قصهی زندگی تیم ویلچرـ بسکتبال دختران
آفتابی که هر روز از شرق میآید و به غرب میرود، برای همه یکسان نیست. این را همه میفهمد، ولی «بلقیس یوسفزی» بهتر از همه میفهمد. او 23 سال زندگی کرده، ولی حتا یکبار هم روی پایش نیستاده است. پیش از این که ایستادشدن را یاد بگیرد، در اثر تب مرنجید / مننژنیت، پاهایش از کار افتاده است. از آن پس همیشه روی ویلچر بوده، وزنش سنگین شده است. زندگیاش سنگین است. مدام در خانه است. فقط روزهای پنجشنبه و جمعه از خانه میبراید، سوار موتر میشود و از شیشههای موتر خیابانها را، آدمها را، زندگی را تماشا میکند تا میرسد به مرکز ارتوپیدیک صلیب سرخ. آفتابِ بلقیس تنها در این دو روز آخر هفته درخشان است اما نه تا هنگام غروب، فقط در سه ساعت آغازین این دو روز؛ سه ساعتی که او بستکتبال بازی میکند و فراموش میکند که پا ندارد.
در حدود چهار صد نفر مثل بلقیس از سال 2012 به این طرف در میدان ویلچرـ بستکتبال کمیتهی صلیب سرخ بازی میکنند. نیم آنان دختران است. در سال 2014 دوازده دختر از میان آنان برای تیم ملی ویلچرـ بستکتبال افغانستان گزینش شد. این تیم تا کنون سه بار در خارج از افغانستان مسابقه داده است. مسابقهی اول در ماه جولای سال ۲۰۱۷ میلادی در شهر بالی اندونزیا برگزار شد که در آن بازیها، این تیم، قهرمان کشورهای آسیای مرکزی شد. مسابقهی دوم در ماه مارچ همین سال در شهر بنکوک تایلند برگزار شد که در آنجا مقام سوم به این تیم رسید و این دختران سهمیهی حضور در مسابقات آسیایی را به دست آوردند. مسابقهی سوم مسابقات آسیایی بود که در ماه اکتوبر سال جاری در جاکارتا برگزار شد و تیم افغانستان در آنجا مقام پنجم را کسب کرد. قرار است چهار ماه بعد این تیم دوباره به تایلند برود. اینها را «نیلوفر بیات» کاپیتان این تیم به من گفت.
من و همکارم پنجشنبهی گذشته به سالن تمرین آنها در مرکز ارتوپیدی صلیب سرخ رفته بودیم. وقتی وارد مرکز صلیب سرخ شدیم، نخستین چیزی که دیدم، ده ـ بیست برانکاردی بود که در محوطهی این مرکز درمانی کنار راهروها و پای دیوارها و درختها قطار شده بود. روی هر یک، یک انسان مفلوج و زخمی دراز کشیده بود تا نور صبحگاهی خورشید بر زخمهای بدنشان بتابد؛ زخمهای که نه در اثر تیزی تیغ، بلکه در اثر نرمی پنبه، یعنی درازکشیدنهای ممتد روی دوشکهای پنبهیی در زاویههای کمنور خانهها به جود آمده است؛ زخم بستر. تفاوت تابش آفتاب آسمان را آنها خیلی خوب میفهمند. همان آفتاب که تازه طلوع کرده بود و من بیهیچ توجهی به آن از کنار برانکاردها عبور کردم و وارد سالنی شدم که بلقیس و نیلوفر با دوستانش در آنجا بستکتبال تمرین میکردند.
بیشتر از 40 نفر بودند. همه پاهای بیحسشان را به ویلچرها محکم بسته بودند. ویلچر را هول میدادند، میچرخاندند، توپ را به همدیگر پاس میدادند، چیغ میکشیدند و میخندیدند. من نمیدانستم چه کار کنم؛ بخندم یا بگیریم. لحظهیی سرگردان تماشای شان کردم و رفتم طرف نیلوفر.

نیلوفر بیات، کاپیتان تیم ملی ویلچر بستکتبال دختران در دو سالگی همراه با برادر چهارده سالهاش پشت کلکین خانه بوده که ناگهان یک گلولهی هاوان فرود میآید و ترکشهایش پخش میشود. برادرش در جا جان میدهد و نیلوفر از ناحیهی ستون فقرات آسیب میبیند. تمام سه سالگیاش را در شفاخانه میخوابد. وقتی از شفاخانه بیرون میآید تا ده سالگی، هروقت میخواهد از جایش بلند شود میافتد. بدون کمک نمیتواند راه برود. دهها عمل جراحی انجام میگیرد. اما او هنوز دست راستش و پاهایش خوب کار نمیکند. راه میرود اما با قالب. خودش میگوید: «چون از کودکی معلول شدهام، اصلا نمیفهمم درست راه رفتن چه قسمی است.» و لبخند قشنگی میزند.
سپس لبخندش محو میشود و جایش را اندوه میگیرد. ادامه میدهد: «معلولیت بسیار مشکل است. تحملش سخت است و این که یک خانم باشی و یک دختر باشی در افغانستان مشکلاتت را بیشتر میکند. اما من به این چیزها فکر نمیکنم. یک زمان فکر میکردم اما فعلا به خودم افتخار میکنم. من درس خواندهام، در یک مرکز بینالمللی کار میکنم و در تیم ملی یک کشور بازی میکنم. حالا من بیشتر به هدفهای که دارم فکر میکنم تا به معلولیت.»
رنج معلولیت را فاطمه، دختری دیگری که در آنجا بستکتبال بازی میکرد، بهتر توضیح داد: «باور کنید رنج یک معلول در افغانستان ده برابر است. ساعتها لب سرک میمانم. موترها کرایهی دو نفر را میگیرند و میگویند ویلچر تو موتر مرا خراب میکند. این قدر این مردم بیرحم هستند.»
فاطمه تنها از جامعه شاکی نیست، از خانوداهاش نیز دل خوشی ندارد: «با خانوادهام زیاد جنجال دارم. مادرم مرا درک نمیکند. کسی در خانه احترام مرا ندارد. برادرم که از من کوچکتر است اصلا احترام مرا به عنوان یک بزرگتر نداره. من پیش او حرف زده نمیتوانم، گاهی که قهر میشود مرا میزند.»
فاطمه 26 سال پیش در ایران از مادر، معیوب زاده شده است. تمام عمرش را یا خواب بوده یا نشسته. در سال 1384 به کشور برگشت اما دولت برای او کارت معلولیت نداد. چون در جنگ معلول نشده است. میگوید: «اگر دروغ بگویم که از جنگ این طور شدهام از نگاه شرعی حرام است.»
روزها تا بیگاه در خانه بیکار است. حتا روزهای عید در خانه است. دیگران بیرون میروند و او همیشه در خانه تنها است: «چطور رنج نبرم. باور کنید من برایم آرزوی مرگ میکنم. همیشه سر نمازم از خدایم گله میکنم که من چه گناهی کردم که مرا در اوفغانستان چی کردی. کاش مرگم میدادی.» و دیگر گریه مجال حرف زدن نمیدهد برایش. چند قطرهی تازه و خیس روی گونههایش جان میگیرد. راستی! آرزوهای یک معلول جسمی بازمانده از هجوم ژنهای سرکش و قربانی یک ازدواج فامیلی چه رنگی است؟
سالها جنگ، حملات انتحاری، انفجار ماینهای کنار جادهیی، بیماری پولیو، مننژیت، بیاحتیاطی رانندگان در خیابانها، خوردن داروهای بیمجوز، صادرات داروها و باروتهای آزمایشی جهان صنعتی به افغانستان، ازدواجهای فامیلی و ظلم انسان به انسان، همهروزه به جمعیت معلولان فزیکی و ذهنی در افغانستان افزوده و آمار همسرنوشتان بلقیس و نیلوفر و فاطمه را بیشتر کرده است. هرچند شمار دقیق آنها معلوم نیست، اما آمارهای غیررسمی نشان میدهد که بیش از یک ملیون معلول در افغانستان زندگی میکنند و سالانه در حدود 10 هزار معلول در جمع آنان اضافه میشود.

پروانه عارفی متولد ولسوالی استالیف، 23 سال دارد. پنج ساله بود که پولیو برایش سلام داد. بعد هردو پا و کمرش را از او گرفت و آرزوهایش را نه. او با 18 سال زندگی روی ویلچر حالا آروزهای جدیدی در سر دارد. هم بستکتبال بازی میکند و هم وزنهبرداری تمرین میکند. تنها دختری است که از میان دختران معلول این رشته را انتخاب کرده است. در دو کشور کره جنوبی و اندونیزیا مسابقه داده است: «در اندونیزیا در ردیف آمدم و درمیان 51 کشور مقام پنجم را گرفتم.» و گفت: «آرزو دارم که یک ورزشکار معلول در جهان شوم و تا زنده هستم به «پاور لیفتینگ» ادامه میدهم. هیچ وقت شکست خود را قبول نمیکنم. سنم کم است اما در وزن 75 کیلو «بینچ» میزنم. مردم کشورهای دیگر میگفتند تو در افغانستان در کجا تمرین میکنی؟ من در بین طبقهی ذکور تمرین میکنم. در کلپهای تمرین میکنم که طبقهی اناث نیستند. ترینرهای کشورها از من خواسته که سال دیگر وقتی در مسابقه آمدی ما از تو مدال طلا میخواهیم. چون که اولین دختر معلول در افغانستان هستم که ثقیلترین رشته را پیش میبرم.»
پروانه با آنکه روحیهی خوبی دارد و به باشگاه پسرانه تمرین میکند و حاضر نیست شکست را بپذیرد، اما از برخورد نادرست جامعه با معلولان بسیار آزرده است. شماری زیادی از مردم در افغانستان نسبت به معلولان دیدگاههای منفی، ناتواننگر و محدودکننده دارند. در حالی که معلولان را محتاج کمک میپندارند، حس قوی گریز از آنها نیز در سطوح مختلف وجود دارد. معلولان حتا در خانواده از توجه همسان با دیگر اعضا برخوردار نیستند. حتا گاهی ننگ و عار خانواده پنداشته شده و مخفی نگهداشته میشوند. به خصوص اگر معلول دختر یا زن باشد.
در بعضی خانوادهها معلولیت توبیخ و جزای الهی پنداشته میشود حال آنکه کدام بنیاد شرعی ندارد. معلولان در جامعهی افغانستان و حتا در خانوادههای خود، به نامها و القاب زشت و ناپسند، خوانده میشوند. به جای آنکه معلولی را به اسمش صدا کنند، او را با برجسته کردن علت و مشکلی که دارد، صدا میزند.
فرحناز بهادری دیگر عضو تیم ویلچر بسکتبال 18 ساله، است. در ولسوالی قره باغ به دنیا آمده و در سه سالگی در یک حادثهی ترافیکی پاهایش را از دست داده است. از او سوالهای زیادی پرسیدم. از جمله پرسیدم عاشق شدی؟ میخندد و میگوید: «بلی. مه یکی را دو سال دوست داشتم، اما به او نگفته بودم او عروسی کرد و من بسیار ناراحت شدم.»
«چرا نگفتی؟»
«چون من بدون ویلچر راه رفته نمیتوانم.» و میخندد.
میگویم خیلی خوب است که این قدر خوشحالی، وقتی خوشحال باشی رقص هم میکنی. از خنده غش میکند و میگوید: «دخترا خو معمولا همی گپاره داره. کدی ویلچرم میرقصم.»
«ویلچر مانع عشق میشود، ولی مانع رقص نمیشود؟»
«وقتی ما روی ویلچر بسکتبال میکنیم، وقتی مکتب میخوانیم. وقتی میتوانیم صنایع دستی کنیم، پس یک رقص چیست که ما نتانیم هههههههه ویلچر عضو از بدن ما شده.»
«در محافل و عروسی هم رقص میکنی.»
«اصلا در محافل اشتراک نمیکنم.»

اما لینا نظرخیل، 20 ساله، متولد ولایت میدانوردک، از رقص خوشش نمیآید: «خاموشی را دوست دارم. در خاموشی کتاب میخوانم و شعر میگویم. شعرهایم خیلی جگرخونی داره. یگان کس که شعرهایم را میبیند میگه لینا عاشق شدی.»
گفتم یک شعرت را برایم میخوانی؟ گفت: «فقط یک سطر میخوانم. دریا پر از اشک لبریز شده امشب/ اشک چشمانم به فریاد شده امشب.»
شیرپاچا حلیمی، مربی تیم ویلچر ـ بسکتبال به من گفت: هیچ یک از دختران که در این جا بازی میکنند، ازدواج نکردهاند، درحالی که سن شمارشان از 30 سال بیشتر شده است. این حرف معنای «اشکهای امشب» در قافیهی شعر لینا را معنادارتر میکند. پس از اشکهای امشب لینا، حالا آمارهای امسال صلیب سرخ را بخوانیم. رویا عدیل، سخنگوی کمیتهی جهانی صلیب سرخ میگوید: «ما در شش ماه اول امسال، شش هزار874 معلول را ثبت نام کردهایم که 683 تن آنان قطع اعضا بودند. ما در شش ماه اول امسال 11 هزار و 243 وسیلهی حرکی و دست و پای مصنوعی ساخته و به قربانیان اهدا کردهایم…»
وقتی از سالن بیرون آمدم به یاد جنگهای افتادم که در گوشهگوشهی افغانستان گرم است. به یاد انتحاریهای افتادم که هر روز صدایش را میشنوم. نفسهای عمیق کشیدم و با خودم گفتم: نکند سال دیگر من آمار معلولان صلیب سرخ را یک شماره بالاتر ببرم. این را زیر آفتاب روشن فکر کردم. آفتاب وسط دشت آسمان میدرخشید. همان آفتابی که هر روز از شرق میآید و به غرب میرود.