- خادمحسین کریمی
بامداد یکی از روزهای پاییزی 1397، وقتی هنوز ساعتی به روشن شدن کرانهی شرقی ناوه (وادی کوچک در جنوب شرق ولسوالی جاغوری) باقی مانده بود، بلندگوهای مساجد در روستاهای مرزی این منطقه یکی پشت هم به صدا در آمد. از مساجد به روستاییان مرزی ابلاغ شد که برای دفع حملهی طالبان به جبههی مرزی «گردو» بشتابند. از چهار سال قبل، ساکنان این روستاها به دلیل حضور صدها جنگجوی وفادار به داعش، در فاصلهی حدود صد کیلومتر در شمال زابل، کمابیش مسلح شده بودند. سه سال پیش درست در همین روز، جنگجویان اوزبیکستانی وفادار به داعش، هفت گروگان از ساکنان این ولسوالی را به شمول یک دختربچهی 9 ساله، سربریدند.
صدها جنگجوی مجهز طالب، با سلاحهای سنگین، حملهی وسیعی را به پاسگاههای مرزی نیروهای خیزش مردمی آغاز کرده بودند. شلیکهای اسلحهی سنگین، سینهی آسمان روستا را میشکافت. پس از هفده سال آرامش مطلق در این ولسوالی و رواج رو به افزایش معارف، آموزش گستردهی دختران و رونق اقتصادی، اینک دستکم دو هزار جنگجوی ورزیده و مجهز طالبان از دو جهت، به آن چشم دوخته بودند. حملهای سهمگین برای تسخیر پرجمعیتترین ولسوالی کشور در آستانهی آغاز مذاکرات مقدماتی صلح میان طالبان و دیپلماتهای ایالات متحده که میتوانست دستمایهی بزرگی برای بهبود موضع طالبان در گفتوگوها باشد.
محمدامین سروری، دقایقی قبل از آغاز حمله، تماسی از رانندهی یک تاکسی دریافت کرده بود تا محل دیدارشان را هماهنگ کنند. جوان 23 سالهی ساکن در روستای مرزی ملاشیرجان، بامداد آن روز، عازم پایتخت بود. وقتی شلیکهای آرپیجی و دهشکه را از فاصلهی حدود دو کیلومتر شنید و سپس حملهی طالبان از بلندگوی مسجد قریه پخش شد، از خانهاش خارج شد. در پاسخ به ممانعت مادرش، گفت که صرفا برای احوالگیری از خانه خارج میشود. امین، تفنگچهاش را به همراه چند خشاب، حمایل بازوانش کرد و به همراه یک گروه شش نفری از جوانان روستایش به خط صفر مرزی شتافتند. برای آنها، انتخاب میان تسلیمشدن و مقاومت در برابر طالب، دشوار نبود. وقتی به محل درگیری نزدیک شدند، در آسمان قریهی گردو (روستای هممرز با ولسوالی گیلان) صدها گلوله میرقصیدند.
امین و دوستانش وقتی هنوز تاریکی مسلط بود، به محل درگیری رسیدند. آنها نمیدانستند که جنگجویان طالب، در اولین حملهی سنگین پس از کشتن سلام اکرمی و مجروح کردن جنرال حبیبالله خان، دو فرماندهی کهنهکار خیزشهای مردمی و اشغال پاسگاههای تحت فرماندهیشان، به بخشهایی از چند روستای مرزی پیشروی کرده بودند. آنها، جسد نیمهجان جنرال حبیبالله خان را سوار بر پشت، به نخستین موتر در دسترس رساندند تا به شفاخانه منتقل شود.
بامداد 16 عقرب 1397، روستای گردو ـ محل زندگی 200 خانواده در مرز با ولسوالی گیلان ـ محل جنگ رو در روی صدها جنگجوی طالب و نیروهای مقاومت و خیزش مردمی ولسوالی جاغوری بود. درگیری چنان سریع و کور بود که نیروهای دو طرف در فاصلهی چند دهمتر از همدیگر، در میان خانهها، درختان انبوه سنجد و بادام و روی زمینهای هموار پر از خندقهای کوچک برای موضعگیریهای جنگی، آتش تبادله میکردند.
امین، پس از برخورد گلوله به سینهی یکی از دوستانش، کلاشینکوف او را گرفته و به پشت یک ردیف از درختان انبوه و پرشاخهی سنجد پناه گرفت. او به تازگی متوجه شده بود که به دام افتاده و از چند سو در محاصرهی دهها جنگجوی طالب قرار گرفته بود. تعدادی از جنگجویان طالبان، از فاصلهی چند دهمتر، به لهجهی ایرانی به او دستور تسلیم شدن میدادند: «وایستا، تفنگ تو بنداز!»
امین، وقتی فهمید که به دام افتاده و هیچ راه فراری نیست، کلاشینکوفش را لای شاخههای درختان سنجد پنهان کرد. او تنها مانده بود و دوستانش یا کشته شده و یا موفق به فرار شده بودند. گامبهگام، به طرف باغچهی کوچک یکی از خانههای مرزی عقبنشینی کرد. از دیوار بلند رفت و خودش را به حویلی نسبتا بزرگ یکی از خانهها رساند. وقتی با مقاومت صاحبخانه که به او اجازهی ورود نمیداد، روبهرو شد، با تضرع وادارش کرد که به او پناه دهد. پنهان از چشم صاحب خانهی سالخورده، تفنگچهاش را لای ردیف لحافهای خانهی پیرمرد پنهان کرد. از اتاق نشیمن خانهی پیرمرد خارج شد. به دهلیز رسیده بود که جنگجویان طالبان که در تعقیبش بودند، سر رسیدند. «آ دغه عسکر دی»، جملهای بود که جنگجویان طالب، در خصوص او میان همدیگر رد و بدل میکردند. امین پس از گفتن چند سوگند و جملهی ناشی از ترس برای دفاع از خود و رفع اتهام سرباز بودنش، ضربهی سنگین قنداق تفنگ را بر گردن و عقب سرش حس کرد و از هوش رفت.
ساعت 9 قبل از ظهر چهارشنبه 16 عقرب، امین خودش را با دست و پای بسته، در گروگان چند جنگجوی طالب میدید. مبایلش را از او گرفته بودند. افراد طالبان در خصوص او به دو دسته تقسیم شده بودند. تعدادی امر به کشتنش میدادند و تعدادی دیگر معتقد بودند که سر و سیمایش به یک «عسکر» شبیه نیست. دقایقی بعد «امیر» جنگجویان طالب سر رسید. او به امین گفت: «تا کشته نمیشه». با اطمیناندهی یکی از امیران جنگجویان، امین اکنون مطمئن شده بود که کشته نخواهد شد. او را به یکی دیگر از خانههای مرزی در روستای علیآباد منتقل کردند. در جریان انتقالش، وقتی جنگجویان طالب زیر شلیک نیروهای مقاومت مردمی مستقر بر قلهها قرار میگرفتند، امین سپر قرار داده میشد: «وقتی شلیکها آغاز میشد، مرا سپر میکردند. من دراز میکشیدم. خدا زندگیام را حفظ کرد.»
امین در هنگامهی اسارت و زیر خوف تفنگ جنگجویان طالبان، نمیتوانست از دیدن برخی کارهای آنها در خانهی یکی از روستاییان، جلو خندهاش را بگیرد. یکی از جنگجویان طالبان، پس از شکستن قفل یکی از صندوقهای آن خانه و بیرون کشیدن یک جعبهی آرایش زنانه، انگشتش را به مواد آرایشی رنگارنگ داخل آن میمالید و سپس با مکیدن انگشتش و مزه کردن طعم آن، سعی میکرد بفهمد که آن جعبهی ناشناخته و غریب چیست: «یک مدال ورزشی پلاستیکی زردرنگ به دیوار آویزان بود. از من پرسید، این چیست؟ به خنده و تمسخر گفتم طلاست. با خشونت آن را کشید و به جیبش گذاشت. در اوج استرس، نمیتوانستم خندهام را پنهان کنم. اکثرا اردو و فارسی به لهجهی ایرانی و تعدادی به پشتو حرف میزدند. طالبان محلی نبودند. همهیشان، تمیز و مجهز به تجهیزات و یونیفورم نیروهای امنیتی افغانستان بودند. انگار گروگان سربازان یک ارتش مجهز و حرفهای بودم. تفنگ همهی آنها از نوع ام 16 بود.»
16 ساعت بعد، امین به روستای رسنه در ولسوالی گیلان منتقل شد: «پس از نماز شام، دوربینهای شببین و لیزر بر تفنگهاشان سوار کردند. مرا با دست و پای بسته به همراه یک گاری اسلحه که از خانههای مردم گرفته بودند، به مسجدی در رسنه منتقل کردند. استخوان دستم به شدت درد داشت.»
امین به عنوان «غنیمت جنگ»، در یکی از مساجد قریهی رسنه، مورد تمسخر و ضرب و شتم جنگجویان طالب قرار گرفت. آنها به صورت مکرر از او بازجویی میکردند تا اعتراف کند که سرباز دولتی یا عضوی از نیروهای مقاومت مردمی است. امین از نخستین دقایق بازداشت توسط جنگجویان طالبان تا آخرین ساعات، مصرانه به آنها میگوید که در جریان جنگ به دنبال خانوادهی مامایش به خط جنگ آمده بود تا آنها را به جای امنی منتقل کند که اسیر میشود.
جنگجویان طالبان، پس از مواجه شدن با مقاومت امین در برابر بازجویی و شکنجه، در سرمای عقرب، بر بدنش آب سرد ریخته و سپس با مشت، لگد و چوپ، به جانش میافتادند. بازوی چپش بیحس شده و از چانه و کتفش خون میچکید اما برای حفظ زندگیاش، همچنان مقاومت میکرد. طالبان، تفنگچهی امین و حمایلش را از لای لحافهای خانهای که او به آن پناه برده بود، پیدا کرده و به او نشان میدادند. امین انکار میکرد که آن تفنگچه متعلق به او نیست. امین در جریان شکنجه، یکی از جنگجویان طالب را میشناسد. مردی که ماهها قبل، به عنوان کارگر، از بازار انگوری واقع در جنوب شرق ولسوالی جاغوری به استخدام امین درآمده بود تا توالتی برای خانهاش بسازد. آن جنگجوی طالب شهادت میدهد که او از ساکنان قریهی ملا شیرجان است اما نمیداند که سرباز دولتی یا عضوی از نیروهای مقاومت مردمی هست یا خیر.
دو شب و یک روز، امین در سه مسجد قریهی رسنه در ولسوالی گیلان، توسط جنگجویان طالبان مورد شکنجه قرار گرفت. او بارها از هوش رفت و دوباره به هوش آورده شد تا اعتراف کند که سرباز دولتی یا عضوی از نیروهای مقاومت مردمی بوده است. جنگجویان طالبان از او میخواستند که مشخصات فرماندهان و اعضای نیروهای مقاومت مردمی ولسوالیاش را در اختیار آنها قرار دهند. امین دست از مقاومت نمیکشید. در جریان شکنجهاش به دست جنگجویان طالبان در سومین مسجد، امین متوجه مرد جوانی شد که هر از گاهی در روز و اوایل شب به مسجد سر میزد. سجادهاش را پهن میکرد و به بهانهی خواندن قرآن و ادای نماز، زیر چشمی مراقباش بود. نگاههای آن مرد، در میانهی شکنجهها و بیرحمیها، برای امین چونان روزنی در یک تاریکی مطلق، به قلبش نور امید میداد. امین فقط میتوانست بفهمد که در میانهی دهها نگاه خشمآلود و بیرحم، آن جفت چشم، متفاوت و راوی مهر بود.
جنگجویان طالبان پس از دو شب و روز اعمال شکنجه و ضرب و شتم، موفق به دریافت اعتراف از امین نشدند. عصر سومین روز اسارت، به امین جواز رهایی دادند. امین به شدت مجروح شده بود و یارای قدم زدن نداشت. اگر میتوانست راه برود، در صورت برگشت به ولسوالیاش، به ظن طالب بودن، از بلندای قلههای مشرف بر همواری کوچک در میانهی دو ولسوالی مورد شلیک اسلحهی سنگین نیروهای مقاومت مردمی ولسوالیاش قرار میگرفت. او به جنگجویان طالب گفت که عازم کابل است. هوا تاریک شده بود که امین، تن مجروح و پر از دردش را به بیرون مسجد کشاند. عبیدالله (مستعار) که از دو شب و یک روز قبل، زیر چشمی در مسجد مراقبش بود، به سرعت از همان حوالی سر رسید. او به امین گفت: «اینها وحشی هستند. باید سریع از محل دور شویم. اینها به هیچ کسی رحم نمیکنند.» آن مرد، امین را به خانهاش برد.
عبیدالله، ماهها قبل، از مغازهی گلدوزی امین در بازار انگوری، یک پتوی خوش نقش و زیبا خریده بود. او خودش را به حکم یک دادوستد کوچک، مدیون امین میدانست و معقتد بود که «رسم مهماننوازی را با حفاظت از زندگی امین، اجرا کند.» آن معاملهی کوچک، چند ماه بعد، از پایان یافتن زندگی امین به دست جنگجویان طالب جلوگیری کرد.
جنگجویان طالبان، پس از رهایی امین در دل روستایی در گیلان که بر آن مطلقا مسلط هستند، با پرسوجو از مردی که امین به خانهاش پناه برده بود، متوجه میشوند که او نسبتی با امین ندارد. امین، آن مرد را مامایش معرفی کرده و گفته بود که برای انتقال خانوادهاش به محل درگیری آمده بود. تعدادی از جنگجویان طالبان، به روستای رسنه پراکنده شدند تا امین را بار دیگر دستگیر کنند. آنها به جنگجویان و پاسگاههایشان در راههای منتهی به جادهی عمومی کابل ـ قندهار از ولسوالی گیلان مخابره کردند که اگر مرده یا زندهی گروگان فراریشان را یافتند، به روستای رسنه برگردانند.
مرد جوان پشتون، امین را به خانهاش برد. او را به یک زیر زمین کوچک و نمور که به زحمت یک نفر در آنجا میشد، پنهان کرد. مادرش، با خمیر آرد، زخمها و کبودیهای بدنش را پوشاند تا از شدت درد و کوفتگی بدنش کاسته شود. یکی از فرزندان کوچک خانواده، دم دروازهی زیر زمین، شبانه روز مترصد وضعیت امین بود تا اگر به درمان و آب و غذا احتیاج داشت، خانوادهاش را باخبر کند.
جنگجویان طالبان، در سراسر روستای رسنه به مردم اعلام کردند که اگر «غنیمت جنگی» شان را از خانهای پیدا کنند، آن خانواده از دم تیغ گذرانده خواهد شد. عبیدالله، روزها به بیرون میرفت تا مراقب اوضاع باشد و راهی برای فراری دادن محمدامین از خانه و روستایش بیابد. جنگجویان طالبان به چند خانه در روستایش به ظن پنهان شدن امین، یورش برده بودند. او میدانست که اگر طالبان، امین را در خانهاش بیابند، خانوادهاش تا آخرین کودک شیرخوار، قتل عام خواهد شد. مرد جوان، مصمم بود که به هر قیمتی، از جان میهمان مجروحش محافظت کند.
نزدیک به نماز شام در پنجمین روز پس از اسارت امین و عبیدالله، فرصت را مساعد میبیند. تمام جنگجویان طالبان و ساکنان روستا برای ادای نماز به مساجد میرفتند. او به چشمهای امین سرمه زد، یک کلاه پنجاپی و یک دستار بر سرش بست. یک لباس محلی پشتونی مرسوم در آن روستا به او پوشاند. خود بر موترسایکلش سوار شد و امین مجروح را که نمیتوانست خودش را نگه دارد، با یک چادر به خودش بست. مرد جوان پشتون و گروگان هزارهی فراری از وحشت و خشونت طالبان، وقتی صدای اللهاکبر اذان شام، تمام جنگجویان طالب مستقر در نیمهی غربی روستای رسنه در شمال غرب گیلان را به مساجد کشانده بود، سوار بر یک موترسایکل، به سمت روستای هزارهنشین دهمرده حرکت کردند.
نزدیک به کوتلی که روستاهای رسنه و دهمرده را از هم جدا میکند، عبیدالله، امین را از پشت موترسایکلش پیاده کرد. تا نیمههای کوتل، او را که به زحمت میتوانست قدم بزند، همراهی کرد. در شرایط جنگی، اگر آن دو نزدیکتر میرفتند، احتمالا پهرهداران روستای دهمرده که بر فراز دو قله مشرف بر کوتل مترصد اوضاع بودند، بر آنها شلیک میکردند. عبیدالله، در هنگامهی خداحافظی، امین را به گرمی در آغوش گرفت. وقتی امین چند متر دور شده بود، عبیدالله صدایش کرد: «امین! خوشحالم که نجات یافتی اما نمیدانم اگر طالبان بفهمند که تو را در خانهام پنهان کرده و فراری دادهام، بر سر خانوادهام چه خواهد آمد. برایم دعا کن و به مادرت بگو به پیشگاه خداوند دعا کند که از شر طالب در امان بمانیم.»
امین به کمک مردم با عبور از روستاهای دهمرده، پاتو و تپقوس، کوهستانها را دور زده و به خانهاش بر میگردد. همهی اهالی روستایش کوچیده بودند اما مادرش منتظر بود. او به سرعت، به همراه مادرش و یک راننده، روستایش را به سمت مرکز ولسوالی ترک کرد. وقتی امین در شفاخانهی مرکز ولسوالی زیر درمان قرار گرفت، اجساد 27 سرباز کماندوی ارتش و 15 مجروح این گروه که در شبیخون طالبان کشته و مجروح شده بودند، به آن شفاخانه منتقل شدند. شبهنگام، همهی داکتران و پرستاران شفاخانه از بیم رسیدن جنگجویان طالبان به مرکز ولسوالی فرار کرده بودند. با تخریب پایههای شبکههای مخابراتی در منطقهی ناوه، اخبار ضد و نقیضی از پیش روی طالبان به سمت مرکز ولسوالی به گوش میرسید اما چند کیلومتر دورتر، بر فراز دو کوتل، نیروهای مقاومت مردمی در حال مقاومت در برابر پیش روی طالبان به طرف مرکز ولسوالی بودند. در پایتخت، گروهی از معترضان جوان، میدان متصل به دیوارهای ارگ ریاست جمهوری را شب هنگام در قرق خود گرفته بودند تا دستور فوری ارسال نیروهای ارتش و حملات هوایی توسط رییسجمهوری صادر شود. فردای آن روز، امین از مسیرهای پر پیچ و خم، مرکز ولسوالی را به قصد پایتخت ترک کرد. او هفت روز در یکی از شفاخانههای خصوصی غرب پایتخت زیر درمان قرار گرفت.
دو ماهونیم پس از حملهی گستردهی صدها جنگجوی طالبان بر بخشهایی از امنترین و پرجمعیتترین ولسوالی افغانستان، امین، در پایتخت، نگران و با چشماندازی مبهم، نمیداند چه کند. راههای ورودی به ولسوالیاش توسط طالبان مسدود است. او یکی از دهها عضو مقاومت مردمی علیه طالب است که فهرست مشخصاتشان در پاسگاههای سیار طالبان در چند ولایت اطراف غزنی ثبت شده است. وقتی با او مصاحبه کردم، هنوز به دلیل آثار جراحت بر کتف و بازویش نمیتوانست سرراست بر صندلی بنشیند. از صداهای عادی مثل به هم خوردن دو تا چوکی میترسید و نمیتوانست آرامشاش را حفظ کند. او در میانهی موجی از نفرت و رویارویی قومی که افغانستان را به کام کشیده است، توسط یک جوان پشتون از قلب حاکمیت طالب فراری داده شد.