آفتاب سرنزده، دستمال گردن سفید خطدارش را دور سر و صورتش میپیچد و با بیل و کراچیاش مسافر جادهها میشود. حسینداد اما مسافر نیست، بیشتر محافظ است. محافظ جادههای که شبیه هر چیز است الا جاده. روزانه کم از کم مسافت یک کیلومتر و نیم را پیاده میآید و پیاده میرود. به مقصد که میرسد با چشمان تارتارش، چالهچولههای جادهها را میپالد. با بیلش روی چالهها، خاک، ریگ و سنگ میاندازد تا مسافری راحتتر عبور کند و فرسایش موترها و هزینهی ترمیم آن کم و کمتر شود.
این روزها حسینداد به تعداد بیلهای که خاک پر میکند در خالیگاه جادهها میاندازد، آرزو میکند که کاش کسی روی دردها و جای زخمهای او هم مرهم و داروی بریزد. چند روزی میشود که نواسهی چهارسالهی این نگهبان 74 ساله را ربودهاند. میگوید دلش خون است و روزگارش سیاه. اختطافگران در بدل رهایی زهرهاش پول هنگفتی درخواست کردهاند. اما خانوادهی حسینداد، چیزی در کف ندارند که به ربایندگان بدهند و زهره را پس بگیرند.
چهرهی حسینداد برای بسیاری از عابرانی که از مسیر دارالامان شهرک امیدسبز، رفت و آمد دارند، آشناست. او چهار سال است که هر روز خاک و ریگ بر چالههای جاده میریزد و از تخریب شدن آن جلوگیری میکند. هر روز قبل از این که هوا روشن شود خودش را به جادهیی در منطقهی شهرک امید سبز در غرب کابل میرساند و با پرکردن چالههای جاده، شب و روز سر میکند. پولی که حسینداد از این کارش به دست میآورد، خیلی کمتر از آن چیزی است که کارگر بهدست میآورد. درآمد او بیشتر به بذل و بخشش رانندگان و عابران این منطقه بستگی دارد. او میگوید که از میان ده راننده ممکن است یکی دو نفرشان برایش پول بدهد: «روزانه 200 افغانی کار میکنم. بعضی روزها، بعضیها تا 500 افغانی هم به من میدهند.»

در شرایطی که این پیرمرد توانایی کارهای سخت را ندارد، پر کردن چالههای جاده برایش کار با ارزشی است. دستانش پر از آبله است. ترکهای دستانش را برایم میشمارد و میشمارد: یک، دو، سه. یاد یک عمر بدبختیهایش میافتد. گلویش پر میشود از بغض و میگوید: «خستهام از این همه بدبختی».
با روی کار آمدن امارت اسلامی طالبان در کشور، روزگار بر حسینداد شبیه هزاران افغان دیگر، چنان سخت گرفت که مجبور شد، بار و بندیلش را جمع کند. در آن زمان حسینداد مرد جوانی بود. خانوادهاش را شب هنگام از شهر غزنی بیرون کرد و راه پاکستان را در پیش گرفت. پس از هفت سال زندگی در کویتهی پاکستان، وقتی رژیم طالبان در افغانستان شکست خورد، حسینداد دست و زن و فرزندانش را گرفت و راه وطن در پیش گرفت. تمام ملک و املاکش را در غزنی فروخت و در کابل برایش تکه زمینی خرید. بعد از سالها اجارهنشینی، دو سال پیش او و پسرانش موفق شدند که خانهیی برایشان بسازند.
به تعداد سالهای عمر حسینداد، وضعیت بد اقتصادی و دست تنگی، روی خانوادهاش سایه افگنده است، طوری که او مجبور شده فرزندانش را برای کار تشویق کند تا رفتن به مکتب.
حسینداد چهار پسر دارد. پسرانی که همه کارگر سادهاند و حالا جدا از پدر زندگی میکنند اما به سختی چرخ زندگی را میچرخانند. حسینداد تا زمانی که توانایی کار داشت، با شرکتهای ساختمانسازی کار میکرد اما پس از فرارسیدن فصل پیری دیگر هیچ شرکت و کارفرمایی حاضر نشد که او را سر کار ببرد. حالا بهترین گزینه برای او پر کردن چالههای جاده است. حسینداد روزانه یکونیم ساعت از خانه تا محل کار نامتعارفش، پیادهروی میکند. چهار روز پیش وقتی حسینداد به خانه میرود، خبر ناپدیدشدن نواسهی چهار سالهاش را میشنود. با شنیدن این خبر ناگهان دنیایش سیاه میشود و شنوایی و بیناییاش را از دست میدهد. «وقتی به خانه رسیدم گفتند که امروز زهره گم شده. او چهار ساله است. برایم خیلی شیرین است. وقت فراغتم را با او میگذرانم. وقتی شنیدم که او را اختطاف کردهاند، برای یک لحظه دنیا پیش چشمم تاریک شد و گوشهایم کر.»
حسینداد و اعضای خانوادهاش چهار روز است که دنبال زهرهی چهارساله میگردند. او میگوید که اختطافگران، زهره را از کوچه ربوده و تا حالا فقط یک بار تماس گرفته و در بدل رهایی او پولی هنگفتی طلبیده است.
این روزها اسم دیگر زندگی برای حسینداد، جهنم است؛ جهنمی به نام پیری، تنگدستی و از همه مهمتر جای خالی زهره.