماد یهودی دارد»، کسی می‌نوشت که «وی نماینده‌ی اتحادیه‌ی اروپا است و ماهانه از سفارت آلمان یک میلیون یورو دریافت می‌دارد» و بسیار چیزهای دیگر. کارزارهایی این‌چنین از جانب بدپنداران و بدکرداران هرگز در برابر من پایان نیافتند. اما این کارزار کثیف نه‌تنها مرا از پای نینداخت بلکه به من کمک کرد تا بتوانم به علت‌های زوال فرهنگی، لومپن‌بازی و دورویی‌ها و حق‌تلفی‌ها در فرهنگ کشوری که بیشتر ارزش‌های انسانی آن طی سه دهه جنگ و ستم و خشونت از هم پاشیده بودند، بیشتر پی ببرم…» (ج یکم ص، ۱۲۷-۸).
راستی درباره‌ی این شایعه‌ها چیزی نمی‌دانم. اما نکته‌ی قابل تامل این است که صاحبان رسانه‌ها و نویسندگانی که به‌قول‌شان دست به افترا و تهمت زدند، کار نادرستی کرده بودند. سپنتا باید با هر یکی از راه مدنی برخورد و اتهام وارده برخود را با دلیل رد می‌کرد. یا با بحثی سازنده در رسانه‌ها «بدپنداران و بدکرداران» را به‌سوی خوب‌پنداری و خوب‌کرداری فرا می‌خواند. این امر نه‌تنها سبب برائت می‌شد که شایعه‌پردازان و افترا کنندگان را مجاب می‌کرد و الگویی می‌شد که دیگران به ناحق معروض اتهام و افترا قرار نگیرند. این گامی به‌سوی تربیه‌ی دموکراتیک است. سپنتا با ضدحمله‌های توهین‌آمیز از کنار این‌همه رد شد و تمام.
ادامه دارد…

در این مورد بیشتر بخوانید:

نزاع دانشمندان دربار

تناقض‌های آشکار «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون»

تناقض‌های آشکار «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون»

برای خواندن بخش دوم روی لینک زیر کلیک کنید:
https://www.etilaatroz.com/55434

بخش سوم و پایانی:
https://www.etilaatroz.com/55492