مرگ سلف در راه خلف

یاسین احمدی
افغانستان کشوری است که همانند کشورهای‌ کم‌نظیری چون لبنان، همیشه از وضعیت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی سخت متأثر بوده است. این خصیصه از موقعیت جغرافیایی و ساختار داخلی‌اش می‌تواند سرچشمه بگیرد، فلسفه‌ی وجودی افغانستان، فلسفه‌ی حضور در قلمرو‌ نیازها و وابستگی‌هاست. ساختار درونی آن نیز به‌گونه‌ای مهندسی شده است که همیشه نوای فرو‌ریزی و از‌هم پاشید‌گی از آن نمایان باشد. متأسفانه یکی از عمده‌ترین دردهای تاریخی این سرزمین، ناهمگونی‌هایی بوده است که در حوزه‌ی اجتماعی آن پدیدار بوده است.
این ناهمگونی‌ها می‌توانند برآیند شرایط شکل‌گیری این سرزمین باشند. کشوری که تنها دلیل تولدش، حایل بودن میان ابرقدرت‌ها باشد، طبیعی است که مهندسی سیاسی آن نیز می‌تواند متأثر از خواست‌ها و نیازهای آنان باشد. سنت دیرپای قدرت سیاسی نیز در این کشور تأثیر گرفته از گذشته‌ی خود است. پیمان‌ها‌ی سیاسی و نظامی در این کشور سخت شکننده‌اند.‌ اصلا در این سرزمین چیزی به نام تعهد و پا‌بندی به عهد‌ها و قرار‌ها نداریم. در بعد سیاست، همه‌چیز حول محور دو چیز می‌چرخد؛ اول، دور منافع فردی و خانوادگی و منافع تباری و قبیله‌ای خود و دوم هم دور خواسته‌ها و نیازهای قدرت‌های بیرونی که می‌توانند بر روند حکومت‌داری ما اعمال نفوذ نمایند.
این خصیصه به عنوان یک عارضه‌ی تاریخی، حیات و تداوم خود را مدیون توان همسایه‌ها و ضعف دستگاه حاکم مبنی بر تعریف ملت و منافع آن است. نظام سیاسی و اجتماعی افغانستان به گونه‌ای مهندسی شده است که نابرابری‌های اجتماعی در تمامی شئون خودش به عنوان یک توازن تعریف گردیده است، توازنی که باید بر محور آن هم منافع ملی و هم وحدت ملی شکل بگیرد. هر‌چند دورنمای تاریک آن برای همه روشن شده است، اما هنوز باور خیلی‌ها دور همین محور می‌چرخد.
افغانستان مرکز تلاقی و همگونی سنت و قبیله‌گرایی است. ذهنیت انسان افغانی هنوز توان تفسیر چیزهای فراتر از مقوله‌های‌ قبیله‌گرایی را ندارد. بنابراین، هرآن‌چه در اطراف ما رخدادپذیر است، باید با معیار قبیله‌ای خودش قابل باز‌تعریف باشد، وگرنه بر‌اساس خصلت ذاتی قبیله‌، خود دشمن کینه‌توزی شمرده می‌شود که مرگش ثواب رفتن به بهشت را همراه دارد. این‌که افغانستان علی‌رغم پتانسیل خودش برای پیشرفت در عرصه‌های فرهنگی و اقتصادی، هنوز نتوانسته است حتا روند پیگیری بودجه‌های حیاتی خود را از مسیر گدایی خارج سازد، ریشه در ساختار داخلی سنت اقتدار سیاسی ما دارد. ساختار موزاییکی اقوام ساکن در افغانستان به گونه‌ای است که از هر‌گونه همگونی و هم‌طرازی و حتا هم‌سطحی در امور روزمره‌ی زندگی با هم‌دیگر ابا دارند. این وضعیت هرچند حاصل مهندسی‌های بیرونی است، ولی تا حدود‌ زیادی ریشه در انحطاط فکری ساکنانش نیز دارد. مهندسی بیرونی قدرت در افغانستان متکی بر استیلای عده‌‌ای خاص بر تمام امور کشوری است. این خود می‌تواند ضمن ایجاد یک نظم موروثی، در شکل‌دهی ناهنجاری‌های اجتماعی در قالب چند‌دستگی‌های فرقه‌ای و تشدید بی‌مورد رنگ‌ها و تفاوت‌ها نیز باشد. افغانستان‌ بیمارِ دردِ نداشتن اندیشه‌ای است که بتواند به جای منافع فردی و قبیله‌ای یا سمتی و زبانی به منافع و موجودیت انسان افغانی بیاندیشد، ولی متأسفانه تاریخ تولد در قلمرو‌ افغانیت به یاد ندارد انسانی را با تفکر ملی به دنیا آورده باشد. انسان افغانی اسیر ذهنیت‌های مسموم خود است، مسمومیتی که برساخته‌‌ی انگاره‌های قبیله‌ای و محصور در حصار خرد انکشاف نیافته‌‌ی منطقه‌گرایی است. زندگی ما از بدو‌ تولد در درون حصار‌های آهنین شکل می‌گیرد، حصار‌هایی که با باورهای منحصر‌به‌فرد خویش سر بر افلاک کشیده و ستیغ مرتفع آن غیر‌قابل تسخیر می‌نماید. تمیز رنگ‌وبو از روز اول ورود ما به مکتب آغاز می‌گردد، زیرا استادان ما در متن یک قرار‌داد سمت‌وسو‌گرایی رشد نموده‌اند و حال باید تاوان این رشد قارچ‌گون زخم‌های نا‌فرهنگی را نسل‌های آینده‌ی‌مان بپردازند.
افغانستان در قلمرو قوم‌مداری
از دید کوتاه و تنگ نگاه قوم‌مدارانه، هر آن‌که در جرگه‌‌ی قبیله قرار دارد، انسان است و هر آن‌که خارج از این جرگه وجود دارد، یقینا انسان هم نیست، زیرا انسانیت وی با معیار قبیله‌ای ما قابل سنجش نیست و بدان‌چه ما باورمندیم، او باور ندارد. بنابراین، معیار انسانیت همان چیزی است که فقط ما بدان باور‌مندیم، نه کسان‌ دیگر، و تمامی آنانی که به باور‌های غیر از آن‌چه ما بدان باورمندیم، پا‌بند باشند، باید نابود گردند، زیرا سیستم قبیله‌ای ما آن‌ها را بر نمی‌تابد و هر‌آن‌چه را این سیستم نفی کند، هم از دید قدرت قومی ما محکوم به مردن است و هم حقیقت همین‌چیز را می‌گوید. فراموش نکنیم که حقیقت همیشه حول محور موجودیت قدرت شکل گرفته است؛ آن‌جا که قدرتی نیست، حقیقت نیز وجود ندارد و آن‌جا که حقیقت وجود نداشته باشد، همه‌چیز مجاز است. بنابراین، میراندن تمام آنانی که در معیار تفکر قومیت و قبیله‌گرایی به استندرد انسانیت نرسیده‌اند، یک امر مجاز است. تاریخ زندگی سیاسی در قلمرو‌ افغانیت این امر را ثابت ساخته است. تاریخ ارزگان و افشار اسناد مستند این تعامل در حوزه‌ی حیات افغانی است، حیاتی که توانسته است با تزریق مرگ در رگ‌های دیگران، زندگی خود را تضمین نماید. اساسا در نظام قبیله‌ای، خون حیات در رگ‌های قدرت موج می‌زند و قدرت قبیله‌ای و قوم‌گرایی همانند قلبی است که کالبد اجتماع قوم‌مدارانه را به تحرک وا‌می‌دارد. غذای این تحرک، مرگ آنانی است که در غیریت با قبیله قرار می‌گیرند. عصبیت قومی و قبیله‌ای چیزی است که می‌تواند به عنوان ماشین محرک نظام قبیله‌ای عمل نماید. دید قبیله‌ای دید انحصار‌بین است، دیدی که قدرت تحمل فراتر از آن‌چه در متن انگاره‌های قبیله موجود است را ندارد، زیرا این دید در جهان‌ محصور به باورهایی شکل گرفته است که تمامی عناصر این باور‌ها را کانکریتی می‌بیند، به‌ویژه زمانی که آموزه‌های دین نیز در یک هم‌سویی کور با عصبیت سنگ‌آسای قبیله‌ای و با چاشنی لایتغیر خشونت‌های طبیعت در هم آمیزد. این‌جاست که باور‌ها به ایدیولوژی و ایدیولوژی به خشن‌ترین وضعیت ممکن خویش تمایل می‌یابد که دیگر افکار انسانیت به ساحت آن قد نمی‌دهد. این همان نقطه‌ای است که انسان‌ها همه در کلیت خویش به پای قدسیت این ایدیولوژی باید قربانی گردند، زیرا قدرت به حیث خالق حقیقت در امر بلوغ این ایدیولوژی سهم بارزی داشته است و قومیت و توان قبیله‌ای به عنوان مفسران قدرت در امر تولید حقیقت نقش داشته‌اند و آموزه‌های دینی نیز این قدرت را باز‌تعریف نموده‌اند و با کمک خشونت طبیعت این ایدیولوژی اینک به عنوان یک موجود قدسی غیر‌قابل تحلیل ظهور نموده است. آن‌چه گفته آمد، به نظر من روند زندگی تفکر قبیله‌ای را نشان می‌دهد که چگونه از نقطه‌ی صفر به اوج قدسیت می‌رسد.
ما به کجا خواهیم رفت؟
حال سوال این است که ما به عنوان سرنشینان کشتی در گل نشسته‌‌ی این دیار، ر‌ه به کجا خواهیم برد؟ اساسا دورنمای حضو‌مان در عرصه‌ی هستی، آن‌هم در قلمرو‌ افغانیت چگونه است؟
چنان‌چه قبلا گفته شد، این‌جا همه‌چیز حول محور منافع فردی و قبیله‌ای می‌چرخد. تا کنون هیچ‌یک از سردم‌داران سیاسی این وادی به فکر منافع علیای این کشور نبوده‌اند. سیاست‌ها همه قومی می‌شوند و قومیت‌ها هم سیاسی، زیرا شالوده‌ی هستی در پهنه‌ی حیات افغانیت بدین‌سان رقم زده شده است و تفکر انسان افغانی هنوز هم از حوزه‌ی غیریت‌ستیزی قبیله‌ای فراتر نرفته است؛ هنوز در این کشور تعریف‌ مشخصی از منافع ملی وجود ندارد، هنوز نظام سیاسی ما نتوانسته است خطوط سیاست خارجی‌اش را تعیین نماید و هنوز هم تعریف‌ از دوست و دشمن در ذهنیت حاکمیت سیاسی‌مان سخت گنگ و پیچیده است. به نظر می‌رسد که شعور سیاسی حاکمان‌مان هنوز هم به بلوغ خود نزدیک نشده است و این امر در وضعیت بسیار خطرناک خویش در میان توده‌ها می‌تواند ابراز وجود نماید. در ادبیات سیاسی حاکمیت ما اسامه بن لادن به حیث قاتل بی‌تردید فرزندان این آب و خاک، شهید قلمداد می‌گردد‌ و همین ادبیات به‌گونه‌ی غده‌وار خود سر از آستین نمایند‌گی ملی نیز در می‌آورد و فتوایی در مورد جهاد علیه امریکا صادر می‌گردد. می‌بینیم که این‌جا سر در آخور کسیست و دل در گرو‌ کسی‌ دیگر. ما باید علیه ملتی که هزاران قربانی برای کشور ما داده است، جهاد‌ نماییم، ولی برای افرادی مانند اسامه بن لادن که بشریت از موجودیت همچون افرادی سخت شرمنده است، شهید خطاب نموده و بنای یاد‌بود اعمار نماییم. کاربست این‌گونه ادبیات از جانب دسته‌های حاکمیت ضمن باز‌تعریف شعور سیاسی آنان، نوعی نیش‌خند بر غرور آسمان‌سای فرزندان این سرزمین به شمار می‌آید که یا در راه نجات این بوم از دست تروریستانی مانند اسامه بن لادن مبارزه می‌کنند یا مظلومانه خون‌شان را نثار حیات هم‌وطنان‌شان نموده‌اند.
این‌گونه تلقی از دوست و دشمن بر عزم نیروهای نظامی مبنی بر دفاع از وطن و کشور چه اثراتی خواهد داشت؟ آیا وقتی شعور ملی‌گرایی سربازان ما این‌گونه به تمسخر گرفته شود و دشمنانی را که از خون آنان غذای هوسانه می‌سازند، شهید خوا‌نده شوند، باز هم اراده‌ای برای مبارزه یا به خطر انداختن هستی‌‌شان برای این وطن باقی می‌ماند؟ آیا غیر این است که در پس این ماجراجویی‌های سیاسی، دیو وحشت‌ناک گرایش‌های قوم‌مدارانه نهفته است؟ اگر رییس جمهور ما علی‌رغم مشوره‌ی لویه جرگه‌ی مشورتی که خود آن را دایر نمود و علی‌رغم نظر مجلس نمایند‌گان که یک رکن مستقل نظام سیاسی ما و نمایند‌گان مستقیم ملت ما شمرده می‌شود و علی‌رغم اراده‌ی جمعی آحاد ملت افغانستان، از امضای پیمان امنیتی با ایالات متحده سرباز می‌زند، آیا دلیلی غیر از کسب امتیاز برای فردیت خودش یا گروه مدافع شخصی برای فردایش وجود دارد؟ عرض کردم که در افغانستان منافع ملی همیشه به پای منفعت فردی و خانوادگی و تباری قربانی شده است. هیچ‌نقطه از تاریخ این کشور در پی رعایت منافع کلان و در بعد ملی خودش نبوده است، زیرا از برکت درایت سیاست‌مداران ما، اساسا این‌جا هنوز ملتی شکل نگرفته است، بلکه خرده‌هویت‌هایی ابراز موجودیت می‌کنند که هنوز توان تعریف موجودیت‌شان را در یک نمای کلانِ همانند دولت یا ملت واحد را ندارند.
این ناهنجاری در روزگاری که چرخ زمان به سوی دولت‌شهرها می‌غلطد، ولی کشور ما هنوز در حسرت رسیدن به دولت‌ملت است، همه ناشی از ذهنیت مسموم مااند که هنوز هم نتوانسته‌ایم خود را از حصار تاریک قوم‌مداری برهانیم. پارادایم قدرت سیاسی در افغانستان به‌گونه‌‌ی دیگری پیش می‌تازد؛ تحویلی میراث سلف به دست خلف. مهم نیست برای این امانت‌داری تاریخ حاکمیت سیاسی، چه بهایی و با چه مشقاتی پرداخته می‌شود، بلکه مهم آن است که پارادایم انتقال میراث گذشتگان به آیند‌گان نشکند. زمان در ذهنیت حاکمان افغانستان از حرکت بازمانده است. فرهنگی‌ترین و اجتماعی‌ترین مقولات زندگی در ذهنیت حاکمان ما صبغه‌ی آسمانی دارند. عبور از مرز قوم‌، قبیله، زبان و مذهب به مثابه عبور از هستی و غیرت و شرف حاکمان ماست. حاکمان ما گاهی نتوانستند از تاریخ عبرت بگیرند، بلکه همیشه عبرت تاریخ قرار گرفتند. قدرت خون‌بارترین موجود تاریخ افغانیت است. حاکمان ما همیشه در ارگ کابل کشته شده‌اند، زیرا قدرت در قلمرو‌ انسان افغانی یک پدیده‌ی موروثی است، پدیده‌ای که با مرگ حاکم باید به خلف وی سپرده شود. داستان موروثی بودن قدرت فقط در ارگ و نظام سیاسی ما خلاصه نمی‌شود، بلکه این بیماری از دانشگاه‌مان گرفته تا کلیه سطوح اداره‌های‌مان سرایت نموده است. برای همین است که سیستم اداری کشور ما فاسدترین سیستم دنیا‌ست و درست سیستم حاکمیت سیاسی‌مان نیز جزو بدترین‌های تاریخ حاکمیت سیاسی دنیا است.
نوای آزادی از نای استبداد
وقتی خون استبداد در رگ‌های کسی موج بزند، سخن از تپش آزادی در قلب وی دروغ شاخ‌داری است. ذهنیت انسان افغانی، ذهنیت انحصار‌گرایانه است. در ذهنیت ما، در دیگی که منافع من نجوشد، بگذار اصلا دیگی نباشد. متأسفانه تاریخ ما دارای یک پیوستگی خسته کننده‌ای است که هر روز باید زخم‌های کهنه‌ی دیروز را تکرار نماییم. ذهنیت هیچ‌کسی در قلمرو‌ زندگی افغانیت به این فکر نیفتاده است که افغانستان به رنگارنگی خودش زیباست. به عبارت‌ دیگر، چمن با تنوع در گل‌هایش زیباست، نه در یک‌رنگی خودش. برای همین است که همیشه ذهنیت اعمال زمین سوخته و کوچ‌های اجباری در مورد قلمرو‌ زندگی اقوام دیگر در ذهنیت انسان افغانی نقش می‌بندد. وقتی نقش‌ کسی در انظار عمومی کمرنگ گردد‌ و وقتی زمان خدمت کسی در این کشور پایان یابد، حس سیری‌ناپذیر تحریکات قوم‌مدارانه و زبان‌گرایانه به‌گونه‌ی جنون‌آمیز خودش در سینه‌ی وی شعله‌ور می‌گردد، به‌گونه‌ای که فکر کنی اصلا حیات وی وابسته به ایجاد دوگانگی در میان اقوام این سرزمین بوده است.
اگر مسمومیت ذهنی رهبران و حاکمان سیاسی افغانستان نباشد، باور دارم که صمیمی‌ترین مردم دنیا در این کشور ساکن است، زیرا تاریخ به یاد ندارد که در این دیار پر از تنوع قومی و رنگارنگی زبان و گرایش‌های عقیدتی، مردم علیه مردم دست به کشتار زده باشد، بلکه این پروژه همیشه از جانب سیاست‌مداران ما اعمال شده است. زمان اینک باز هم در محک تجربه قرار می‌گیرد، بدانسان که باید دید، آیا این‌بار بازهم تاریخ مرگ حاکم ما در کنج ارگ کابل اتفاق می‌افتد، یا نه عبرت از گذشتگان مسیر عبور کاروان مرگ را تغییر خواهد داد. به هر روی، دورنمای حاکمیت و اقتدار سیاسی ما چنان‌چه از وقایع امروزین خود متأثر شده است، چندان خوش‌بینانه به نظر نمی‌رسد، ولی باید منتظر ماند تا دیده شود که این‌بار تاریخ بر صفحه‌ی دردآلود حیات سیاسی افغانیت چه نقشی را به بازی خواهد گرفت. تاریخ سیاست و حاکمیت در افغانستان برازند‌گی مقطع فعلی را در کنار دوران آغاز نوگرایی در عصر امیر امان‌الله به خاطرش خواهد سپرد، زیرا در این مقطع همانند دوران امان‌الله بسیاری از تابو‌های تاریخی و سنتی کشور ما فرو ریختند، ولی از تیم حاکم انتظار خیلی فراتر از این را داشتیم.
پارادوکس یک ایده
متأسفانه آقای رییس جمهور‌ ما در مواردی، تاریخ دردبار این سرزمین را به فراموشی می‌سپارد. وی گاهی فراموش می‌کند که دشمن کسی است که به اولاد و فرزندان و تمامیت این دیار ارج ننهد، دشمن کسی است که برای نابودی کشور خود از بیگانه‌ها مزد بگیرد و دشمن کسی است که در طول تاریخ هم‌زیستی‌مان لحظه‌ای را در خرابی سرزمین ما درنگ نکرده است. گاهی دوست در سیمای دشمن و گاهی هم دشمن در شمایل دوست در ذهنیت حاکمیت ما تبلور می‌یابد. این به معنای زندانی بودن در حصار قومیت و قبیله‌مداری است که دوستان غیر‌قبیله‌ای دشمن مااند و دشمنان قبیله‌ای دوستان ما به شمار می‌رود، زیرا دیگران هرچند ماهیت دوستانه داشته باشند، باز هم در میزان غیریت‌سنجی قبیله‌مداری، غیر است‌ و دشمنان هم‌تبار‌مان هرچند ماهیت ضد‌هستی مرا در خود پرورده باشند، باز هم در ملاک قوم‌مداری دوستان من‌ اند، زیرا در ذهنیت قوم‌سالارانه، آن‌چه آدم‌ها را پیوند می‌دهد، خون است، نه ذهنیت و پیمان‌ها و منافع مشترک. روی همین اصل‌هاست که امروزه رییس جمهوری ما آخرین تقلاهای خود را برای احراز موقعیت از دست رفته‌اش در متن قبایل انجام می‌دهد‌ و تمامی آنانی‌که در یک تعامل شبکه‌وار دور سفره‌ی قبیله‌گرایی جمع‌اند، با رییس جهمور هم‌نوا شده‌اند و گاهی اسامه بن لادن را شهید و گاهی هم فتوای جهاد علیه متحدان بین‌المللی‌مان صادر می‌نمایند.
از تمامی قراین و شواهد ارائه شده توسط تیم حاکم‌ چنین دانسته می‌شود که افغانستان و تمامی هستی و تاریخ آن گروگان تأمین منافع فردی و جناحی یک تیم قرار گرفته است. تیمی که هنوز از تعریف منافع ملی هم عاجز است، در نهایت به انتخابات پیش رو نیز مهندسی‌های خاص خود را اعمال خواهد نمود، زیرا انتخابات قبلی ریاست جمهوری ما نشان داد که تیم حاکم ما چقدر به آرای مردم و موازین دموکراتیک یک سیستم دموکراسی باورمند است، ضمن آن‌که در انتخابات مجلس شورای ملی هم ما باورمندی تیم ارگ را به دموکراسی شاهد بودیم. مجلس شورای ملی امروزه به برکت مهندسی‌های ارگ، بدنام‌ترین مجلس تاریخ سیاسی افغانستان است که از هرگونه مشروعیت در دید مردم افغانستان و جامعه‌ی بین‌المللی مبرا است، زیرا ارگ نمی‌خواست یک مجلس مقتدر و مشروع داشته باشیم، زیرا بنیان‌های موجودیت خودش در ارگ بر تقلب گسترده و عدم مشروعیت بنا شده بودند. ارگ‌نشینان ما مرگ میلیونی افغان‌های ساکن در این کشور را به تمسخر می‌گیرند. از برادر خواندن طالبان گرفته تا تشییع جنازه‌ی یکی از قصابان گله‌‌ی وحشی طالبان، همه و همه زهر‌خندی است بر دردهای بی‌دوای ملتی به نام افغانستان.
پذیرایی از ورود حکمت‌یار به عنوان‌ یکی از خون‌ریز‌ترین جلادان عرصه‌ی مرگ و نابودی افغانان، در پیکارهای انتخاباتی پیش روی، بی‌باوری کاندیدان نسبت به سلامت روند انتخابات، درگیری‌های شخصی آقای رییس جمهور با ایالات متحده‌ی امریکا و چانه‌زنی‌های دور از عمل ایشان با امریکا‌،‌ نمای ترس‌ناکی را از آینده‌ی افغانستان به ذهن ساکنانش متبادر می‌سازد. نمی‌دانم اگر این‌همه ویرانی و خرابی که در مسیر راه‌های کابل و قندهار توسط برادران ناراضی ما انجام می‌شوند، به دست یکی از اقوام دیگر افغانستان شکل می‌گرفت‌، آیا باز هم ارگ ریاست جمهوری ما آنان را برادر خطاب نموده و چنین رفتار دوستانه‌ای با آن‌ها داشت؟
آن‌چه تا حال مشخص شده است، این است که بر‌تافتن کوچک‌ترین جواب منفی یا تمرد از جانب دیگران برای حاکمیت سیاسی ما پذیرفتنی نیست و معلوم هم نیست که اگر انفجارهای تانک‌های تیل و سرک‌های مسیر میدان‌وردک و کشتار نظامیان و انتحارهای هر روزه توسط دیگران رخ می‌داد، ارگ ما چه معامله‌ای با آنان می‌نمود؟ آیا باز هم آنان برادران ناراضی بودند و کمک‌های بی‌حساب به حساب‌شان واریز می‌گردید؟ یا اگر زندانیان بگرام از دیگر اقوام بودند، آیا باز هم پرونده‌ی آنان این‌گونه بی‌مهابا به‌دور انداخته شده و آزاد می‌گردیدند؟
نتیجه‌
سخن آخر این‌که، نجات افغانستان به حیث یک کشور مستقل به‌دور از تنش‌ها و نبرد‌های داخلی، مستلزم داشتن رهبران خردمند و با‌تدبیری است که به انسان افغانی به چشم صاحب این خاک بنگرد و تعصب و مسمومیت‌های ذهنی را به تاریخ بسپارد، وگرنه معلوم نیست آینده‌ی این سرزمین به کجا برود، ولی همگان باید به یاد داشته باشیم که اعمال زمین سوخته یا اعمال کوچ‌های دسته‌جمعی یا امحای فیزیکی یک یا چند قوم ساکن در افغانستان بنا‌بر شهادت تاریخ، ناممکن است. این ذهنیت‌ها شاید بتواند روند حرکت به سوی ملت شدن را کند نماید، ولی هرگز تصفیه‌ی تباری را ممکن نخواهد ساخت.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *